معنی دانه در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی

لغت نامه دهخدا

دانه. [ن َ / ن ِ] (اِ) در لغت آذری مقابل مایه بمعنی شتر نر و گاو جوان نر است و این کلمه از دَئنو و دنوتک پهلوی است. بترکی (متأثر از آذری) گویند: اوغلان ! دانه نی چات، یعنی پسر! شتر نر یا گاو جوان نر را بار کن. مقابل: اوغلان ! مایه نی چات، به معنی پسر! شتر ماده یا گاو جوان ماده را بارکن. || گوساله.

دانه. [ن َ / ن ِ] (اِ) هر یک از برآمدگی های خرد در بدن هنگام ابتلای ببرخی از بیماریها چون آبله و آبله مرغان و جز آن. برآمدگیهای ریزه و خردکه گاه ابتلای به آبله مرغان و سرخک و جز آن در بدن پدید آید. بَژ. آبله ریزه که بر اندام برآید: داحوس، داحس، ریشی یا دانه ای است که میان ناخن و گوشت پیدا شود و از آن ناخن بیفتد. (منتهی الارب). || هر یک از برآمدگیهای خرد در بدن که نه از ابتلای به بیماری باشد بلکه از عوارضی داخلی برآید و همچون خال نماید اما برنگ پوست یا اندکی سیرتر از رنگ پوست.

دانه. [ن َ / ن ِ] (اِ) مطلق حبوب خوردنی از گندم و جو و عدس و باقلا و ماش و نخود و لوبیا و خلر و گاودانه و جز آن. مطلق حبه ها. غله. مطلق حبه ها از جنس گندم و جو و جز آن:
پر از میوه کن خانه را تا بدر
پر از دانه کن خنبه را تا بسر.
ابوشکور.
میازار موری که دانه کش است
که جان دارد و جان شیرین خوش است.
فردوسی.
بسان دانه بر تابه فشانده
براه دلبرش دیده بمانده.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
وزین دانه یک من بیک من درم
بلابه همی خواستند و ستم.
شمسی (یوسف و زلیخا).
که این صد شتر دانه بار گران
بما داد بی منت و رایگان.
شمسی (یوسف و زلیخا).
ز ما دانه را منع کردش عزیز
نیابیم ازو هیچ رامش بنیز.
شمسی (یوسف و زلیخا).
چو تنگی بود، دانه چون جان بود
برابر بگویم هم ارزان بود.
شمسی (یوسف و زلیخا).
جان دانه ٔ مردمست و تن کاهست
ای فتنه ٔ تن تو فتنه بر کاهی.
ناصرخسرو.
نخواهد همی ماند با باد مرگت
بدین خرمن اندر نه کاه و نه دانه.
ناصرخسرو.
با کاه مخور دانه چنین گر نه ستوری
با بوذر گفت اینکه ترا گفتم سلمان.
ناصرخسرو.
چو در هر دانه ای دانایکی صانع همی بیند
خدای خویش آنها را نپندارد نه انگارد.
ناصرخسرو.
سوی گاو یکسان بود کاه و دانه
بکام خر اندر چه میده چه جودر.
ناصرخسرو.
گفت جو دانه ٔ مبارکست و خویدش خجسته. (نوروزنامه). چنانکه غرض کشاورز از پراکندن تخم دانه باشد که قوت اوست. (کلیله و دمنه).
صبح نهد طرف زر بر کمر آسمان
آب کند دانه هضم در شکم آسیاب.
خاقانی.
هر زنی هندو که او را دانه بر دست افکند
دانه زن پیدا نبیند خرمن سودای من.
خاقانی.
گر نان طلب کنند در من زنند ازآنک
بی دانه ٔ من آب زدست آسیابشان.
خاقانی.
دانه از خوشه ٔ فلک خوردی
که بپرواز رستی از تیمار.
خاقانی.
من آن دانه ٔ دست کشت کمالم
کز این عمرسای آسیا میگریزم.
خاقانی.
چون بدانه داد او دل را بجان
ناگرفته مرد را بگرفته دان.
مولوی.
مور بر دانه چرا لرزان بدی
گر از آن یک دانه خرمن دان بدی.
مولوی.
قَصل، قِصل، قَصَل، قُصاله، دانه ٔ ردی که وقت پاکیزه کردن از گندم دور کنند. مریراء؛ دانه ٔ تلخه ٔ گندم که دور کنند آنرا. فریک، دانه ٔ مالیده. دِحِندِح، دانه ای است کوچک. سعابرالطعام، آنچه از گندم دور کنند آنرا از گندم دیوانه و دانه ٔ تلخ و جز آن. لیاء؛ دانه ٔ سپید شبیه نخود که بخورند آنرا. قصری، دانه که در خوشه و کفه بماند بعد کوفتن. کشد؛ دانه ای که میخورند آنرا. قطنیه؛ دانه هرچه باشد یا جز گندم و جو و انگور و خرما و یا دانه ای که به پختن درآید. قصاره؛ دانه ای که در کفه بماند بعد از کوفتن. هرطمان، دانه ای است متوسط میان جو و گندم. داذی، دانه ای است تلخ. حزّ؛ دانه ای است مدور. (منتهی الارب). || هر یک از حبه های جداگانه ٔ حبوب خوردنی چون دانه ٔ گندم و دانه ٔ جو و دانه ٔماش و جز آن:
چو صد دانه مجموع در خوشه ای
فتادیم هر دانه در گوشه ای.
سعدی.
یک دانه چون جهد ز میان دو آسیا.
سعدی.
|| دان. چینه. آنچه بمرغان دهند از خوردنی. آنچه بطیور دهند از حبوب و جز آن. آنچه برای مرغان طعمه ریزند از ارزن و جو و گندم و مانند آن. آنچه بمرغان دهند خوردن را. زقه. (دهار). ثفل. (منتهی الارب):
همای عدل تو چون پر و بال باز کند
تذرو دانه برون آرد از جلاجل باز.
سوزنی.
در صبوح آن راح ریحانی بخواه
دانه ٔ مرغان روحانی بخواه.
خاقانی.
خاطر تو مرغ وار هست بپرواز عقل
یافته هر صبحدم دانه ٔاهل ثواب.
خاقانی.
آن مثل خواندی که مرغ خانگی
دانه ای درخورد و پس گوهر بزاد.
خاقانی.
برد مرغ دون دانه از پیش مور.
سعدی.
ای شاهد قدسی که کشد بند نقابت
وی مرغ بهشتی که دهد دانه و آبت.
حافظ.
یا بکش، یا دانه ده، یا از قفس آزاد کن.
؟
|| آنچه در دام نهند ازحبوب و غیره تا صید را بفریبند. آنچه از حبوب که دردام برای صید طیور وحشی بکار برند: همه دانه است تا بمیانه های دام رسم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 48).
دانه اندر دام او دانی که چیست
نرم و سخت و خوب و زشت و بوی گند.
ناصرخسرو.
در دام بدانه مباش مشغول
دانه ٔ تو چه چیزست جز می و جام.
ناصرخسرو.
مشو آنجا که دانه ٔ طمعاست
زیر دانه نگر که دام بلاست.
مسعودسعد.
هواست دانه و من دانه چین و هاویه دام
اگر بدانه نمانم بدام درمانم.
سوزنی.
در راه من نهاد ملک دام حکم خویش
آدم میان حلقه ٔ آن دام دانه بود.
خاقانی.
آمده در دام چنین دانه ای
کمتر از آوازه ٔ شکرانه ای.
نظامی.
هست صیاد ار کند دانه نثار
نی ز رحم وجود بل بهر شکار.
مولوی.
دشمن ارچه دوستانه گویدت
دام دان گرچه ز دانه گویدت.
مولوی.
کبوتری که دگر آشیان نخواهد دید
قضا همی بردش راست سوی دانه و دام.
سعدی.
نرودمرغ سوی دانه فراز
چون دگر مرغ بیند اندر بند.
سعدی.
بحسن خلق توان کرد صید اهل نظر
بدام و دانه نگیرند مرغ دانا را.
حافظ.
|| حب. (دستوراللغه) (ترجمان القرآن). بزر. تخم. تخم زراعت و کشت چون گندم و جو و غیره. تخم که بر زمین افتد ویا بکارند روئیدن و یا رویاندن درختی یا گیاهی را. صاحب آنندراج گوید به معنی حب و بزرست و آفت زده از صفات اوست. (آنندراج): دو سه دانه دیدند آنجا نهاده برداشتند و پیش تخت شاه شمیران آوردند... شاه تخم را به باغبان خویش داد و گفت در گوشه ای بکار. (نوروزنامه). دانه مادام که در پرده ٔ خاک نهانست هیچکس در پروردن وی سعی ننماید. (کلیله و دمنه).
چو دهقان دانه در گل پاک ریزد
ز گل گر دانه خیزد پاک خیزد.
نظامی.
کدام دانه فرورفت در زمین که نرست
چرا بدانه ٔانسانت این گمان باشد.
مولوی.
چو گفتت لیس للانسان الاماسعی خالق
بیفکن دانه ای امروز تا زان بدروی فردا.
مولوی.
دانه آنکو بزمستان نفشاند در خاک
ناامیدی بود از دخل بتابستانش.
سعدی.
تا دانه نیفکنی نروید.
سعدی.
تا رنج نبری گنج برنداری و تا جان در خطر ننهی بر دشمن ظفر نیابی و تا دانه پریشان نکنی خرمن برنگیری. (سعدی، کلیات ص 118).
کم نئی از دانه ای هرجا که افتی خوش برآ.
سلمان ساوجی.
اهتباد؛ دانه برآوردن و تر نهادن حنظل را تا تلخی از وی برود. (منتهی الارب). جدر؛ دانه ٔ طلع. (منتهی الارب). هبید، هبد؛ دانه ٔ حنظل. (منتهی الارب). || هر یک از تخمهای درون برخی از میوه ها چون انجیر و به و غیره. تخم درون برخی میوه ها چون سیب و بهی و گلابی و جز آن:
سیب که اندر درخت و دانه ٔ سیب است
ناید بیرون ازو بخواندن افسون.
ناصرخسرو.
- به دانه، تخم به. دانه های ریز که درون به است.
- انجیر بادانه، که در درون تخمهای ریزه دارد.
- انجیر بی دانه، که در درون تخم های ریز و دانه ندارد و همه گوشت است.
|| ثمر بعضی گیاهان و تخم آنها. میوه ٔ برخی گیاهان که تخم آن نیز هست و همان را برای رویاندن مجدد آن در زمین افکنند مانند دانه ٔ پنبه و دانه ٔ سپندان و جز آن:
بکند هر دو چشم خویش از بخل
همچو حلاج دانه را به وشنگ.
منطقی.
جوان بودم و پنبه فخمیدمی
چو فخمیدمی دانه برچیدمی.
طیان.
نگاه کن که بقارا چگونه می کوشد
بخردگی منگر دانه ٔ سپندان را.
ناصرخسرو.
دانه ٔ فلفل سیاه و خال مه رویان سیاه
هر دو جان سوزند اما این کجا و آن کجا.
؟
خربصیص، نباتی است که از دانه ٔ آن طعام سازند و شترخورد. ملک، دانه ٔ جلبان که گیاهی است. حب قطن، دانه ٔ پنبه. قلم قریش، دانه ٔ صنوبر. حب رشاد؛ دانه ٔ سپندان. || هر یک از میوه ها یا هر عدد از میوه ها و یا هر حبه از میوه های برخی از درختان که ثمر آنها خوردنی است چون انجیر و انگور و خرما و جز آن. و نیز هر یک از حبه های درون میوه ٔ برخی از درختان که خوردنی است چون انار: حب الرمان، هر یک از حبه های درون حقه ٔ نار. غژب، حبه ٔ انگور. گِلَّه (در تداول مردم قزوین). عور؛ دانه ٔ انگور. (منتهی الارب):
مگر که نار کفیده است چشم دشمن تو
کز او مدام پریشان شده ست دانه ٔ نار.
فرخی.
کفیده [انار] چون دهان شیر و دانه ش
بدو در همچو خون آلوده دندان.
رازی.
درخت انگور دید چون عروس آراسته خوشه های بزرگ شده و از سبزی بسیاهی آمده چون شبه می تافت و یک یک دانه ها ازو همی ریخت. (نوروزنامه). هیچکس [گاه پیدایش رز] دانه در دهان نیارست نهادن از آن همی ترسیدند که نباید که زهر باشد. (نوروزنامه). دانه ٔ دل چون دانه ٔ نار از پوست میخورد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 325).
رفتست پاک روغن این زیتون
جز دانه نیست مانده و کنجاره.
ناصرخسرو.
دانه ٔ شاخ و باغ مجلس او
دانه ٔ درّ و شاخ مرجان باد.
مسعودسعد.
قمری کردش ندا کای شده از عدل تو
دانه ٔ انجیر زرد دام گلوی غراب.
خاقانی.
مغان که دانه ٔ انگور آب میسازند
ستاره می شکنند آفتاب میسازند.
مولوی.
دانه ای کش تلخ باشد مغز و پوست
تلخی و مکروهیش خود نهی اوست.
مولوی.
کودک و آنگاه ترک دانه ٔ خرما.
قاآنی.
|| هسته. استخوان خرد و درشت که میان برخی از میوه هاست. استه ٔ بعضی میوه ها. خسته. چیزهای خرد و سخت که درون برخی از میوه ها چون انار و خرما و انگور است و آن دانه را گاه مغزی در درون است چون هسته ٔ قیسی و گاه نیست چون خرما و انگور و غیره: و آن دانه ٔ شفتالو را که بدان سختی است آنرا فرسوده کنی. (کتاب المعارف).
شرب نوش آفرید از مگس نحل
نخل تناور کند ز دانه ٔ خرما.
سعدی.
تکژ، تکس، استخوان پاره درون دانه ٔ انگور. هسته که درون حبه ٔ انگورست. انگور بی دانه، که حبه های آن هسته ندارد. انار بی دانه، که حبه های درون آن را دانه های استخوانی و هسته نیست. عجم، دانه ٔ خرما. هسته ٔ خرما. نواه. نوی. (منتهی الارب). || مغز هسته: البوب، دانه ٔ هسته ٔ کنار. (منتهی الارب). || عدد. تا. یک: دانه دانه، یک یک. یکی یکی. یکدانه، یک عدد. پنج دانه، پنج عدد:
بنهفته به سحر گنج قارون
یک در تو در دو دانه گوهر.
(؟) ناصرخسرو.
دانه و شاخ باغ و مجلس او
دانه ٔ درّ و شاخ مرجان باد.
مسعودسعد.
مویز و منقا و آلوی سیاه از هر یکی سی دانه. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). و دانست که دریا را به پیمانه پیمودن و ریگ بیابان را بدانه شمردن آسانتر از مکر زنان... در حد و حصر آوردن است. (از سندبادنامه).
چو صد دانه مجموع در خوشه ای
فتادیم هر دانه در گوشه ای.
سعدی.
اندک اندک بهم شود بسیار
دانه دانه است غله در انبار.
سعدی.
|| هر یک از گلوله ها یا گلوله های به استوانه گراینده ٔ سفته ٔ سفالین و یا سنگین و یا بلورین و یا چوبین و یا از دیگر چیزها که به رشته کشند در سبحه تسبیح کردن را: سبحه ٔ صددانه، دارای صد گلوله ٔ سفته. سبحه ٔ هزار دانه، دارای هزار گلوله ٔ سفته. سبحه ٔ سی و سه دانه، دارای سی و سه گلوله ٔسفته:
تسبیح هزار دانه در دست مپیچ.
سعدی.
|| گلوله های خرد و یا درشت از احجار کریمه یا مروارید و جز آن. قطعات خرد و یا درشت از گوهرها و احجار کریمه.از احجار قیمتی و گرانبها بشکل گلوله و یا نزدیک بآن تراشیده نگین را.
- دانه ٔ الماس، قطعه ٔ تراش خورده ٔ الماس.
- دانه ٔ مروارید، گلوله ای از آن:
میان بهی درّ خوشاب بود
که هر دانه ای قطره ٔ آب بود.
فردوسی.
دگر پنجصد درّخوشاب بود
که هر دانه ای قطره ٔ آب بود.
فردوسی.
- دانه ٔ یاقوت، قطعه ٔ تراش خورده ٔ یاقوت.
درّه؛ دانه ٔ مروارید. لؤلوءه؛ دانه ٔ مروارید. تومه؛ دانه ٔ مروارید. خربصیص، دانه ای از زیور. (منتهی الارب).
کلمه ٔ دانه در معانی فوق هنگام ترکیب با کلمات دیگر گاه مؤخر آید و افاده ٔ معانی خاص کند چون:
- آب و دانه. رجوع به هر یک از دو کلمه شود: تخلی، آب و دانه. (منتهی الارب).
- الف دانه، نوعی گره.
- انار دانه، دانه ٔ انار.
- ایل دانه، هل. قاقله ٔ صغار. (ملحقات برهان).
- بادانه، دانه دار.
- بسیاردانه، دارای دانه های بسیار. پردانه.
- به دانه، دانه ٔ به. تخم به.
- بیدانه، مقابل دانه دار.
- || نوعی انگور.
- || نوعی کشمش حاصل از این انگور.
- پنبه دانه، دانه ٔ پنبه. تخم پنبه.
- جان دانه، جایی از پیش سر کودک که نرم وجهنده است. یافوخ. رجوع به جان دانه در همین لغت نامه شود.
- جودانه، نوعی بافت در بافتنی ها.
- کافور جودانه. رجوع به کافورشود.
- بید جودانه. رجوع به بید شود.
- چوب دانه، سنجد. غبیرا. (برهان).
- خشک دانه، تخم کاژیره است. حب العصفر. (برهان).
- دانه دانه، یک یک. مرکب از اعداد و افراد جداگانه:
اندک اندک بهم شود بسیار
دانه دانه است غله در انبار.
سعدی.
- درُدانه، دانه ٔ دُر:
دردانه ها اگرچه پراکنده هم نکوست
اما کجا بگوهر منظوم میرسد.
سعدی.
سعدی بلب دریا دردانه کجا یابی
در کام نهنگان رو گر میطلبی کامی.
سعدی.
- || بسیار عزیز. عزیز دُردانه، سخت گرامی:
مطلع برج سعادت فلک اختر سعد
بحر دردانه ٔ شاهی صدف گوهرزای.
سعدی.
- سیاهدانه، شونیز.
- شاهدانه. رجوع به شاهدانه شود.
- صددانه (سبحه)، دارای صد گلوله ٔ سفالین یا گلین و سنگین و یا بلورین.
- صندل دانه، تخم صندل.
- فلفل دانه، حب فلفل.
- قرمزدانه، چیزی که بدان جامه و چیزهای دیگر رنگ کنند.
- کدودانه، کرمی در معده.
- کرم دانه، نوعی از مازریون. موردانه. جرم دانق. (برهان).
- کنف دانه، کنب دانه. تخم کنف.
- گاودانه، حب البقر.
- ماهوردانه، حب الملوک.
- ماهوب دانه، ماهودانه. حب الملک. فلفل الخواص و آن میوه ٔ درخت شباب است و بعربی معشوق میگویند. (برهان). نام فارسی اپورژ است. (حاشیه ٔ برهان چ معین).
- مرغ دانه، دان مرغ.
- مشک دانه، دانه ٔ مشک. ثمر مشک.
- موردانه، کرم دانه. نوعی مازریون. (برهان).
- نیم دانه، برنج که کمی از سر و یا ته آن شکسته باشد.
- ناردانه، اناردانه. دانه ٔ انار:
آن کوزه برکفم نه کآب حیات دارد
هم طعم نار دارد هم رنگ ناردانه.
سعدی.
- وشک دانه (وشق دانه)، ون. چتلاقوش. حبه الخضراء.
- ون دانه،دانه ٔ ون. حب ون. میوه و تخم ون.
- هزاردانه (سبحه)، دارای هزاردانه.
- یک دانه، حبه.
- || یکی. فرد. منحصر بفرد:
تو آن در مکنون یکدانه ای
که پیرایه ٔ سلطنت خانه ای.
سعدی.
- گوهر یکدانه، منحصر به فرد:
عیب تست ار چشم گوهر بین نداری ورنه ما
هر یک اندر بحر معنی گوهر یکدانه ایم.
سعدی.
گر تو بحق افسانه ای یا گوهر یکدانه ای
از ما چرا بیگانه ای، ما نیزهم بد نیستیم.
سعدی.
- یکی دانه،یکتا.
- || نوعی میوه.
و نیز بکلمه ٔ دانه در معانی مختلفه کلماتی پیوندد و ترکیب اضافی یا عطفی و جز آن با معانی خاص پدید آرد و اینک فهرستی از این ترکیبات که مرتب بترتیب حروف هجاست با شرحی برای هر یک آورده میشود:
- دانه ٔ آبی، دانه ٔ به. بهدانه. تخمهای ریزه ٔ درون میوه ٔ به: و اگر اندر سینه درشتی باشد عناب و سپستان و بنفشه و بیخ سوسن و بیخ خطمی و مغز خیار و صمغ کتیرا و دانه ٔ آبی اندر کشکاب و کندرآب می پزند. (ذخیره ٔخوارزمشاهی).
- دانه ٔ آتش، کنایه از شررست. (از آنندراج):
خوشه ٔ ما بدهن دانه ٔ آتش دارد
برق با خرمن ما مرد هم آغوشی نیست.
صائب.
- دانه افشان. رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
- دانه افشانی. رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
- دانه بر آتش ریختن، مرادف فلفل بر آتش ریختن و آن مشهورست. (آنندراج):
بروی لاله رنگ او عرق مشمر که آن جادو
مرا تا صید خود سازد بر آتش دانه می ریزد.
سالک یزدی (از آنندراج).
- دانه برچیدن. رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
- دانه بستن. رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
- دانه برخوردن، خوردن دانه. برگرفتن دانه بقصد خوردن:
ندانست از آن دانه برخوردنش
که دهر افکند دام در گردنش.
سعدی.
- دانه ٔ پارسی، ماده ٔ رنگی طبیعی بوده است از نوعی درخت در ایران که به اروپا صادر میشده است، و گااوبا میگوید آن دانه از رامنوس پتلاریس بعمل می آمده است لکن من آنرا در ایران نیافتم. دانه ٔ فارسی.
- دانه پاشیدن. رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
- دانه پاک کردن. رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
- دانه پذیرفتن. رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
- دانه پذیرنده. رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
- دانه جو، دانه جوی. رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
- دانه چیدن. رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
- دانه چین. رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
- دانه خوار. رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
- دانه خور. رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
- دانه خوردن. رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
- دانه دادن. رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
- دانه دار. رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
- دانه دان. رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
- دانه دانه. رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
- دانه در خاک نشستن، مقیم خاک شدن دانه. در دل خاک قرار گرفتن دانه. در درون خاک جای گرفتن دانه:
برومندی نصیب خاکبازان میشود صائب
نگردد سبز تا در خاک چندی دانه ننشیند.
صائب.
- دانه در خاک کردن، در درون خاک قرار دادن دانه. درون زمین جای دادن دانه:
تخم چون سوخت برومندنگردد صائب
دانه ٔ اشک بامید چه در خاک کنی.
صائب (از آنندراج).
- دانه درشت، درشت دانه. مقابل خرددانه. که حبه ها ریزه نیست. که حبه ها در حجم از مشابه خود بزرگتر است.
- دانه ٔ درشت، دانه و حبه ٔ برتر و بزرگتر از انواع خود: دانه ٔ درشت مروارید؛ که خرد نیست. که ریزه نیست. که از انواع خود حجیم ترست.
- دانه ٔ دل، میان دل. سیاهی دل. اسودالقلب. سویداءالقلب. سوداءالقلب. شَغْف. شَغَف. سواد. سویداء. شغاف. (منتهی الارب). حبهالقلب. (دهار):
تخم وفاست دانه ٔ دل چون بدست تست
خواهی بزیر خاک بنه خواه زیر آب.
خاقانی.
از دانه ٔ دل ز کشت شادی
یک خوشه بسالیان مبینام.
خاقانی.
در دانه ٔ دل نماند مغز آوخ
در خوشه ٔ عمر دانه بایستی.
خاقانی.
از پی مشتی جو گندم نمای
دانه ٔ دل چون جو و گندم مسای.
نظامی.
- دانه ریختن. رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
- دانه ریز. رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
- دانه زاد. رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
- دانه زدن. رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
- دانه زن. رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
- دانه ٔ زنجیر، حلقه ٔ زنجیر. (آنندراج). هر یک از حلقه های زنجیر که از اتصال آنان سلسله پیدا آید. هر حلقه از حلقه های زنجیر:
بسکه بگداخته غم جسم زمین گیر مرا
میکشد مورچه ای دانه ٔ زنجیر مرا.
اشرف.
کی شود آزاد از زلف گرهگیرش کسی
دانه ٔ زنجیر در دام است صیاد مرا.
اشرف.
- دانه ٔ سبز، حبهالخضراء. (شعوری ج 1 ص 314).
- دانه ٔسفید، که سیاه نیست.
- || (با فک اضافه)، دانه سپید. رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
- دانه ٔ سمور، کنایه از پوست سمورست. (آنندراج). دانه ٔ کیش:
بجامه تن ندهد حسن پرغرور او را
که دام زلف بود دانه ٔ سمور او را.
اشرف.
- دانه سوز. رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
- دانه ٔ سیاه، دانه ای که رنگ اسود و تیره دارد.
- || تخمی تیره رنگ که درون گندم روید و بکار نیاید. دیو گندم: سعیع؛ دانه ٔ سیاه که بگندم آمیزد یا گندم دیوانه و یا گندم هیچکاره. (منتهی الارب).
- || سیاه دانه. رجوع به سیاه دانه شود.
- دانه ٔ عنبر، تخم عنبر.
- || مردمک چشم. (مجموعه ٔ مترادفات ص 327).
- دانه ٔ فارسی، دانه ٔ پارسی. رجوع به دانه ٔ پارسی شود.
- دانه فشان. رجوع باین ترکیب در ردیف خود شود.
- دانه فشاندن. رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
- دانه فکندن. رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
- دانه کار. رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
- دانه کردن. رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
- دانه کش. رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
- دانه کشیدن. رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
- دانه ٔ کیش، کنایه از پوست سمورست. (آنندراج). دانه ٔ سمور:
عزیز تا بنمایم بمردمان چون میش
بدوختم بگریبان خویش دانه ٔ کیش.
ابونصر نصیرای بدخشانی.
- دانه گانه. رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
- دانه گرده. رجوع به گیاه شناسی ثابتی ص 46 و 56 و 465 شود.
- دانه گرفتن. رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
- دانه ٔ مویز، اسم فارسی عجم الزبیب است. (تحفه ٔ حکیم مؤمن).
- دانه های ناشمار، حبه ها که بشماره درنیاید.
- || برنج پخته. پلو. عوام آنگاه که طعامی از برنج در پیش دارند و سوگند خوردن خواهند اشاره به برنج کرده گویند: باین دانه های ناشمار، باین پلو.
- دانه ٔ نبات، دانه ٔ گیاه. تخم گیاه.
- || در اصطلاح گیاه شناسی نام آن قسمت از میوه است که بر اثر رشد و نمو تخمک بوجود می آید. بدین توجیه که در نتیجه رشد و نمو آن تخم فرعی درتخمک، دانه ٔ نبات بوجود می آید و ساختمان یک دانه پس از پایان یافتن رشد و نمو آن بدین قرار است:
یک یا دو پوسته ٔ نازک بنام تگومان یا اپی اسپرم دانه ٔ نبات را می پوشاند. تگومان خارجی را که معمولاً قطورتر است تستا و تگومان داخلی را تگمن مینامند. تگومان خارجی برخی از دانه ها مانند انگور سخت و برخی دیگر مانند بادام و زردآلو نازک و در انار استثنائاً گوشتی و در برخی مانند بهدانه و کتان و قدامه لعابی است. و در داخل پوستش دانه یا تگومان قسمتهای دیگر قرار گرفته است که عموماً مغزنامیده میشود. (از گیاه شناسی ثابتی ص 514 و 515). نیز رجوع به همان کتاب ص 111 شود.
- دانه نشان. رجوع به باین ترکیب در ردیف خود شود.

دانه. [ن َ] (اِخ) دهی است از دهستان زبرخان بخش قدمگاه شهرستان نیشابور. واقع در 8هزارگزی باختر قدمگاه. جلگه است و معتدل و دارای 180 سکنه. آب آن از قنات است و محصول آنجا غلات و شغل مردمش زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).

دانه. [ن َ] (اِخ) دان. نام یکی از پسران یعقوب:
ز بلهان دو فرزند مردانه بود
هنرمند نفتالی و دانه بود.
شمسی (یوسف و زلیخا).
رجوع به دان شود.

دانه. [ن َ] (اِخ) نام خاندانی باستانی. گرشاسب در ضمن فتوحات خود پسری از این خاندان را کشته است. (مزدیسنا و تأثیر آن در ادب فارسی چ 1 ص 420).

دانه. [ن َ] (اِخ) نام دیهی ظاهراً به خوارزم. (تاریخ جهانگشای جوینی ج 2 ص 73).

دانه. [ن َ] (اِخ) نام دیهی در هفده فرسنگی نیشابور، میان نشابوربه ترشیز. (نزههالقلوب چ اروپا مقاله ٔ سوم ص 178).

فرهنگ معین

هسته میوه، یک عدد از غله، حب. [خوانش: (نِ) [په.] (اِ.)]

فرهنگ عمید

هستۀ میان برخی از میوه‌ها،
(کشاورزی) تخم گیاه، بذر،
(زیست‌شناسی) تخم میوه،
هر‌یک از حبوب خوردنی از گندم، جو، ماش، عدس، نخود، لوبیا و مانند آن‌ها، حبه: پر از میوه کن خانه را تا به در / پر از دانه کن چینه را تا به سر (ابوشکور: ۱۰۲)،
آنچه طیور از زمین برچینند و بخورند، چینۀ پرندگان،
آنچه صیاد در میان دام بریزد از گندم، جو، ارزن، و مانند آن ‌که پرندگان به هوای آن در دام بیفتند: کبوتری که دگر آشیان نخواهد دید / قضا همی‌بردش تا به‌سوی دانه و دام (سعدی: ۱۲۲)،
یک عدد از چیزی،
هر عدد از میوه، خصوصاً غله: یک دانه گندم، یک دانه جو، یک دانه نخود اندک‌اندک به هم شود بسیار / دانه‌دانه‌ست غله در انبار (سعدی: ۱۸۱)،

حل جدول

بذر

مترادف و متضاد زبان فارسی

بذر، برز، تخم، دان، مغز، هسته، تا، شماره، عدد، حب، حبه، ریزه، آبله

گویش مازندرانی

بذر، برنج

مخفف دهنه و دهانه

فرهنگ فارسی هوشیار

هسته، تخم گیاه، بذر

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری