معنی دستان در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی

لغت نامه دهخدا

دستان.[دَ] (اِخ) نام جادوئی است. (برهان):
اگر دستان جادو زنده گردد
نیارد کرد با تو مکر و دستان.
معزی.

دستان. [دَ] (اِخ) ناحیتی است بزرگ از دیلمان به دیلم خاصه. (حدود العالم).

دستان. [دَ] (اِ) مخفف داستان. (از ناظم الاطباء). حکایت و افسانه. (برهان) (از غیاث). حکایت و اخبار. (جهانگیری). تاریخ و افسانه و قصه و حکایت. (ناظم الاطباء). مثل و داستان. حکایت. قصه. (یادداشت مرحوم دهخدا):
آن دل که گفت از غم گیتی مسلمم
دادش بدست عشق تو دستان روزگار.
فخرالدین مبارکشاه.
کی شود زندان تاری مر ترا بستان خوش
گرچه زندان را به دستانها کنی بستان لقب.
ناصرخسرو.
خالی نباشد یک زمان زائل نگردد یک نفس
از بدسگالان بیم تو وز دوستان دستان تو.
مسعودسعد.
به دستان دوستان را کیسه پرداز
به زخمه زخم دلها را شفا ساز.
نظامی.
با همه بنشین دو سه دستان بگو
تا ببینم صورت عقلت نکو.
مولوی.
گویند مگو سعدی چندین سخن از عشقش
می گویم و بعد از من گویند به دستانها.
سعدی.
راز سربسته ٔ ما بین که به دستان گفتند
هر زمان با دف و نی بر سر بازار دگر.
حافظ.
اگر پور زالی و گر پیر زال
به دستان نمانی شوی پایمال.
؟
- به دستان گفته شدن، فاش شدن. برملا شدن. آشکارا گشتن:
دوستان در پرده می گویم سخن
گفته خواهد شد به دستان نیز هم.
حافظ.

دستان. [دَ] (اِ) سرود و نغمه. (جهانگیری) (برهان). آواز. (از غیاث). نغمه و آواز، لذا بلبل راهزاردستان گفته اند. (از آنندراج). سرود و نغمه و نوا و لحن و ترانه و آهنگ. (ناظم الاطباء):
این نواها به گل از بلبل پردستان چیست
در سروستان باز است به سروستان چیست.
منوچهری.
نه بلبل ز بلبل به دستان فزون
نه طوطی ز طوطی سخن گوی تر.
لوکری.
قفسها ز هر شاخی آویخته
درو مرغ دستان برانگیخته.
اسدی.
به دستان چکاوک شکافه شکاف
سرایان ز گل ساری و زندواف.
اسدی.
بسمان ز بانگ دست مغنی بس
هات ِ هزار دستان دستانی.
ناصرخسرو.
ای خوانده به صد حیلت و تقلید قران را
ماننده ٔ مرغی که بیاموزد دستان.
ناصرخسرو.
بگوش اندر همی گویدت گیتی بار بر خر نه
تو گوش دل نهادستی به دستان نهاوندی.
ناصرخسرو.
قمری از دستان خاموش گشت
فاخته از لحن فروایستاد.
مسعودسعد.
هیچ پژمرده نیستم که مرا
هر زمان تازه تازه دستانیست.
مسعودسعد.
باش تا باغ قیامت را بهار آید که باز
نحل و بلبل بینی اندر لحن و دستان آمده.
خاقانی (دیوان ص 372).
بختش به صبح خیزی تا کوفت کوس دولت
گلبانگ کوس او را دستان تازه بینی.
خاقانی (دیوان ص 432).
چون غمزه ٔ دوست گاه دستان
با سهم ولیک نرگسستان.
خاقانی (در وصف شهر اصفهان، از ترجمه ٔ محاسن اصفهان).
چو بر دستان سروستان گذشتی
صبا سالی به سروستان نگشتی.
نظامی.
سماعم ساقیان را کرده مدهوش
مغنی را شده دستان فراموش.
نظامی.
یکی بستان همه پر نارپستان
بدست آورده باغی پر ز دستان.
نظامی.
بوقت صبحدم بلبل چو مستان
به گلزار آمده با ساز و دستان.
نظامی.
گر همه مرغی زنند سخت کمانان به تیر
حیف بود بلبلی کاین همه دستان اوست.
سعدی.
هیچ مطرب نگوید این دستان
هیچ بلبل نداند این آواز.
سعدی.
هر مرغ به دستانی در گلشن شاه آمد
بلبل به نواسازی حافظ به غزل گوئی.
حافظ.
- به دستان شدن، سرودگوی شدن:
ز شادی همی کوفت مریخ دست
به دستان شده زهره ٔ می پرست.
اسدی.
- دستان پرداختن، نغمه سرایی کردن:
هان شاخ دولت بنگرش کامال نیک آمد برش
چون باربد مرغ از برش دستان نو پرداخته.
خاقانی.
- هزاردستان، بلبل:
گلی چو روی تو گر ممکن است در آفاق
نه ممکن است چو سعدی هزاردستانش.
سعدی.
رجوع به هزاردستان در ردیف خود شود.
|| (اصطلاح موسیقی) پرده. ومعرب آن نیز دستان است. ج ِ عربی، دَساتین. (یادداشت مرحوم دهخدا):
دستانهای چنگش سبزه ٔ بهار باشد
نوروز کیقبادی و آزادوار باشد.
منوچهری.
ثنای رودکی مانده ست و مدحت
نوای باربد مانده ست و دستان.
مجلدی گرگانی.
زبان و کام سخن را دو آلتند نه اصل
چنانکه آلت دستان و لحن زیر و بمست.
ناصرخسرو.
رامشگر چون سرکیس رومی و باربدکه این همه نواها نهاده ست و دستانها. (مجمل التواریخ و القصص).
صور روان خفته دلانیم چون خروس
آهنگ دان پرده ٔ دستان صبحگاه.
خاقانی.
زهره غزلخوان آمده در زیر و دستان آمده
چون زیردستان آمده بر شه ثریا ریخته.
خاقانی.
ز صد دستان که او را بود در ساز
گزیده کرد سی لحن خوش آواز.
نظامی.
چو بر نسبت ناله ٔ هر کسی
بدست آمدش راه دستان بسی.
نظامی.
عیش خوش بودشان در آن بستان
باده در دست و نغمه در دستان.
نظامی.
مغنی را که پارنجی ندادی
بهر دستان کم از گنجی ندادی.
نظامی.
ملک دل داده تا مطرب چه سازد
کدامین راه و دستان را نوازد.
نظامی.
- دستان عرب، دستان العرب. در اصطلاح موسیقی، آوازیست در موسیقی. یکی از گوشه های ماهور.
|| صاحب آنندراج با استشهاد به بیت ذیل از سعدی گوید: شیخ سعدی به معنی مقامات آواز نغمه گفته زیرا که دستان نشانی باشد بر سواعد آلات ذوات الاوتار که دلالت کند بر مخرج نغمه ای معین از نغمات:
گویند مگو سعدی چندین سخن از عشقش
می گویم و بعد از من گویند به دستانها.
اما دستان در این بیت ظاهراً مخفف داستان باشد. || هریک از لحنهای باربد. (یادداشت مرحوم دهخدا). || هریک از رباطات که انگشت بر آن نهند. (یادداشت مرحوم دهخدا). صاحب اغانی در بیان کلمه ٔ دساتین می نویسد: گمان می کنم اوتار عود باشد. (از ذیل اقرب الموارد).
- دستان بنصر، دستانی است که بر تُسع مابین دستان سبابه و بین مُشط بندند. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- دستان خنصر، دستانی است که پس از بنصر بر ربع وتر بندند. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- دستان سبابه، یکی از دستانهای عودکه در تُسع وتر بندند. و گاهی بر بالای دستان دیگری بندند که آنرا زائد خوانند. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- دستان وسطی، دستانی است پس از دستان سبابه. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- دستان وسطای زَلزَل، دستان وسطایی است که بر سه ربع مابین دستان سبابه و دستان بنصر بندند. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- دستان وسطای فارسی یافرس، دستان وسطائی است که آن را نزدیک نصف مابین دستان سبابه و بنصر بندند. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- دستان وسطای قدیمه، دستان وسطائی است که آنرا نزدیک ربع بندند میان دستان سبابه و دستان بنصر. (یادداشت مرحوم دهخدا).
|| در مورد شعر ذیل از فردوسی، مرحوم دهخدا در یادداشتی چنین نوشته است: گفتار ایزدگشسب مثل گونه ٔ قدیمی بنظر می آید و یا بعد از گفتن او مثل شده است، و کلمه ٔ دستان در اینجا معلوم نیست چیست شاید به او بتوان معنی آلت یا آلات موسیقی داد؟:
چنین گفت ایزدگشسب دبیر
که ای شاه روشندل و یادگیر
به سوری که دستانش چوبین بود
چنان دان که خوانش به آئین بود
ز گفتار او شاه شد بدگمان
روانش پراندیشه شد درزمان.
فردوسی.
|| مرحوم دهخدا بادر نظر گرفتن بیت رودکی از کلیله و دمنه و مقایسه ٔ آن با کلیله ٔ نصراﷲ منشی و کلیله ٔ ابن المقفع احتمال داده دستان به معنی چنگ بکار میرفته و در یادداشتی چنین نوشته است: آیا یک معنی آن [دستان] صنج و چنگ است ؟ عبارت کلیله ٔ نصراﷲ منشی این است: «پس آن مزدور چنگ برداشت و سماع خوش آغاز نهاد». و عبارت کلیله ٔابن مقفع این: «فأخذ الرجل الصنج و لم یزل یسمع التاجر الضرب الصیح و الصوت الرخیم ». و شعر رودکی چنین است:
مردمزدور اندرآغازید کار
پیش او دستان همی زد بی کیار.
چون هر دو مترجم یعنی یکی گزارنده ٔ کلیله از عربی به فارسی که رودکی آن را نظم کرده و دیگری نصراﷲ منشی، چنگ را نام می برند با قوت طبع رودکی چگونه شده است که چنگ از ترجمه افتاده است مگر اینکه دستان چنانکه گفته شد به معنی چنگ باشد.

دستان. [دَ] (اِ) کلید و مفتاح ساز و آلتی که بدان ساز را کوک کنند. (ناظم الاطباء).

دستان. [دَ] (اِ) مکر و حیله و تزویر. (برهان). مکر و حیله. (جهانگیری) (غیاث). مکر. (مهذب الاسماء).حیلت و رنگ. (فرهنگ اسدی). حیلت. (اوبهی). آرنگ. (از برهان). گربزی. افسون. مکیدت. کید. فریب. ملفقه. خدعه. خدیعت. خداع. تنبل. کنبوره. ترفند:
دستگاه او نداند که چه روی (کذا)
تنبل و کنبوره و دستان اوی.
رودکی.
گر نه خاتوله خواهی آوردن
آن چه حیله است و تنبل و دستان.
دقیقی.
نبد هیچ بد جز به فرمان تو
وگر تنبل و مکرو دستان تو.
فردوسی.
پس اکنون به دستان و بند و فریب
کجا یابم آرام و خواب و شکیب.
فردوسی.
تو دستان نمودی چو روباه پیر
ندیدی همی دام نخجیرگیر.
فردوسی.
بدو گفت مرد شبستان نیم
مجویم که با بند و دستان نیم.
فردوسی.
چرا خواندم اندر شبستان ترا
کنون غم مرا بند و دستان ترا.
فردوسی.
نشود برتو هیچ روی بکار
هیچ دستان و تنبل و نیرنگ.
فرخی.
تو چشم داشتی که چو هر عیدی
من عجزپیش آرم و تو دستان.
فرخی.
به تنی تنها صد لشکر جنگی شکند
بی شبیخون و حیل کردن دستان و کمین.
فرخی.
رهی گشتند او را زوردستان
ز دل کردند بیرون مکر و دستان.
(ویس و رامین).
هرآنکو نترسدز دستان زن
ازو در جهان رای و دانش مزن.
اسدی.
باید روان بشکافتن از جان مدیحش بافتن
نتوان جواهر یافتن از وی به دستان وحیل.
لامعی گرگانی.
دل من نرگس تو برد به افسون و به سحر
دل من سنبل تو برد به دستان و به کین.
لامعی گرگانی.
همچون کس سگ داری کونی که برون ناید
زو کیر که اندررفت الا به فن و دستان.
لامعی گرگانی.
سروش آمد از نزد گیهان خدیو
مرا گفت رستی ز دستان دیو.
شمسی (یوسف و زلیخا).
ز دیوان زرق و دستانشان نخرم
چو زیردست من هشتش سلیمان.
ناصرخسرو.
بکش نفس ستوری را به دشنه ٔ حکمت و طاعت
بکش زین دیو دستت را که بسیار است دستانش.
ناصرخسرو.
دنیا بفریبد به مکر و دستان
آنرا که بدستش خرد عصانیست.
ناصرخسرو.
جز مکر و غدر او را چیز دگر هنر نیست
دستان و بند او را اندازه نی و مر نیست.
ناصرخسرو.
بدین دهر فریبنده چرا غره شدی خیره
ندانستی که بسیاراست او را مکر و دستانها.
ناصرخسرو.
دست اندر رسن آل پیمبر زن
تا ز دیوان نرود بر تن تو دستان.
ناصرخسرو.
هرکس که ز دستان بیکرانتان
ایمن بنشیند به داستانست.
ناصرخسرو.
شهرهای حصین و قلعه های بیشترین به مکر و دستان ستد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 57).
رنجی است مرا بر تن زآن چشم پرافسونت
دردیست مرا بر دل زآن زلف پر از دستان.
معزی.
ازآنکه رستم دستان بدست مردی کرد
گهی مبارزت و گه به حیله و دستان.
سوزنی.
کرد یک دستان بدستان فلک از ماببرد
نیست بر فرزند دستان روی دستان دگر.
سوزنی.
اندر مصاف رستم دستانی ارچه خصم
چون روزگار حیله و دستان برد بکار.
سوزنی.
جهان روبه دستان چو سگ بود که کند
بعهد تو ز درون شیری و برون رنگی.
اثیراخسیکتی.
از مسخرگی گذشت و برخاست
پیغامبری ز مکر و دستان.
خاقانی.
کار ما خود رفته بود از دست باز از عشق تو
دهر زخمه درفزود و چرخ دستان درگرفت.
خاقانی.
پیش تند استر ناقص چو شکال
شغل سگساری و دستان چکنم.
خاقانی.
هر داستانی که آن نه ثنای محمد است
دستان کاهنان شمر آنرا نه داستان.
خاقانی.
بروزجنگ با دستان رستم
به پیش خصم با پیکار حیدر.
ظهیرالدین فاریابی.
داستانی از دستان زنان بگویم. (سندبادنامه ص 129).
ترا باید شدن چون بت پرستان
بدست آوردن آن بت را بدستان.
نظامی.
به دستان میفریبندم نه مستم
نیارند از ره دستان بدستم.
نظامی.
چه دستان توان آوریدن بدست
کز آن زنگیان را درآید شکست.
نظامی.
چو صبح آمد کنیز از جای برخاست
بدستان از ملک دستوریی خواست.
نظامی.
به صد نیرنگ و دستان راه و بیراه
بآذربایگان آورد بنگاه.
نظامی.
وآن برآشفتنش چو بدمستان
دعوی انگیختن بهر دستان.
نظامی.
این بهانه هم ز دستان دلیست
که ازویم پای دل اندر گلیست.
مولوی.
یوسفم در حبس تو ای شه نشان
هین ز دستان زنانم وارهان.
مولوی.
بر رسول حق فسونها خواندند
رخش دستان و حیل میراندند.
مولوی.
ای شمع مستان وی سرو بستان
تا کی ز دستان آخر وفا کن.
مولوی.
نسیم بوی او میزند، سرمستش می کند، دستان و شیوه ٔ اومی بیند از دست میرود. (مجالس سبعه ص 33).
رنگ دست تو نه حناست که خون دل ماست
خوردن خون دل خلق بدستان تا چند.
سعدی.
نشاید به دستان شدن در بهشت
که بازت رود چادر از روی زشت.
سعدی.
که زنهار از این مکر و دستان و ریو
بجای سلیمان نشستن چودیو.
سعدی.
دستان که تو داری ای پری روی
بس دل ببری به مکر و دستان.
سعدی.
جوانان پیل افکن شیرگیر
نداننددستان روباه پیر.
سعدی.
لاف از سواران توران مزن که ایشان کارها به نیرنگ و دستان میکنند. (رشیدی).
سرفراز ربع مسکون آنکه با فرزانگیش
داستان پور دستان جمله دستان باشدش.
ابن یمین (از جهانگیری).
به مهلتی که سپهرت دهد ز راه مرو
ترا که گفت که این زال ترک دستان گفت.
حافظ.
بگیرم آن سر زلف و بدست خواجه دهم
که سوخت حافظ بیدل ز مکر و دستانش.
حافظ.
چو وحشی مرغ از قید قفس جست
دگر نتوان به دستان پای او بست.
حافظ.
- دستان آوردن با کسی، خدعه کردن. محاوته. (از منتهی الارب). مراوغه. (تاج المصادر بیهقی). مساوده. (منتهی الارب). مکایده. (المصادرزوزنی) (تاج المصادر بیهقی).
- دستان ساختن، خدعه کردن:
رستم بگاه معرکه بسیار دستان ساختی
باشد قوی بازوی تو، در معرکه دستان تو.
مسعودسعد.
- دستان کردن، مکر کردن. حیله کردن. فریبکاری. دستان آوردن. دستان ساختن:
نهادم ترا نام دستان زند
که با تو پدر کرد دستان و بند.
فردوسی.
اگر دستان جادو زنده گردد
نیارد کرد با تو مکر و دستان.
معزی.
- دستان موسی، معجزات موسی:
خود گرفتی این عصا دردست راست
دست را دستان موسی از کجاست.
مولوی (مثنوی ص 81).
|| گزاف و هرزه. (برهان). گزاف و هرزه و سخن نافرجام. (ناظم الاطباء). خالی از فایده. (یادداشت مرحوم دهخدا).

دستان. [دَ] (اِ) در تداول خانگی و تداول عامه، اطاق خرد که راه به اطاق بزرگ دارد. قهوه خانه ٔ کوچک در خانه. جائی چون پسینه وصندوقخانه و پستوی اطاقی. پسینه و صندوقخانه ٔ کوچک.پستوی خرد. دستدان. جای کوچکی در خانه برای نهادن ظروف و حوائج دیگر. || جای هیزم و جز آن. کته. || ایوانچه. (یادداشت مرحوم دهخدا).

دستان. [دَ] (اِخ) نام زال پدر رستم. (جهانگیری) (برهان) (غیاث). لقب زال پدر رستم چرا که به افسون مشهور بود که سیمرغ پیش او حاضر می شد. (غیاث از سراج). بموجب شاهنامه نامی است که سیمرغ به زال داده و در تاریخ طبری و کتاب مسعودی اطلاقهای مختلف دارد. (لغات شاهنامه ص 132). لقب زال پسر سام نریمان از اولاد گرشاسب و جمشید که بواسطه ٔ شاگردی سیمرغ و آموختن علم غریبه او را به مکر و حیله منسوب می کرده و جادو می خوانده اند. (از آنندراج):
دو بهره سوی زابلستان شدند
بخواهش بر پور دستان شدند.
فردوسی.
به حرب کردن و پیروز گشتن اندر حرب
برادر علی و یار رستم دستان.
فرخی.
کمند رستم دستان نه بس باشد رکاب او
چنانچون گرز افریدون نه بس مسمار و مرزاقش.
منوچهری.
اگر به رستم دستان ورا قیاس کنم
قیاس راست نیاید برستم دستان
ازآنکه رستم دستان بدست مردی کرد
گهی مبارزت و گه بحیله و دستان.
سوزنی.
تو آن ملک داری که نتوان ستد
ز دست تو دستان دستان سام.
سوزنی.
تا به مردی گشته ای چون رستم دستان مثل
در جهان بهر تو هرجا داستانی دیگر است.
عبدالواسع جبلی.
ور به اجل زرد گشت چهره ٔ سهراب
رستم دستان کارزاربماناد.
خاقانی.
بازیی می کند این زال که طفلان نکنند
زال را توبه ز دستان بخراسان یابم.
خاقانی.
در دو آتش که نیستان هزاران شیر است
شور صد رستم دستان بخراسان یابم.
خاقانی.
دل پاکان شکسته ٔ فلک است
زال دستان فکنده ٔ پدر است.
خاقانی.
دلاور درآمد چو دستان گرد
به خم کمندش درآورد و برد.
سعدی.
با رستم دستان بزند هرکه در افتاد.
سعدی.
سرفراز ربعمسکون آنکه با فرزانگیش
داستان پور دستان جمله دستان باشدش.
ابن یمین (از جهانگیری).

دستان. [دَ] (اِ) جمع دست است که دستها باشد برخلاف قیاس. (برهان) (از غیاث). ایدی:
تو آن ملک داری که نتوان ستد
ز دست تو دستان دستان سام.
سوزنی.
دستان که تو داری ای پری روی
بس دل ببری به مکر و دستان.
سعدی.
به دستان خود بند از او برگرفت
سرش را ببوسید و در بر گرفت.
سعدی.
به دستهای نگارین چو در حدیث آئی
هزار دل ببری زینهار ازین دستان.
سعدی.

دستان. [دَ] (اِخ) تخلص میرزا حبیب اصفهانی دانشمند ایرانی اواخر قرن سیزدهم و اوایل قرن چهاردهم هَ. ق. و معروف به حبیب افندی. رجوع به حبیب اصفهانی در همین لغت نامه شود.

دستان. [دَ] (اِخ) نام موضعی است به سمرقند. (برهان).

فرهنگ معین

سرود، نغمه، نیرنگ، فریب، مخفف داستان، لقب زال پدر رستم. [خوانش: (دَ) (اِ.)]

فرهنگ عمید

(موسیقی) محل قرار دادن انگشت در سازهای زهی مضرابی،
[قدیمی] سرود، نغمه، لحن،
[قدیمی] حکایت، افسانه،

مکر، حیله، تزویر: جوانان پیل‌افگن شیرگیر / ندانند دستان روباه پیر (سعدی۱: ۷۵)،

حل جدول

لقب رستم

مترادف و متضاد زبان فارسی

آهنگ، سرود، لحن، نغمه، نوا، تزویر، حیله، دوال، فسون، مکر، نیرنگ

فرهنگ فارسی هوشیار

مخفف داستان و افسانه سرود و نغمه، آواز مکر و حیله و رنگ، کید

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری