معنی دلخور در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی
دلخور. [دِ خوَرْ / خُرْ] (ص مرکب) ملول. مغموم. محزون.رنجیده. (ناظم الاطباء). غمگین. افسرده:
در واقعه ٔ دلخور جانکاه برادر
ما را بغلط مرده ای انگاشته باشد.
مسیح کاشی (از آنندراج).
- دلخور بودن، گله مند و ناراضی بودن از کسی یا چیزی. (فرهنگ لغات عامیانه).
- دلخور شدن از کسی یا از چیزی، دل تنگ شدن از آن. رنجیدن از آن. رنجیدن به دل از آن. ناراضی و گله مند شدن. (فرهنگ لغات عامیانه).
- دلخور کردن، رنجانیدن. افسرده کردن. مایه ٔ دلخوری و گله مندی ونارضایی کسی را با رفتاری نامساعد فراهم آوردن. (فرهنگ لغات عامیانه).
(~. خُ) (ص مر.) رنجیده، ناراحت.
"
ملول
پکر
آزرده، دلنگران، رنجیده، گرفته، متالم، مغموم، ملول، نگران،
(متضاد) راضی، شادمان
رنجیده، مغموم