معنی دباغ در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی
دباغ. [دِ] (ع اِ) آنچه بدان پوست پیرایند. (منتهی الارب). دِبغ. (منتهی الارب).
دباغ. [دِ] (ع مص) پیراستن پوست را. دبغ. دباغه. (منتهی الارب). پوست پیراستن. (تاج المصادر بیهقی) (دهار). رنگ سبز دادن جامه را. (منتهی الارب).
دباغ. [دَب ْ با] (ع ص) پوست پیرا. (منتهی الارب) (دستور اللغه) (دهار) (مهذب الاسماء). پوست پیراه. پوست پیرای. آنکه پوست را پیراید. کلغارگر. (ملخص اللغات حسن خطیب). آشگر. چرمگر. بسیار پیراینده پوست. ج، دباغون. (مهذب الاسماء). در قاموس کتاب مقدس آمده است: معتقدین خصوصاً یهود آنرا یکی از کارهای پست میدانستند و بدان لحاظ همواره دباغان در خارج شهر اقامت میورزیدند. (قاموس کتاب مقدس): و لشکر این علویان دانی که باشند؟ کفشگران درغایش (؟) و دباغان آوه... (النقض ص 474). و هو دباغ للمعده [طرثوث]. (ابن البیطار).
- امثال:
آخر گذر پوست به دباغان است.
دباغ. [دَب ْ با] (اِخ) الشیخ ابوزید عبدالرحمن بن محمدبن عبداﷲ الانصاری الاسیدی مشهور به دباغ متولد به سال 605 و متوفی به سال 696 هَ. ق. مردی فقیه و مورخ و عالم و ازمردم قیروان بود. تألیفاتی دارد که از آن جمله است کتابی نیکو و سودمند در باره ٔ طبقاتی از فضلا که از آغاز رواج اسلام در قیروان بدان شهر درآمده اند. و نیز«معالم الایمان فی معرفه اهل القرآن » در چهار جزء و «تاریخ ملوک الاسلام » و «جلاءالافکار فی مناقب الانصار» از اوست. (معجم المطبوعات العربیه) (الاعلام زرکلی ج 2).
دباغ. [دَب ْ با] (اِخ) نام موضعی به چهاردانگه ٔ مازندران. (سفرنامه ٔ رابینو بخش انگلیسی ص 124).
دباغ. [دَب ْ با] (اِخ) دهی است از دهستان سارال بخش دیواندره شهرستان سنندج واقع در 5هزارگزی باختر دیواندره و راه شوسه. آب آن از چشمه. محصول آن غلات و حبوبات و توتون و لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آنجا مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
(دَ بّ) [ع.] (ص.) پوست پیرا، چرمگر.
کسی که پیشهاش پاک کردن و پرداخت دادن پوست حیوانات است، پوستپیرا،
پوست پیرا، چرم ساز، چرمگر، تیماجگر
اشگر
آشگر
پوستپیرا، چرمساز
پیراستن پوست، کسی که پیشه اش پاک کردن پوست حیوانات باشد
دَبّاغ، کسیکه پوست حیوانات را پاک کرده و پرداخت می کند
آشگر