معنی دانک در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی
دانک. [ن َ] (اِ مصغر) مصغر دانه است مرکب از دانه و کاف تصغیر. || دانه باشد. (اوبهی). مطلق دانه را گویند اعم از گندم و جو و ماش و عدس و غیره. (برهان). دان. دانه. (از حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی). حب. حبه:
ازین تاختن گوز و ریدن براه
نه دانک نه عز و نه نام و نه گاه.
طیان.
بسا کس که یک دانک ندهد بتیغ
چو خوش گوئیش جان ندارد دریغ.
اسدی.
اندر همه سیستان از هیچکس یک من کاه نستدند و هیچکس را بیک دانک زیان نکردند. (تاریخ سیستان).
شهر را غربال کردم در طلب
دانک پالوده بر پیدا نشد.
ظهوری.
و رجوع به دانه و نیز رجوع به دان شود. || در ترکیب کاردانک کلمه مرکب است از کاردان، نعت فاعلی مرکب مرخم، یعنی کارداننده و کاف.
دانک. [] (اِخ) دهی است جزء دهستان خرقان شرقی بخش آوج شهرستان قزوین. واقع در 36000گزی خاور آوج. سردسیر است و دارای 813 سکنه. آب آن از رودخانه ٔ سنگاوین است و محصول آنجا غلات و سیب زمینی و باغات انگور و گردو و قلمستان و عسل. شغل اهالی زراعت است و قالی و جاجیم بافی و راه آنجا مالروست واز طریق ورچند ماشین بدانجا میتوان برد. این ده را یل کرپی نیز گویند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1).
دانک. [] (اِ) امین الدوله گوید تخمی است شبیه به تودری سرخ و از آن ریزه تر و گیاه او بقدر شبری و در کوههای طبرستان و نواحی آن یافت میشود. گرم و تر و جهت علل بلغمی و سوداوی نافع و چون پنجاه درهم او را تا صد درهم بادوچندان آرد و گندم و قدری روغن نانها ترتیب داده تناول نمایند در تسخین بدن بی عدیل و فرزجه ٔ او در اعانت حمل مجرب و مخرج جنین است. (تحفه ٔ حکیم مؤمن).
دانک. [ن َ] (اِخ) نامی بیابان ولایت گتگن را بهند. (بیرونی ماللهند ص 99).
دانک. [ن ُ] (اِ) آن باشد که به وقت دندان برآوردن اطفال اقسام دانه ها از جنس گندم و جو و ماش و عدس و امثال آنها را با کله و پاچه ٔ گوسفند بپزند و بخانه های دوستان و خویشان و مصاحبان فرستند. (برهان). آن بود که هرگاه دندان اطفال خواهد برآید آشی از گندم و جو و عدس و هر جنس غله پزند و بخانه ٔ دوستان فرستند و عقیده ٔ عوام آن است که چون این آش پزند و بخانه ٔ دوستان فرستند دندان طفل بآسانی برآید. (انجمن آرا) (آنندراج).هرگاه طفل را دندان بدشواری برآید از هر جنس غله باهم ممزوج ساخته و کله ٔ گوسفند در میان آن کرده بپزند و بخانه های دوستان فرستند چه عقیده ٔ عوام آن است که بدین سبب دندان طفل بآسانی برخواهد آمد. دندانی. (در تداول مردم طهران). || بمعنی قلقل و آن چیزی است که از برنج و گندم و ماش و عدس و لوبیا و باقلا و گوشت پزند و بیکدیگر فرستند خاصه در عشره ٔ محرم. (لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی کتابخانه ٔ مؤلف).
دانک. [ن ُ] (اِ) چاروادار بزبان دکن. در ملک دکن مهتر چاروار گویند. (برهان).
دانک.[] (اِ) بعربی کشتی را گویند که برادر جهاز باشد و بر آن بر دریا و آب سفر کنند. (لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی). اما این لغت و ضبط آن در کتب لغت عرب دیده نشد، در صورت صحت محتمل است که لغت عامیانه باشد.
هر نوع دانه، آشی که با گندم و جو و ماش و عدس و مانند آنها پزند. [خوانش: (نَ) [په.] (اِ.)]
هر نوع دانه از ماش، عدس، گندم، جو، و مانند آنها، دانۀ خرد، دان، دانه،
آشی که با گندم و جو و عدس و ماش و نخود و امثال آنها بپزند، آش هفتدانه،
بلغور غله ها
مصغر دانه (اسم) مطلق دانه (از گندم جو ماش عدس وجز اینها)، آشی که بهنگام دندان بر آوردن کودک با گندم و ماش و عدس و جز آنها و کله و پاچه گوسفند پزند و بخانه های خویشان و دوستان فرستند دانکو.