معنی خیک در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی

لغت نامه دهخدا

خیک. (اِ) آوند چرمین که در آن آب حمل می کنند. مشک. (ناظم الاطباء). مشکی که در آن شراب و شیره و روغن کنند. (آنندراج). خی. نِحی. قِربَه. زق. سقاء. عَجوز. (یادداشت مؤلف). فرق خیک و مشک آنست که پشم خیک برجاست و از آن مشک سترده است: پس بفرمود تا از بهر ایشان طعام ساختند بره بریان کردند و خیکی می بیاوردند و آنروز طعام و شراب داد. (ترجمه ٔ طبری بلعمی).
خیز و پیش آر از آن می خوشبوی
زود بگشای خیک را استیم.
خسروی.
یکی خیک می داشتند آن زمان
گرفتند یک ماده گور گران.
فردوسی.
ز گنجور دستور بستد کلید
خورشخانه و خیکهای نبید.
فردوسی.
آن خوشه بین چنانکه یکی خیک پرنبید
سربسته و نبرده بدو دست هیچکس.
بهرامی.
آن خجش ز گردنش بیاویخته گویی
خیکی است پر از باد بیاویخته از بار.
لبیبی.
ز تن رفته خون با گل آمیخته
چو خیک سیه باده زو ریخته.
اسدی.
روزگار عصیر انگورست
خم ازو مست و خیک مخمور است
ابوالفرج رونی (از سندبادنامه).
خرسر و خرس روی و سگ سیرت
خر گرفته بکول خیک شراب.
سوزنی.
موی برخیک دمیده ز حد تیغ زن است
تا بخلوت لب خون بر لب بنت العنب است.
انوری (از آنندراج).
خیک است زنگی خفقان دار کز جگر
وقت دهان گشا همه صفرا برافکند.
خاقانی.
کو خیک براندوده به قیر و ز درونش
تن عودی و مشکی شده دل ناری و مائی.
خاقانی.
دو پستان چون دو خیک آب رفته
ز زانو زور و از تن تاب رفته.
نظامی.
خری آبکش بود و خیکش درید
کری بنده غم خورد و خر میدوید.
نظامی.
بفرمود تا بر خیکها فرودمند و بر خویشتن بندند و از آب بگذرند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی). بعضی بخیکها بگذشتند و بعضی در نواحی اسبان زدند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی).
باده در خیک و بنگ در انبان
گرنه دیوانه ای مشو جنبان.
اوحدی.
- امثال:
خیک بزرگ روغنش خوب نمیشود.
خیک درید و هم خر افتاد، کنایه از آن است که کار گذشته اصلاح نخواهد یافت. (انجمن آرای ناصری):
یکباره دلش ز پا درافتاد
هم خیک درید و هم خر افتاد.
نظامی.
ما دست از خیک پنیر برداشتیم خیک دست از سر ما برنمیدارد؛ ما او را ول کردیم او ما را ول نمیکند.
نه خری افتاد و نه خیکی درید؛ کنایه از آن است که هنوز فرصت باقی است و وضع غیر موافقی پیش نیامده است.
- خیک آب، راویه. مشک آب.
- خیک باد، خیکی که از باد انباشته اند.
- خیک روغن، خیکی که در آن روغن کنند. مساو. (منتهی الارب).
- مثل خیک باد، کنایه از ورم سخت و آماس بسیار است.

فرهنگ معین

(اِ.) مَشک، ظرف چرمین که در آن آب، دوغ، روغن و مانند آن ریزند.

فرهنگ عمید

کیسه‌ای که از پوست دباغی‌شدۀ گوسفند، برای نگهداری آب، دوغ، شراب، و دیگر مایعات تهیه می‌شود، مَشک،
[عامیانه، مجاز] شکم برجسته،

حل جدول

پوست گوسفند یا بز که آن را قالبی می‌کنند و در آن مایعات، پنیر یا روغن نگهداری می‌کنند

مشک

پوست گوسفند یا بز که آن را قالبی می کنند و در آن مایعات، پنیر یا روغن نگهداری می کنند، مشک

مترادف و متضاد زبان فارسی

انبان، خی، مشک

گویش مازندرانی

خیک – پوست گوسفند یا بز که پنیر و کره در آن نگه دارند

شکم برآمده و بزرگ

فرهنگ فارسی هوشیار

مشک، آوند چرمین که در آن آب حمل می کنند (اسم) ظرفی چرمین که در آن آب روغن شیره و جز آن کنند مشک. یا خیک اش پر است. سیر است.

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری