معنی درم در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی
درم. [دَ رَ] (اِخ) دهی است از دهستان وردیمه سورتیجی بخش چهاردانگه ٔ شهرستان ساری واقع در 29 هزارگزی شمال کیاسر. آب آن از چشمه سار و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3).
درم. [] (اِخ) نام کوهی و ناحیتی به هرسین. (یادداشت مرحوم دهخدا).
درم. [دَ رَ] (ع مص) هموار شدن ساق. (از || پوشیده شدن کعب از گوشت بحدی که حجم آن معلوم نشود. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و آنرا در مورد استخوان و هرچه که پیه و گوشت آنرا بپوشاند و حجم آن ناپیدا گردد نیز گویند. (از منتهی الارب). || سوده و ریخته شدن دندانها. || ریخته شدن دندانهای شتر. || قریب ریختن شدن دندانهای شتر. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
درم. [دَ رَ] (ع اِ) استخوان ابرو، آنگاه که برآمده نباشد. || سرخی بر دو لب پس از مسواک کردن. (از ذیل اقرب الموارد از تاج).
درم. [دَ رِ] (ع اِ) درختی است. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). نام درختی است که به لیبیه (لیبی) روید و صمغ اَشَق ّ از آن درخت است. (یادداشت مرحوم دهخدا).
درم. [دَ رِ] (اِخ) نام مردی شیبانی که کشته گردید و قصاص آن گرفته نشد، و بدو مثل زنند و گویند: «أودی من درم ». (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
درم. [دُ] (ع ص) ج ِ أدرم. (منتهی الارب). رجوع به ادرم شود. || ج ِ دَرماء. (منتهی الارب). رجوع به درماء شود.
درم. [دِ رَ] (اِ) زری که معروف بوده و درهم معرب آنست. (آنندراج). شصت پشیز. ده یک دینار. (یادداشت مرحوم دهخدا). || نوعی از نقره ٔ مسکوک و نقود و نوع پول. (ناظم الاطباء). مسکوک سیمین. سکه از سیم. سکه ٔ نقره. پول سیمین. نقره ٔمسکوک. پول سفید. مطلق پول. أبوکبر. (دهار). دِرهام. (آنندراج). درهم. (دهار) (منتهی الارب). رَبَج. (منتهی الارب). رِقه. (دهار). رَوبَج. قَرقوف. قِطاع. وَرق. (منتهی الارب). و رجوع به درهم شود:
بشوی نرم هم به زر و درم
چون به زین و لگام تند ستاغ.
شهید.
گر درم داری گزند آرد بدین
بفکن او را گرم و درویشی گزین.
رودکی.
چو دینار باید مرا یا درم
فراز آورم من به نوک قلم.
ابوشکور.
درم را همی میخ سازید نیز
سبک داشتن بیشتر زین چه چیز.
فردوسی.
گهر هست و دینار و گنج و درم
چو باشد درم دل نباشد دژم.
فردوسی.
ز بهردرم تند و بدخو مباش
تو باید که باشی، درم گو مباش.
فردوسی.
ببخش و بخور تا توانی درم
که جز این دگر جمله درد است و غم.
فردوسی.
وزآن پس دگر کرد میخ درم
همان میخ دینار و از بیش و کم.
فردوسی.
به یارانْش بر خلعت افکند نیز
درم داد و دینار و هر گونه چیز.
فردوسی.
نیامد همی زآسمان آب و نم
همی برکشیدند نان با درم.
فردوسی.
توانگر شد آنکس که دل راد گشت
درم گرد کردن بدل باد گشت.
فردوسی.
ببخشد درم هرچه باید ز دهر
همی آفرین جوید از دهر بهر.
فردوسی.
همه یال اسبان پر از مشک و می
شکر با درم ریخته زیر پی.
فردوسی.
همی جست جائی که بد یک درم
خداوند او را فکندی به غم.
فردوسی.
به سر برش تاجی بیاویختند
بر آن تاج زرین درم ریختند.
فردوسی.
مر او را بسی آب داد و زمین
درم داد و دینار و کرد آفرین.
فردوسی.
وگر وامخواهی بیاید ز راه
درم خواهد از مرد بی دستگاه.
فردوسی.
فراوان سپاه است با او بهم
سلیح بزرگی و گنج و درم.
فردوسی.
چو نزدیک شد رزم را ساز کرد
سپه را درم دادن آغاز کرد.
فردوسی.
بر آن شهریار آفرین خواندم
نبودم درم جان برافشاندم.
فردوسی.
ز دروازه ٔ شهر تا بارگاه
درم بود و اسب و غلام و سپاه.
فردوسی.
همیشه تا بود اندر جهان عزیز درم
چنانکه هست گرامی تر از درم دینار.
فرخی.
از او رسید به تو نقد صد هزار درم
ز بنده بودن او چون کشید شاید بال.
عنصری.
از گهر گرد کردن به فَخَم
نه شکر چید هیچکس نه درم.
عنصری.
دوستانم همه ماننده ٔ وسنی شده اند
همه زآنست که با من نه درم ماند و نه زر.
عسجدی.
نز پی ملکت زند شاه جهان تیغ کین
نز پی تخت و حشم نز پی گنج و درم.
منوچهری.
بیفکندم درم از بهر دینار
کنون بی هر دوان ماندم بتیمار.
(ویس و رامین).
درم هرگه که نو آید به بازار
کهن را کم شود در شهر مقدار.
(ویس و رامین).
میان برگ گل دینار و درم بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 393). به بازارها درم و دینار و شکر و طرایف نثار کردند. (تاریخ بیهقی ص 375). نزل بسیار با تکلف از خوردنیها بود و ده هزار درم سیم گرمابه. (تاریخ بیهقی ص 375). نام رضا علیه السلام بر درم و دینار و طراز جامه ها نبشتند. (تاریخ بیهقی ص 137). از غزنین نامه ای... رسید که جمله خزاین دینار و درم... به خازنان ما سپرد و هیچ چیزی باقی نمانده از اسباب خلاف. (تاریخ بیهقی). امیر... گفت اسبی... خیلتاش را باید داد و پنجهزار درم. (تاریخ بیهقی). بر سکه ٔ درم و دینار و طراز جامه نخست نام ما نویسند آنگاه نام وی. (تاریخ بیهقی). هفده بار هزار هزار درم بر وی حاصل... بودی. (تاریخ بیهقی).
همت اوست چو چرخ و درم او چو شهاب.
؟ (از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 389).
از روی چرخ چنبری رخشان سهیل و مشتری
چون بر پرند ششتری پاشیده دینار و درم.
لامعی گرگانی.
ز بهر خور و پوش باید درم
چو این دو نباشد چه بیش و چه کم.
اسدی.
بدان کار ده کو نجوید ستم
نه آن را که افزون پذیرد درم.
اسدی.
دل تو زآنکه سخن ماند خواهدت شاد است
دل کسی که درم ماند خواهدش دژم است.
ناصرخسرو.
سخت بد گشت نقدها مستان
درم از کس مگر بسخت مکاس.
ناصرخسرو.
درم پیشت آید چو دین یافتی
ازیرا که بنده ست دین را درم.
ناصرخسرو.
ز نوکیسه مکن هرگز درم وام
که رسوائی و جنگ آرد سرانجام.
ناصرخسرو.
اگر جان نبودی به سیم و زر اندر
به صد من درم کس ندادی یکی نان.
ناصرخسرو.
به نیشابور پرسیدم که ریسمانی که از همه نیکوتر باشد چگونه خرند؟ گفتند هر آنچه بی نظیر باشد یک درم به پنج درم بخرند. (سفرنامه ٔ ناصرخسرو چ دبیرسیاقی ص 67). یکی مرا حکایت کرد که زنی است که پنجهزار از آن سبو دارد که به مزد می دهد هر سبویی ماهی به یک درم. (سفرنامه ٔ ناصرخسرو ص 67). مزدوری صیادان کردی و هر روز نیم درم مزد می ستد. (قصص الانبیاء ص 168). بر جهان بر این جملت... خراج نهاد. کشتهای غله بوم، از یک گری زمین، خراج یک درم سیم نقره. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 93). یحیی بن خالد را بگرفت و او را هزار هزار درم سیم مصادره بکرد. (مجمل التواریخ والقصص). درمها به خط پهلوی و نام امرای عرب در عرب سکه می شده نه به خط عبرانی. (مجمل التواریخ والقصص ص 304).
ستارگان چو درمها زده ز نقره ٔ سیم
سپید و روشن و گردون چو کلبه ٔ ضراب.
میرمعزی (از آنندراج).
لیکن همگان را بنده ٔ دینار و درم می بینم. (کلیله و دمنه).
زین سور به آیین تو بردند به خروار
زرّ و درم آن قوم که نرزند بدو تیز.
سوزنی.
قلم به دست دبیری به از هزار درم
مثل زدند دبیران مفلس مسکین.
سوزنی.
کنون به عوض صله خاطر من آشوب است
کنون بجای درم در کف من آزار است.
خاقانی.
نام والقاب تو کز لوح بقا محو مباد
زینت چهره ٔ دینار و جمال درم است.
ظهیر فاریابی (از شرفنامه ٔ منیری).
درم از کف او به نزع اندر است.
؟ (از سندبادنامه ص 7).
صابریی کآن نه به او بود کرد
هر جو صبرش درمی سود کرد.
نظامی.
وقت بیاید که روارو زنند
سکه ٔ ما بر درمی نو زنند.
نظامی.
یک درم است آنچه بدو بنده ای
یک نفس است آنچه بدو زنده ای.
نظامی.
بیا تا این نفسهای حواس را و درمهای گلبرگ انفاس را نثار کنیم. (کتاب المعارف). آنرا که درد چشم است نیم درمسنگ داروی چشم پیش اوصد هزار درم میارزد. (مجالس سبعه ص 97).
دست ناید بی درم در راه نان
لیک هست آب دو دیده رایگان.
مولوی.
از درمها نام شاهان برکنند
نام احمد تا ابد برمیزنند.
مولوی.
او را تو به ده درم خریدی
آخر نه به قدرت آفریدی.
سعدی.
درم زیر خاک اندر انباشتن
به از دست پیش کسان داشتن.
سعدی.
درم به جورستانان زر به زینت ده
بنای خانه کنانند و بام قصر اندای.
سعدی.
درم داران عالم را کرم نیست
کرم داران عالم رادرم نیست.
سعدی.
کریمان را به دست اندر درم نیست
خداوندان نعمت را کرم نیست.
سعدی.
گفت مگر آن درمهای ترا دزد برد؟ گفت لا واﷲ بدرقه برد. (گلستان سعدی). درمی چند در میان داشت. (گلستان سعدی).
درم در جهان بهر خوش خوردن است
نه از بهر زیر زمین کردن است.
امیرخسرو.
درم اندر کلاه خود دوزند
خلق را ترک و همت آموزند.
اوحدی.
حاتم طائی به کرم گشت فاش
گر کرمت هست درم گو مباش.
خواجو.
بیا که خرقه ٔ من گرچه رهن میکده هاست
ز مال وقف نبینی بنام من درمی.
حافظ.
بخور و عود من باشد درمنه
چنین باشد کسی کو رادرم نه.
شهاب الدین استیفانی.
فردا که به نامه ٔ سیه درنگری
یوسف که به ده درم فروشی چه خری.
؟ (از ابدع البدایع).
من آنم که آمد به بذل درم
سمر در جهان نام معن از کرم.
(از منظومه ٔ کریمای حجهالاسلام نیر تبریزی).
اًجاده؛ بخشیدن کسی را درم. (از منتهی الارب). أطلس، درم بی نقش. (دهار). نبهرج، درم ناسره. (دهار). تجوّز؛ قبول کردن درمها را با آنکه مغشوش بودند. (از منتهی الارب). رد؛ درم نفایه. (دهار). رَوبَج، درم خرد سبک. (منتهی الارب). زائف، زیف، درم نبهره. (دهار)، درم ناسره. صَلحفه؛ برگردانیدن درمها را. صَیرف، درم سره کننده. ضَریجی، قِسّی، درم ناسره. (از منتهی الارب). طازجه؛ درم در دست و درست زر. عین، درم نقد. (دهار). قَفله؛ درم باسنگ. مِجول، درم صحیح. (منتهی الارب). مدرهم، وراق، مرد بسیاردرم. (دهار). مَسیح، درم ساده ٔ بی نقش. ناض ّ؛ درم و دینار که عین گردد بعد از آنکه متاع باشد. نَض ّ؛ درم و دینار نقد شده، یا عام است. (منتهی الارب). نسیئه؛ درم در تأخیر. نقد؛ درم درست. (دهار). وَضَح، درم درست و سره. (منتهی الارب).
- بدره ٔ درم، بدره ٔ پول. کیسه ٔ پول:
ز دینار و از بدره های درم
ز دیبا و از گوهران بیش و کم.
فردوسی.
دگر هفته مر بزم را ساز کرد
سر بدره های درم باز کرد.
فردوسی.
- بی درم، فقیر. تهیدست. تنگدست:
شود بی درم شاه بیدادگر
تهیدست را نیست زور و هنر.
فردوسی.
چوسود درم بیش خواهی نه کم
مزن رای با مردم بی درم.
نظامی.
محتشم را به مال مالش کن
بی درم را به خون سگالش کن.
نظامی.
- درم بدره، بدره ٔدرم. انبان و کیسه ٔ پول:
بیاورد گنجور خورشیدچهر
درم بدره ها پیش بوزرجمهر.
فردوسی.
- درم بر هم نهادن، انباشتن درم بر روی هم و خرج نکردن آن:
گشاده ستی به کوشش دست و بربسته زبان و دل
دهن بر هم نهاده ستی مگر بنْهی درم بر هم.
ناصرخسرو.
- درم خسروانی، نوعی از زر رایج بوده است. (از برهان):
همیشه تا چو درمهای خسروانی گرد
ستاره تابد هرشب به گنبد دوار.
فرخی.
رجوع به خسروانی شود.
- درم دیرمدار، درمی که دیر زمانی در جریان باشد و دست به دست بگردد چنانکه یمکن آنکه چنین درمی را خرج کند بار دیگر به دست خود او افتد. درمی که دیر زمانی در جریان باشد. رجوع به دیرمدار در ردیف خود شود.
- درم روئین،درم که از روی ساخته باشند:
گر نیست مست مغزت بشناسی
زرّ مجرد از درم روئین.
ناصرخسرو.
- درم شرعی، پول نقره ای که سه ماشه و چهار جو وزن آن باشد و وسعت آن بقدری بود که در کف دست مرد متوسط آب گیرد. (ناظم الاطباء).
- درم قلب، درم تقلبی و مغشوش. درم ناسره:
لفظ مزور که عبارت نمود
بر درم قلب خط خوش چه سود.
امیرخسرو.
- فراخ درم، دارای درم کافی و بسیار. مرفه و آسوده خاطر:
تنگدستان ز من فراخ درم
بیوگان سیر و بیوه زادان هم.
نظامی.
- کم درم، کم پول. فقیر. بی چیز:
اگر بزرگی و جاه و جلال در درمست
ز کردگار بر آن مرد کم درم ستمست.
ناصرخسرو.
- گنج درم، مخزن و خزانه ٔ درم:
ز دینار و دیباو تاج و کمر
ز گنج درم هم ز گنج گهر.
فردوسی.
|| به اندازه ٔ یک درم.
- درم درم، لکه لکه.قطعه قطعه. گل گل. هر پرتو آفتاب به اندازه ٔ درم:
ماربینی که نسخه ٔ ارمست
آفتاب اندر او درم درمست.
(از ترجمه ٔ محاسن اصفهان آوی، در وصف حصن ماربین).
- درم درم بریدن، گرد گرد بریدن. (یادداشت مرحوم دهخدا). حلقه حلقه بریدن. بریدن قطعه هایی که به اندازه ٔ یک درم باشد: بگیرند گزر ده من و پاکیزه بشویند و بن او از وی بفکنند و آنرا درم درم ببرند و در دیگی سنگین کنند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). ترب را چون درم درم ببرند و یک روز بنهند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). || پولک:
زلف بنفشه رسن گردنش
دیده ٔ نرگس درم دامنش.
نظامی.
|| کنایه از گل سفید. (از ناظم الاطباء). || برگ گل. گلبرگ که به اندازه و رنگ درم باشد، چون گلبرگهای شکوفه ٔ بادام وغیره:
در باغ به نوروز درم ریزان است
بر نارونان لحن دل انگیزان است.
منوچهری.
|| روشنی های آفتاب میان سایه ها:
شاخ ز نور فلک انگیخته
در قدم سایه درم ریخته.
نظامی.
|| مقیاس وزن. وزنی معادل شش دانگ و هر دانگ معادل دو قیراط. (ناظم الاطباء). در اوزان، پنجاه یک چارک است و از این رو در بعضی نواحی چارک را که ده سیر است یعنی 160 مثقال «پنجاه » گویند و پنج سیر را که 80 مثقال است «بیست و پنج » خوانند. (یادداشت مرحوم دهخدا):
بسنگ درم هر یکی شست من
ززرّ و ز گوهر یکی کرگدن.
فردوسی.
عیارش در ده درم نقره نه و نیم آمدی. (تاریخ بیهقی). از حکیمی پرسید چه مقدار طعام باید خورد؟ گفت صد درم کفایتست. (گلستان سعدی).
گدا را کند یک درم سیم سیر
فریدون به ملک عجم نیم سیر.
سعدی.
نَواه؛ پنج درم. (منتهی الارب). || فلس ماهی. پشیزه ٔ ماهی. (یادداشت مرحوم دهخدا):
درهای بحر چرخ و درمهای حوت آن
بر بلبلی که چون تو سراید نثار باد.
سیدحسن غزنوی.
تکیه نکند بر کرم دهر خردمند
سکه ننهد بر درم ماهی ضراب.
خاقانی.
وز آرزوی سکه ٔ او هم به فر او
زرّ درست شد درم ماهیان آب.
خاقانی.
نه چون ماهی درونسو صفر و بیرون از درم گنجش
که بیرون چون صدف عور و درونسو از گهر کانش.
خاقانی.
مرغ شمر را مگر آگاهی است
کآفت ماهی درم ماهی است.
نظامی.
درم. [دَ / دَ رَ / دَ رِ] (ع مص) گام نزدیک گذاشتن در شتاب روی، و گام نزدیک گذاشتن خرگوش و خارپشت و غیره در شتاب روی. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || آهسته و نرم رفتن شتر. (از منتهی الارب). دَرامه. دَرَمان. و رجوع به درامه و درمان شود.
مسکوک نقره، واحد وزن معادل شش دانگ. [خوانش: (دِ رَ) [یو.] (اِ.)]
دِرهم
واحد پول عهد ساسانیان
درهم، دینار، ریال
از توابع دهستان چهاردانگه ی هزار جریب ساری
واحد وزن به اندازه ی دو سیر
درهم دراخما: یونانی در پهلوی دیرم زوزن جوجر همرس دندان سودگی، هموار شدن (اسم) واحد سکه نقره (وزن و بهای آن در عصرهای مختلف متفاوت بوده است)، واحد وزن معاذل شش دانگ (هر دانگ دو قیراط) .