معنی دم در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی
دم. [دَ] (اِ) نفس. (شرفنامه ٔ منیری) (غیاث) (لغت محلی شوشتر، خطی) (دهار) (منتهی الارب). نفس و هوایی که به واسطه ٔ حرکات آلات تنفس در شش داخل می شود و از آن خارج می گردد. (از ناظم الاطباء). به معنی نفس است و سراب و دلنواز و روح بخش و جان پرور از صفات، و دود از تشیبهات، و افسرده دم و افعی دم و خجسته دم و سپیده دمان و فرخنده دم و مبارک دم و دم گیره از ترکیبات آن است. (آنندراج):
به گوش تو گر نام من بگذرد
دم و جان و خون و دلت بفسرد.
فردوسی.
برفتم بسان نهنگ دژم
مرا تیز چنگ و ورا تیز دم.
فردوسی.
دلش پر غم و درد بینم همی
لبش خشک و دم سرد بینم همی.
فردوسی.
چنین گفت کای نامور پیلسم
مرا خواستی تا بسوزی به دم.
فردوسی.
پیوسته باد عزت و فر و جلال او
بدگوی را بریده زبان و گسسته دم.
فرخی.
ز بسد به زرینه نی دردمید
به ارسال نی داد دم را گذر.
لوکری.
اوست خداوند ملک اوست خداوند خلق
اوست مهیا به حد اوست مصفا به دم.
منوچهری.
یکی چون دو رخ وامق، دویم چون دو لب عذرا
سیم چون گیسوی مریم، چهارم چون دم عیسی.
منوچهری.
چون به خادم رسیدم به حالی بودم عرق بر من نشسته و دم بر من چیره شده. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 173).
سیاه ابری بیامد صف بپیوست
دم و دیدار بیننده فروبست.
(ویس و رامین).
دم پادشاهان امید است و بیم
یکی را سموم و دگر را نسیم.
اسدی.
هم از دمش مسیح شود پران
هم مریم صفیه ز گفتارش.
ناصرخسرو.
در دهن پاک خویش داشت مر آن را
وز دهنش جز به دم نیامد بیرون
اصل سخن ها دم است سوی خردمند
معنی باشد سخن به دم شده معجون.
ناصرخسرو.
وافی و مبارک چو دم عیسی مریم
عالی و بیاراسته چون گنبد اخضر.
ناصرخسرو.
ابر آشفته برآمد وز دمش
بوستان تر گشت و اطلال و دمن.
ناصرخسرو.
دوش در مدح و ثنای تو بدم تا دم صبح
صبح صادق ندمید از دم من الا دوش.
سوزنی.
رطل دومنی بود به یک دم بکشیدش
آن ماه چنان ساده چنان باده خور آمد.
سوزنی.
از خلق تو هرگه به زبان آرم لفظی
چون خلق تو گردد دم از آن لفظ معطر.
سوزنی.
وین نادره تر که از سر عشوه هنوز
دم می دمی و مرا دمی بیش نماند.
مجیرالدین بیلقانی.
ناکسم ار دمش دهم وقت سخا بدین سخن
کآب حیات را دمش مایه دهیست معتبر.
مجیرالدین بیلقانی.
ز بهر داروی جان گر دمیم داد رواست
ازآنکه مایه ٔ عیسی دم است و دارو نیست.
مجیرالدین بیلقانی.
لسان الطیور از دمش یابی ارچه
جهان را سلیمان لوایی نیابی.
خاقانی.
عیسی اگر عطسه بود از دم آدم کنون
آدم از الهام او عطسه ٔ جاهش سزد.
خاقانی.
مرا صبحدم شاهد جان نماید
دم عاشق و بوی پاکان نماید.
خاقانی.
بلبلی را که سینه بخراشی
از دم او صفیر نتوان یافت.
خاقانی.
بیوفایی ز ناجوانمردی
کرد با من دمت بدین سردی.
نظامی.
ولایت مکرانات به یمن دم و برکت قدم او پادشاه را مسخر و مستقیم شد. (المضاف الی بدایع الازمان ص 5).
هم ز نبض و هم ز رنگ و هم ز دم
بو برند از تو به صدگونه سقم.
مولوی.
دم صبح کاذب بود زودمیر
ولی صبح صادق شد آفاق گیر.
امیرخسرو.
جنوع، گرفتن دم کودک از گریستن. نَسَم نَسمه؛ دم روح. نسیم، نَسَم، نفس باد. (منتهی الارب).و رجوع به نفس شود.
- آتشین دم، که نفسی گرم و آتشین دارد. که نفس و طبعی گیرا و سوزان دارد. پرشور:
از آتشین دمان به فغانی کن اقتدا
صائب اگر تتبع دیوان کس کنی.
صائب.
و رجوع به آتش نفس شود.
- با همه دم ساختن، با هر نفس دمسازی کردن. با هر نغمه و هر آهنگی سازگاری نمودن:
بدرقه چون گشت عشق از پس پس تاختن
تفرقه چون گشت جمع با کم کم ساختن
گرچه نوای جهان خارج پرده بود
چون تو در این مجلسی با همه دم ساختن
پیش سریر سران آب ده مست باش
تات مسلم بود پشت بخم ساختن.
خاقانی.
- خوش دم، شاد و خرم و مسرور و شادمان. (ناظم الاطباء).
- || خوش آواز. خوشنوا. خوش خوان:
شود به بستان دستان زن و سرودسرای
به عشق بر گل خوشبوی بلبل خوش دم.
سوزنی.
- دم آتش فشان، کنایه از دم گرم و گیرا، مقابل دم سرد که کنایه از دم افسرده باشد. (آنندراج).
- دم احیا برافکندن، با نفس عیسوی مرده را زنده کردن:
سر برکند کرم چو کف شه مسیح وار
بر قالب کرم دم احیا برافکند.
خاقانی.
- دم بازپسین، واپسین دم. آخرین نفس گاه مرگ. (یادداشت مرحوم دهخدا). نزع. (دهار).
- دم برآمدن، مقابل دم فرورفتن. (آنندراج). برآمدن نفس. خروج نفس از قفسه ٔ سینه.
- || جان دادن. (یادداشت مرحوم دهخدا):
محمدت را همی فروشد سر
چون عطا را همی برآمد دم.
مسعودسعد.
- دم برآمدن از جانور یا کسی، نفس کشیدن وی. نفس زدن او. زنده بودن او:
چنان بد زبس خستگی گستهم
که گفتی همی برنیایدش دم.
فردوسی.
بود مرد علیل را ورمی
وز ورم برنیامدیش دمی.
سنایی.
- || ساکت و خاموش برجای ماندن:
چو بانگ خیزد کامد امیر ابویعقوب
ز هیچ جانور از بیم برنیاید دم.
فرخی.
- || کنایه از برآمدن نفس آخر و مردن:
گفتی به کام روزی با تو دمی برآرم
آن کام برنیاید ترسم که دم برآید.
سعدی.
- دم برآوردن، دم زدن. نفس زدن. نغم. زفر. (منتهی الارب):
چون نای اگر گرفته دهان داردم جهان
این دم ز راه چشم همانا برآورم.
خاقانی.
تسکین جان گرم دلان را کنیم سرد
چون دم برآوریم به دامان صبحگاه.
خاقانی.
ترسم ز نفاق آینه هم
زآن نتوانم که دم برآرم.
خاقانی.
در این دریا سر از غم برمیاور
فروخور غوطه و دم برمیاور.
نظامی.
از غیرت اینکه دم برآرم
در کام دلم نفس شکستی.
خاقانی.
- || افشای راز نمودن. کنایه از حرف زدن و به تکلم درآمدن است. به حرف آغازیدن. (یادداشت مرحوم دهخدا). به سخن درآمدن. لب به سخن گشودن:
چون شاه حبش دم تظلم
پیش قزل ارسلان برآورد.
خاقانی.
از خاصگان دمی است مرا سر بمهر عشق
هرجا که محرمی است دم آنجا برآورم.
خاقانی.
گفتا به عزت عظیم وصحبت قدیم که دم برنیارم و قدم برندارم. (گلستان).
- دم برآوردن با کسی، در مصاحبت او گذراندن. با او همنشین و همنفس شدن. همدم وار زیستن:
گفتی به کام روزی با تو دمی برآرم
آن کام برنیامد ترسم که دم برآید.
سعدی.
گر به همه عمر خویش با تو برآرم دمی
حاصل عمر آن دم است باقی ایام رفت.
سعدی
بی حاصل است ما را اوقات زندگانی
الا دمی که یاری با همدمی برآرد.
سعدی.
- دم برآوردن چشمه ٔ خورشید، دمیدن صبح و سر زدن خورشید.
- دم برافکندن، نفس دادن. با نفس خود جایی را آلودن:
چه خصم بر نواحی ملکش کند گذر
چه خوک دم به مسجد اقصی برافکند.
خاقانی.
- دم برانداختن، دم بر هم زدن.کنایه از مانده کردن و دم گیر ساختن. (آنندراج):
همان شیردل دم برانداختش
شکاری زبون دیده نشناختش.
نظامی.
- دم بر دم اوفتادن، تندتند نفس زدن. نفس تند و پیاپی زدن:
وقت است اگر درآیی و لب بر لبم نهی
چندم به جستجوی تو دم بر دم اوفتد.
سعدی.
- دم برزدن، نفس زدن. دم زدن. نفس کشیدن. (یادداشت مرحوم دهخدا). تقتر. (منتهی الارب).
- || برآسودن. استراحت. نفس تازه کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا):
کنون گاه جنگ من آمد فراز
تو دم برزن ای گرد گردن فراز.
فردوسی.
ببودند یک هفته دم برزدند
یکی بر لب خشک نم برزدند.
فردوسی.
بدان آب روشن فرود آمدند
بخوردند چیزی و دم برزدند.
فردوسی.
چو از راه نزدیک آن در شدند
ببودند بر کوه ودم برزدند.
فردوسی.
- دم بر کسی شمردن، ساعات و دقایق عمر وی را حساب کردن. ناپایدار کردن زندگی کسی. (یادداشت مرحوم دهخدا):
شب و روز باشد که می بگذرد
دم چرخ بر تو همی بشمرد.
فردوسی.
- دم بر هم زدن، دم برانداختن. کنایه از مانده کردن و دم گیر ساختن. (آنندراج):
چو شیری که آتش ز دم درزند
دم مازیان را به هم برزند.
نظامی.
رجوع به ترکیب دم برانداختن شود.
- دم به خود کردن، کنایه از خاموش ماندن (آنندراج). دم بستن. (مجموعه ٔ مترادفات ص 129):
تا شکستی نرسد از طرف محتسبش
دم به خود کرد صراحی و سر خویش گرفت.
خیالی (از آنندراج).
- دم به شمار اوفتادن، یا نفس به شماره افتادن، کنایه از حالت نزع. (آنندراج):
در کام شعله دم به شمار اوفتاده است
برمی زند هنوز ز خامی کباب ما.
صائب (از آنندراج).
دم بشمار چون فتد در دم واپسین دلا
قدر بدانی آن زمان ناله ٔ بی حساب را.
کلیم (از آنندراج).
- دم تسلیم،کنایه از خاموشی است. (ناظم الاطباء) (از برهان) (ازغیاث) (از انجمن آرا):
دل من پیر تعلیم است و من طفل زبان دانش
دم تسلیم سرعشر و سر زانو دبستانش.
خاقانی.
- || تفویض. (ناظم الاطباء).
- || رضاطلبی و فرمانبرداری. (ناظم الاطباء) (از برهان) (از آنجمن آرا). رضاطلبی. (غیاث). فرمانبرداری. (آنندراج).
- || هنگام مردن. (ناظم الاطباء). وقت مردن و جان سپردن. (آنندراج) (غیاث).
- دم چن، کنایه از تعریف کردن و خوش آمدگویی است، چه چن به معنی خوب و ماه آمده است که قمر باشد. (لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی).
- دم چو مریم برآوردن، کنایه از حرف زدن. شعر گفتن. به سخن آغازیدن. دم برآوردن. مقابل دم فروبستن:
هر دم مرا به عیسی تازه ست حامله
زآن هر دمی چو مریم عذرا برآورم.
خاقانی.
- دم خویش شمردن، حساب لحظات عمر کردن. دقایق زندگی را شمار کردن:
ز پیمان و فرمان او نگذرد
دم خویش بی رای او نشمرد.
فردوسی.
- دم درآوردن، نفس کشیدن. برآوردن نفس. بیرون آوردن هوا از ریتین. زهیر. مقابل شهیق. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- دم درکشیدن، نفس فروبردن. دم فروبردن. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- || سکوت کردن. ساکت شدن. هیچ نگفتن. ساکت ماندن. سکوت گزیدن. دیگر بار سخن نگفتن. خاموش گشتن از بیم و مانند آن. (یادداشت مرحوم دهخدا):
چو کیخسرو آن گفت ایشان شنید
زمانی برآشفت و دم درکشید.
فردوسی.
چو پیران ز گیو این سخنها شنید
دلش گشت پربیم و دم درکشید.
فردوسی.
اصحاب اطراف بدو می نگرند و دم درکشند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 399). امیران غور به خدمت آمدند...از وی بترسیدند و دم درکشیدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 109). به سخن بونصر قویدل و ساکن گشت و بیارامید و دم درکشید. (تاریخ بیهقی). من بعد از آن هندوان دم درکشیدند و از آن ولایت طمع بازبریدند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 27).
دلا بر سر چو گردون چند پویی
قراری گیر و دم درکش زمین وار.
عطار.
دمادم درکش ای سعدی شراب وصل و دم درکش
که با مستان مفلس درنگیرد زهد و پرهیزت.
سعدی.
نصیحت گوی را از من بگو ای خواجه دم درکش
که سیل از سر گذشت آن را که می ترسانی از باران.
سعدی.
گر کسی را رغبت دانش بود گو دم مزن
زآنکه من دم درکشیدم تا به دانایی زدم.
سعدی.
کنون دم درکش ای سعدی که کار از دست بیرون شد
به امید دمی با دوست و آن دم هم نمی بینم.
سعدی.
به صورت کسانی که مردم وشند
چو صورت همان به که دم درکشند.
سعدی.
- || کنایه از قطع شدن نفس و مردن:
به برگستوان برزدش بردرید
تکاور بلرزید و دم درکشید.
فردوسی.
جهان به حیله دم اندرکشید چون نقطه
اجل به کینه دهان بازکرد چون منقار.
؟ (از ترجمه ٔتاریخ یمینی).
نبیند کسی در سماعت خوشی
مگر وقت رفتن که دم درکشی.
سعدی (گلستان).
- دم سنجابی، دم نیم سوز. آه دردناک و سوزناک. (ناظم الاطباء).
- دم سیسنبری، نفس و دم شفابخش مانند سیسنبر که عقرب زده را شفا می دهد. (از یادداشت مرحوم دهخدا):
ریخته نوش از دم سیسنبری
بر دم این عقرب نیلوفری.
نظامی.
- دم شام، نفس شبانگاهی. نفس که به هنگام شب کشند:
تا یاد رخی گشته چراغ دل تأثیر
پای کمی از صبح ندارد دم شامش.
تأثیر (از آنندراج).
- دم شمردن یا دم شمردن بر کسی، حساب کردن دقایق و ساعات عمر. کنایه از موقت بودن زندگی و گذرنده بودن عمر و ناپایداری آن است. کنایه از کوتاهی و موقتی بودن عمر. (یادداشت مرحوم دهخدا):
سرانجام هر زنده مردن بود
خود این زندگی دم شمردن بود.
فردوسی.
که نیک و بد اندر جهان بگذرد
زمانه دم ماهمی بشمرد.
فردوسی.
زمانه بر او دم همی بشمرد
بیاید که بر شیر نر بگذرد.
فردوسی.
از این در درآید از آن بگذرد
زمانه بر او دم همی بشمرد.
فردوسی.
دو گونه همی دم زند سال و ماه
یکی دم سپید و یکی دم سیاه
بر این هر دو دم کو برآرد همی
یکایک دم ما شمارد همی.
؟ (از امثال و حکم دهخدا).
- دم شمرده بودن خدا (خداوند) بر کسی، کنایه از معین کرده بودن دقایق و لحظات طول عمر و زندگی وی:
دم بر تو شمرده ست خداوند تو زیراک
فرداش به هر دم زدنی با تو شمار است.
ناصرخسرو.
که بر تو دم شمرده ست و نبشته
خدای کردگار غیب دانت.
ناصرخسرو.
- دم صفا، نفس که از روی خلوص و پاکی و صفا برآید:
فسردگان را همدم چگونه برسازم
فسردگان ز کجا و دم صفا ز کجا.
خاقانی.
- دم فروبستن، هیچ نگفتن. سکوت کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا):
دو چیز طیره ٔ عقل است دم فروبستن
به وقت گفتن و گفتن به وقت خاموشی.
سعدی.
- دم فرورفتن، مقابل دم برآمدن است. (آنندراج). فرورفتن. نفس. رفتن نفس به ریه. حبس شدن نفس در سینه:
زبس خروش برافتاده کوه را لرزه
زبس نهیب فرورفته آسمان را دم.
جمال الدین عبدالرزاق (از آنندراج).
- دم فروگرفتن، خفه کردن. نابود کردن:
سکته را ماند بیم و فزغش روز نبرد
که به یک ساعت بر مرد فروگیرد دم.
فرخی.
- دم فروگیر، فروگیرنده ٔ نفس. حبس کننده ٔ نفس. که نفس را بگیرد. که جلو نفس را سد کند.خفه کننده:
دمه دم فروگیر چون چشم گرگ
شده کار گرگینه دوزان بزرگ.
نظامی.
- دم فروماندن، فروماندن نفس. حبس شدن نفس در قفسه ٔ سینه. کنایه از وقت نزع و مردن:
یارب آن دم که دم فروماند
ملک الموت واقف و شیطان.
سعدی.
- دم کسی به دم کسی رسیدن، نفس کسی به نفس دیگری رسیدن. با وی همدم و همنفس شدن:
گر رسدت دم به دم جبرئیل
نیست قضا ممسک و قدرت بخیل.
نظامی.
- || او را در افسون خود درآوردن. تحت تأثیر قرار دادن.
- دم کسی فرورفتن، ساکت شدن. خاموش گشتن. بند شدن نفس وی:
فرورفت از غم عشقت دمم دم می دهی تا کی
دمار از من برآوردی نمی گویی برآوردم.
حافظ.
- دم کسی گرفتن، خبه شدن. (یادداشت مرحوم دهخدا). خفه شدن. بند آمدن نفس وی: گویند پرویز خسرو در مستی دمش بگرفت و بکشت. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- دم مردان، کنایه از استعانت و استمداد باشد از ارواح مقدسه. (لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی).
- دم نرم، کنایه از رضا شدن و قبول کردن است. (لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی).
- دم نرم داشتن، کنایه است از به اندک گرمی حریف از جا رفتن. (آنندراج):
با جوهر مردی اند هرچند ولیک
چون خنجر مومی دم نرمی دارند.
اشرف (از آنندراج).
- || کنایه از سلیم النفس بودن است. (از آنندراج).
- || تن در کاری دادن. (از آنندراج).
- دم واپسین، نفس آخرین. (ناظم الاطباء). کنایه است از دم نزع. (لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی):
نیستی آگه که دم واپسین
از تو برآرند دمار ای غلام.
عطار.
- || آخرین دیدار معشوق. (لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی).
- گرم دم، که دمی گرم دارد. که نفس وی گرم و گیراست.
- || مقلوب دم گرم. نفس گرم و گیرا:
گر برفکنم گرم دم خویش به گوگرد
بی پود زگوگرد زبانه زند آتش.
منجیک.
- همدم، همنفس. موافق. دوست. (از یادداشت مرحوم دهخدا):
عنان تاب گشت از بر همدمان.
نظامی.
با طایفه ٔ جوانان صاحبدل همدم و همقدم بودم. (گلستان). رجوع به همدم شود.
- امثال:
آدم آه است و دم، آدمی زود تواند مردن. (یادداشت مرحوم دهخدا).
در زمستان دود به از دم است. (امثال و حکم دهخدا).
دمتان دم باشد، کنایه از دعا کردن و بقای مجلس و گذراندن به خوشی و خوشوقتی است و عربی آن طوبی لکم. (لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی).
تا دم باقی است امید باقی است. (امثال و حکم دهخدا).
هر جا دود است دم است. (از امثال و حکم دهخدا).
|| نفس سوزان و شعله ور. دم اژدها (یا مار یا ارقم یا افعی) که چون بر کسی یا چیزی رسد منکوب و خشک کند. کام و دهان اژدها:
بغرید باز اژدهای دژم
همی آتش افروخت گفتی به دم.
فردوسی.
که بخت بد است اژدهای دژم
به دام آورد شیر شرزه به دم.
فردوسی.
چنین گفت کان اژدهای دژم
کجا خواست گیتی بسوزد به دم.
فردوسی.
که رستی ز کام و دم اژدها
کنون آب خوردن نیارد بها.
فردوسی.
خردمند گویا ندارد بها
که دارد سر اندر دم اژدها.
فردوسی.
نداند کسی کان سپهبد کجاست
بر ابرست یا در دم اژدهاست.
فردوسی.
بسپاریم دل به جستن جنگ
در دم اژدها و یشک پلنگ.
عنصری.
نه نه شهباز چه، که گنجشکم
کز دم اژدها گریخته ام.
خاقانی.
خاقانیا ز عالم وحشت مجوی انس
کانفاس عیسی از دم ارقم نیافت کس.
خاقانی.
دوستی از دشمن معنی مجوی
آب حیات از دم افعی مجوی.
نظامی.
- به دم آهیختن کسی را، کنایه است از گرفتار ساختن و از پای درآوردن وی:
دو فرسنگ چون اژدهای دژم
همی مردم آهیخت گفتی به دم.
فردوسی.
رجوع به ترکیب به دم کشیدن شود.
- به دم کشیدن (برکشیدن، درکشیدن) اژدها چیزی یا کسی را، با نفس خود بسوی دهان کشیدن و بلعیدن. به کام خود فروکشیدن. (یادداشت مرحوم دهخدا):
بیامد ز کوه اژدهای دژم
کشید آن جهانبین ما را به دم.
فردوسی
چو آن اژدهابرز او رابدید
به دم سوی خویشش همی برکشید.
فردوسی.
بزد یک دم آن اژدهای پلید
تنی چند از آنها به دم درکشید.
فردوسی.
همی جست اسب از گزندش رها
به دم درکشید اسب را اژدها.
فردوسی.
- به دم کشیدن، با دم و نفس مایعی را نوشیدن. لاجرعه نوشیدن:
از پسر نردباز داو گرانتر ببر
وز دوکف سادگان ساتگنی کش بدم.
منوچهری.
- تیزدم، دم تیز. نفس تند. نفس تیز و سوزان چون نفس اژدها:
چو رستم بدان اژدهای دژم
نگه کرد بر یال آن تیزدم.
فردوسی.
- در دم اژدها بودن، کنایه است از در معرض خطر قرار داشتن. در مخاطره بودن:
به لادن سپه را نکردم رها
همی بودم اندر دم اژدها.
اسدی.
- در دم اژدها یا مار شدن (آمدن)، خود را به خطر افکندن. به کاری بس خطرناک دست یازیدن:
به مردی شوی در دم اژدها
کنی خواهران را ز ترکان رها.
فردوسی.
هرآن کس که شد در دم اژدها
بکوشید و هم زو نیامد رها.
فردوسی.
کجا آورد دانش تو بها
چو آیی چنین در دم اژدها.
فردوسی.
ز دام بلا یافتم من رها
تو چندین مشو در دم اژدها.
فردوسی.
رهی را شدن در دم مار و شیر
از آن به که بر شاه باشددلیر.
اسدی.
|| (اصطلاح تصوف) نفس اولیاء و کاملان که در مریض دمند تا شفا یابد و در ناقص دمند تا کامل گردد:
زانکه آدم زآن عتاب از اشک رست
اشک تر باشد دم توبه پرست.
مولوی.
مجلس و مجمع دمش آراستی
وز نوای او قیامت خاستی.
مولوی.
هرکه دمی دارد از انفاس او
می شنود تا به قیامت خروش.
سعدی.
سرد است آهم از غم، گرم است سینه از دم
سلمان کشید ازین سان بسیار گرم و سردی.
سلمان ساوجی.
- مبارک دم، فرخنده دم. که نفسی گرم و گیرا دارد. که دارای نفسی فرخنده و مبارک است:
درین شهر مردی مبارک دم است
که در پارسایی چو اویی کم است.
سعدی.
|| (اصطلاح تصوف) نفس رحمانی. فیض حق:
چون دم اهل جنان کآن به جنان شاید یافت
لذت اهل خراسان به خراسان یابم.
خاقانی.
هین چه لاف است اینکه از تو مهتران
درنیاوردند اندر خاطر آن
معجبی یا خود قضامان در پی است
ورنه این دم لایق چون تو کی ا ست
گفت ای یاران حقم الهام داد
مر ضعیفی را قوی رایی فتاد.
مولوی.
- دم بی منتها، کنایه از عشق است:
خود ز بیم این دم بی منتها
بازخوان «فابین ان یحملنها».
مولوی.
- دم عیسوی، نفسی چون نفس حضرت مسیح. نفسی که در پاکی و شفابخشی و زنده سازی چون نفس عیسی بن مریم باشد:
دم عیسوی جوی کآسیب جان را
ز داروی ترسا شفایی نیابی.
خاقانی.
رجوع به ترکیب دم عیسی شود.
- دم عیسی، نفس عیسی. نفس مسیح. نفس مسیح که به پاکی و احیای اموات شهره است. (یادداشت مرحوم دهخدا):
چو مریم سرفکنده ریزم از طعن
سرشکی چون دم عیسی مصفا.
خاقانی.
کجا رسد دم عیسی به گرد آن بادی
که بوی گیسوی جانان به عاشقان آورد.
کمال الدین اسماعیل.
- || معجزه ٔ عیسی. (ناظم الاطباء):
فعل دم عیسی هست انفاس تو امت را
نور دل یحیی باد اسرار تو عالم را.
خاقانی.
در آن مستی نشسته پیش مریم
دم عیسی بر او می خواند هردم.
نظامی.
به غنیمت شمر ای دوست دم عیسی صبح
تا دل مرده مگر زنده کند کاین دم از اوست.
سعدی.
نیست مسلم مرا بی کلهت سروری
مرغ گلین کی شود بی دم عیسی روان.
اثیرالدین اخسیکتی.
با که این نکته توان گفت که آن سنگین دل
کشت ما را و دم عیسی مریم با اوست.
حافظ.
- دم مسیحا، دم عیسی. دم عیسوی. نفس حضرت مسیح که مرده زنده گرداند. (یادداشت مرحوم دهخدا): در حب و بغض و حل و عقد و افسون و نیرنج ید بیضا و دم مسیحا دارد. (سندبادنامه ص 242). رجوع به ترکیب دم عیسی شود.
- مسیحادم، که نفسی جانبخش چون مسیحا دارد. عیسی دم. مسیحانفس. که چون عیسی نفس او مرده زنده کند. (یادداشت مرحوم دهخدا):
طبیب عشق مسیحادم است و مشفق لیک
چو در تو درد نبیند که را دوا بکند.
حافظ.
رجوع به ترکیب دم عیسی و مسیحادم شود.
|| اسم از دمیدن (ریشه ٔ مضارع دمیدن). نفحه. نفح. نفس. بادی که از دهان کنند در نای و شیپور و مانند آن.پُف. فوت. (یادداشت مرحوم دهخدا):
بفرمود تا رخش را زین کنند
دم اندر دم نای رویین کنند.
فردوسی.
به دم پوستها را پر از باد کرد
ز دادار نیکی دهش یاد کرد.
فردوسی.
خاطر مریم است حامل بکر
که دمش از صبا فرستادی.
خاقانی.
از دم پاکان که بنشاندی چراغ آسمان
ناف باحورا به حاجر ماه آبان دیده اند.
خاقانی.
باد در سبلت نااهل مدم
گرچه نااهل خریدار دم است.
خاقانی.
در او دم چو غنچه دمی از وفا
که از خنده افتد چو گل بر قفا.
سعدی.
پروانه ٔ او گر برسد در طلب جان
چون شمع همان دم به دمی جان بسپارم.
حافظ.
- دم آتش، لهیب. زبانه ٔ آتش. دمیدن آتش:
چو بخشایش پاک یزدان بود
دم آتش و باد یکسان بود.
فردوسی.
چو دریای سبز اندر آید ز جای
ندارد دم آتش تیز پای.
فردوسی.
گه بزم دریا دو دست من است
دم آتش از برنشست من است.
فردوسی.
دم آتش تیز و باران تیر
هزیمت بود زین سپس ناگزیر.
فردوسی.
من برون آیم به برهانها ز مذهبهای بد
پاکتر زان کز دم آتش برون آید ذهب.
ناصرخسرو.
آب هرآهن و سنگ ار بشود نیست عجب
که دم آتش طور از ید بیضا شنوند.
خاقانی.
- دم دمیدن، پف کردن. فوت کردن:
بدیدی مرا روی کردی دژم
دمیدی بر آن آتش تیزدم.
فردوسی.
آن کوشک را از جا بکند و در هوا بینداخت چنانکه نیست شد دمی بدمید چنانکه خاکهای آن را باد ببرد. (قصص الانبیاء ص 103).
مدم دم تا چراغ من نمیرد
که در موسی دم عیسی نگیرد.
نظامی.
- دم صور، نفخ آن. کنایه از هنگام دمیدن صور اسرافیل است. (از یادداشت مرحوم دهخدا):
کرمت میت را چون دم صور
زنده گرداند کلکت به صریر.
سوزنی.
یک دمت غم مباد تا دم صبح
دیر زی تا که صور دم دارد.
سوزنی.
بکشند اولت به یک دم صور
وز دم دیگرت قصاص دهند.
خاقانی.
|| (نف مرخم) دمنده. (شرفنامه ٔ منیری). مخفف دمنده. که در چیزی بدمد. (یادداشت مرحوم دهخدا). || (اِ) آه. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جهانگیری) (برهان). آه که همان نفس است. (آنندراج):
افسرده شد از دم دهانم دم چشم
بر ناخن من گیا دمید از نم چشم.
سنایی.
گرم است داغ فرقت از آن سرد شد دمم
خشک است باغ دولت از آن مژه ٔ ترم.
خاقانی.
نم و دم تیره کند آینه وین آینه بین
کز نم گرم و دم سرد مصفا بینند.
خاقانی.
هر خشک و تر که یافتم از غم بسوختم
هر بال و پر که داشتم از دم بسوختم.
خاقانی.
سوخته شد خرمن روز از غمم
چشمه ٔ خورشید فسرداز دمم.
نظامی.
دامنت دود دل عود گرفت و خوش کرد
تا بدانی که دم سوختگان را اثر است.
سلمان ساوجی.
- دم سرد، آه سرد. (ناظم الاطباء). باد سرد. صعداء. (یادداشت مؤلف):
گویند کز آتش تپش و گرمی باشد
پس چون که من از آتش غم با دم سردم.
فرخی.
ایا بر دوستان خویش فرخ روی و فرخ پی
ز عزم تو دم سرد است بهره ٔ دشمن نادان.
فرخی.
ز نادیدن یوسفش درد بیش
سرشکش فزون و دم سرد بیش.
شمسی (یوسف و زلیخا).
وگر دلم ز دم سرد گرم گشت رواست
نه سرد باشد و نه گرم کوره ها همه دم.
مسعودسعد.
با دم سرد و چشم گریان پیر
گفت هذالمن یموت کثیر.
سنایی.
دم سردی که می کشد مردم
همه زین برکشیده ایوان است.
ادیب صابر.
گفتم ز دم سرد رهان یک بارم
باآنکه نکرد گفت منت دارم.
مجیرالدین بیلقانی.
تا از دم سرد کی رهاند یارم
حالی دم گرم می نهد در بارم.
مجیرالدین بیلقانی.
از دم سردم نفس به کوه درافتاد
لرزه ٔ دریا به کوهسار برافکند.
خاقانی.
مگر صبح بر اندکی عمر خندد
که دارد دم سرد و خندان نماید.
خاقانی.
بیمارم از دل و دم سردم مزورست
بیمار را مگو که مزور نکوتر است.
خاقانی.
یار مردم مار و کژدم دان کنون خاقانیا
کز دم کژدم دم سردم ترا بدتر بود.
خاقانی.
فتاده با تب گرم و دم سرد
مرا با محنتم بگذار و برگرد.
نظامی.
دهن پرخنده ٔ خوش چون توان کرد
در او یا خنده گنجد یا دم سرد.
نظامی.
صعداء؛ دم سرد دراز. (منتهی الارب).
- || ناامیدی. (ناظم الاطباء).
- || حرف نومیدی. (ناظم الاطباء).
- دم سرد از دل پردرد کشیدن، آه سرد و حزن آمیز کشیدن. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- دم سرد زدن، آه سرد از سینه برآوردن. آه سرد کشیدن:
تو بهانه می کنی و ما ز درد
می زنیم از سوز دل دمهای سرد.
مولوی.
- دم نیم سوز، دم سنجابی. آه دردناک و سوزناک. (از برهان) (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از مجموعه ٔ مترادفات ص 19):
در نفس آباد دم نیم سوز
صدرنشین گشته شه نیمروز.
نظامی.
|| افسوس. (برهان). || باد. (ناظم الاطباء). نسیم:
آن صحن چمن که از دم دی
گفتی دم گرگ یا پلنگ است.
رودکی.
بدو گفت طوس ای جهاندیده پیر
هوا گشت پاک از دم زمهریر.
فردوسی.
ستوران و پیلان چو تخم گیا
شد اندر دم پره ٔ آسیا.
فردوسی.
وز بس دم دی مهی عدو را
بر چهره نمکستان گشاید.
خاقانی.
- دم باد؛ وزش باد. وزش نسیم:
از ایشان یکی را به دل ترس نیست
دم باد با رای ایشان یکیست.
فردوسی.
بر سیب لعل و رخ برگ زرد
تن شاخ گوژ و دم باد سرد.
اسدی.
گل را چو دم باد صبا خار نهاد
از پوست برون آمد و بر خاک افتاد.
بدیعالدین ترکو.
- دم صبا، باد صبا. باد خنک که از جانب شمال شرقی وزد. (یادداشت مرحوم دهخدا):
برداشت فر او دوگروهی ز خاک و آب
آمیخت با سموم اثیری دم صبا.
خاقانی.
|| آماه و نفخ شکم. (لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی). نفخ: شکمم دم کرده است. (یادداشت مرحوم دهخدا). || هوا. پناد. (ناظم الاطباء). هوا. (یادداشت مرحوم دهخدا). || بخار و بخارتنور. (ناظم الاطباء). حرارت مرطوب که از چیزی خیزد: دم چاه، بخار آن (یادداشت مرحوم دهخدا):
بخار و دم خون ز گرز و ز تیغ
چو قوس قزح بد که تابد ز میغ.
اسدی.
- دم ودود سینه، بخاری که از سینه برآید. کنایه است از آه که از سینه خیزد. (یادداشت از مرحوم دهخدا).
- دم و دود (دود و دم)، بخار و دود. دود وبخار. (یادداشت مرحوم دهخدا):
شبی همچو بر روی دیو سیاه
فشانده دم و دود دوزخ گیاه.
اسدی.
بد آنگاه در کلبه با دود و دم
کنون است در بزم با ما بهم.
اسدی.
- || نفس اژدها که دودآلود است:
ز زهرش همه کوه و هامون سیاه
دم و دودشان رفته بر چرخ و ماه.
اسدی.
نشیمنش گفت آن شکسته دره
که بینی پر از دود و دم یکسره.
اسدی.
- || طعام پخته. (یادداشت مرحوم دهخدا). کنایه از علائم و آثار طبخ: امشب دم و دود در مطبخ نیست ؟؛ یعنی اثری از پخت و پز نیست ؟
- || کنایه است از مجلسی که جمعی از یاران موافق باشند و اسباب مجلسشان از قبیل قهوه و قلیان و تریاکیان را تریاک و شرابخواران را شراب و اگر زمستان است آتش آماده و مهیا باشد. (لغت محلی شوشتر، نسخه خطی).
- || کنایه است از ملزومات زندگانی و آنچه برای ضیافت و مهمانداری لازم است. دم و پوست. (از آنندراج) (ناظم الاطباء):
تا بود پهلوی چربی با تو هرکس یار تست
چشم مردم بر دم و دودت چو شمع محفل است.
رضی دانش (از آنندراج).
به عهد ما ز گرم و سرد دنیا دیدگان واله
بجز غلیان و تنباکو ندارد کس دم و دودی.
درویش واله (از آنندراج).
- || آه. کنایه است از آه گرم که از سینه برآید:
ای که طبیب خسته ای روی زبان من ببین
کاین دم و دود سینه ام بار دل است بر زبان.
حافظ.
- دم و دود از کسی یا قومی برآوردن، آنها را به آتش کشیدن و مغلوب و نابود کردن:
چو بازآیم ایدر ببندم میان
برآرم دم و دود از ایرانیان.
فردوسی.
تو فرزند دیدی به مردی چه کرد
برآورد از ایشان دم و دود و گرد.
فردوسی.
- دم و دود به راه انداختن، کنایه است از طعامی پختن و وسایل پذیرایی فراهم آوردن برای مهمانی. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- دم و دودی در مطبخی نبودن، هیچ در آنجا نپختن. (یادداشت مرحوم دهخدا).
|| هوای سنگین و ناسازگار. ماده ٔ سیال غیرمرئی در فضا. گاز: این زیرزمین دم دارد. دم چاههای کهنه مهلک است. (یادداشت مرحوم دهخدا).بخار شبستان و اتاقهای متروک. (لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی): وسن، بیهوش شدن از دم چاه. (تاج المصادر بیهقی). عرص، دم گرفتن خانه از نم. (تاج المصادر بیهقی).
- دم چاه گرفتن مقنی را، حالت خفگی پیدا کردن وی از گاز موجود در چاه. (یادداشت مرحوم دهخدا).
|| گرمای با رطوبت. حرارت مرطوب: هوا دم کرده است. (یادداشت مرحوم دهخدا):
یافتم باغی پرشمع و پر از شعله
رستم از دود چراغ و ز دم روزن.
فرخی.
|| فارسی است به معنی گرماو حرارت مطلق هم آمده است و دمه عربی معرب از این دم است. (یادداشت مرحوم دهخدا):
دل کنم مجمر سوزان وجگر دود سیاه
دم آن مجمر سوزان به خراسان یابم.
خاقانی.
|| ریختن برنج پلو و غیره را از پلوپالا به دیگ تا تمام پخته شود. (لغت محلی شوشتر). طبخ با حرارتی پست تر از حرارت جوش. (ناظم الاطباء). و رجوع به دم کردن و دم کشیدن و دم بردن شود.
- دم بالا دادن دیگ، بلند شدن بخار آن. برخاستن بخار از آن. (یادداشت مؤلف).
- دیردم، پلاو یا چای که دیر دم کشد. (یادداشت مؤلف).
|| بو و شم و شامه. (ناظم الاطباء). بوی. (غیاث). بوی باشد که به تازی شم گویند. (انجمن آرا) (آنندراج) (فرهنگ جهانگیری) (برهان). بوی و رایحه. (لغت محلی شوشتر). نفحه. نکهت. عطر. بوی خوش. بوی خوش که همراه نسیم آید. (یادداشت مؤلف):
ز رنگ لاله ٔ او وز دم بنفشه ٔ او
جهان نگارنمای است و باد مشک افشان.
فرخی.
به باغی کز آب و گلش بازیابی
نسیم گلاب و دم مشک اذفر.
فرخی.
چون باد بر آن دو زلف چیری گیرد
آفاق دم عود قمیری گیرد.
عنصری.
از آن جامه هر کو شبی داشتی
دم عنبرش مغز انباشتی.
اسدی.
فخر من بنده ز خاک در احمد بینند
لاف دریا ز دم عنبر سارا شنوند.
خاقانی.
آسمان شیشه ٔ نارنج نماید ز گلاب
کز دمش بوی گلستان به خراسان یابم.
خاقانی.
ریخته نوش از دم سیسنبری
بر دم این عقرب نیلوفری.
نظامی.
پیاز و سیربه بینی بری و می بویی
از آن پیاز دم ناف آهوان نرسد.
مولوی.
چون تاب گرفت زلف سنبل
آورد صبا دم قرنفل.
ابن یمین (از آنندراج).
- مشک دم، که نکهت مشک دارد. مشکبوی. (یادداشت مؤلف):
درع بش آتش جبین گنبدسرین آهن کتف
مشک دم عنبرنفس گلبوی خوی شمشادبوی.
منوچهری.
|| آلت انبان مانند که بدان در کوره ٔ زرگری و آهنگری و جز آن می دمند. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جهانگیری) (از برهان) (از غیاث) (از لغت محلی شوشتر). به معنی دم آهنگران است که آنرا دمه و به تازی منفخ گویند. (انجمن آرا) (آنندراج) (از شرفنامه ٔ منیری). نفاخه. منفخه. خیکچه که بدان باد دمند آهنگران و زرگران و مسگران و جز آنان. (یادداشت مؤلف). منفاخ. (دهار):
نه سنگ و نه آتش نه سندان و دم
چو بشنید گشتاسب زوشد دژم.
فردوسی.
درآورد و آهنگران ده هزار
بفرمان پیروزگر شهریار.
فردوسی.
سپیده دمش گشت و کوره سپهر
هوا بوته، زر گدازنده مهر.
اسدی.
زبان و نفس دود و آتش بهم
دهان کوره ٔ آتش و سینه دم.
اسدی.
کاوه را چون فر افریدون یافت
چه غم کوره و سندان و دم است.
خاقانی.
چون به یکی پاره پوست ملک توانی گرفت
زشت بود در دکان کوره و دم داشتن.
خاقانی.
کاوه که داند زدن بر سر ضحاک پتک
کی شودش پای بند کوره و سندان و دم.
مولوی (از انجمن آرا).
|| دهان کوره ٔ گرمابه. (آنندراج). || دهان. (ناظم الاطباء) (شرفنامه ٔمنیری) (از برهان) (از لغت محلی شوشتر). دهن. (از فرهنگ جهانگیری). دهن. دهانه:
چه گویم از آن اژدهای دژم
که هشتاد گز بود از دم به دم.
فردوسی.
از دورجای گیاه پوسیده می آوردند که روزگار گذشته باران آن را در آن صحرا انداخته بود و آن را آب می زدند و پیش ستور می انداختند یک دو دم بخوردندی و سر برآوردندی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 626).
از در کم کامگان لاف فزونی زدن
وزدم لایفلحان نوش نعم داشتن.
خاقانی.
نیش و نوش جهان که پیش و پس است
در دم و در دم یکی مگس است.
نظامی.
مرد اگر در دم ددان باشد
به که هم صحبت بدان باشد.
مکتبی شیرازی.
- دم جارو، خاکروبه. حواقه. کناسه.خانه روبه. (یادداشت مؤلف).
- بسته شدن دم کسی را، بسته شدن دهان و کنایه از خاموش و ساکت شدن. (یادداشت مؤلف):
شد بسته مرکبان را دم از برای آن
کآمد به گوش ایشان آواز شیر نر.
مسعودسعد.
- به دم کشیدن، درکشیدن، برکشیدن کسی یا حیوانی یا چیزی را، کنایه از گرفتار ساختن وی. به دام انداختن و از پای در آوردن او:
کمندی به فتراک او شست خم
که پیل ژیان را کشیدی به دم.
فردوسی.
دل خرم از یاد او شد دژم
همی پیل را درکشیدی به دم.
فردوسی.
کمندش چو تن راست کردی به خم
چو اژدر کشیدی یلان را به دم.
فردوسی.
- در (اندر) دم چیزی یا کاری رفتن، بدان کار دست یازیدن. اقدام نمودن به آن:
خورش چون بدین گونه داری به خوان
چنان رفتی اندر دم هفتخوان.
فردوسی.
- دم کسی را دیدن، با دادن چیزی کسی را برای مقصودی حاضر کردن. به او رشوه دادن. به او رشوه پنهانی دادن. (یادداشت مؤلف).
- به دم آشامیدن، با نفس به دهان در کشیدن. هورت کردن. (یادداشت مؤلف):
تا بی ادبی همی توانی کرد
خون علما به دم بیاشامی.
ناصرخسرو.
|| کبر و غرور و نخوت. (ناظم الاطباء). غرور. (غیاث). نخوت. تکبر. (از انجمن آرا) (از آنندراج) (فرهنگ جهانگیری) (برهان).
- با باد و دم، با تکبر و غرور. با اشتلم و خودستایی. متکبر. متکبرانه. (از یادداشت مؤلف):
کجا خواهران جهاندار جم
کجا تاجداران با باد و دم.
فردوسی.
چو بشنید کآمد ز راه حرم
جهانگیر پیروز باباد و دم.
فردوسی.
یکی نامه بنوشت با باد و دم
که بر من چرا گشت قیصر دژم.
فردوسی.
- باد و دم، مجازاً، هیاهو. اشتلم. لاف زور و قدرت. (یادداشت مؤلف):
مکن بر تن و جان زیان و ستم
همی از تو بینم همه باد و دم.
فردوسی.
کاندر فتدبه جیحون با زور و باد و دم
غران بود چو تندر تند اندر آن میان.
فرخی.
به مردی و گنج و سپاه از تو کم
نیم چیست این طمع و این بادو دم.
اسدی (از آنندراج).
- || باد و هوا. ناچیز. یاوه و بیهوده:
تمیز و فکرت و عقل است کیمیای سخن
چو کیمیا نبود اصل او ز باد و دم است.
ناصرخسرو.
سخن را به میزان دانش بسنج
که گفتار بی علم بادست و دم.
ناصرخسرو.
- || کنایه است از تکبر و خودپسندی. (ناظم الاطباء). کنایه است از خودستایی و خود نمایی. (از آنندراج).
- دم و باد، باد و دم:
زین دم و بادی که توان درگرفت
پرده ز کارش نتوان برگرفت.
امیرخسرو (از آنندراج).
|| مجازاً، زور. قوت. (یادداشت مؤلف). استقامت:
شوم برگرایم تن پیلسم
ببینم چه دارد پی و زور و دم.
فردوسی.
به دل گفت رستم که جز پیلسم
ز ترکان ندارد کس این زور و دم.
فردوسی.
|| هوا و هوس. (ناظم الاطباء). || فریب و خدعه. (ناظم الاطباء) (برهان). افسون و فریب. (از انجمن آرا) (از آنندراج) (از فرهنگ جهانگیری) (شرفنامه ٔ منیری) (غیاث). مکر. (غیاث). افسون. (ناظم الاطباء). دعا و ورد:
نیامد برین باره بر منجنیق
ز افسون تور و دم جاثلیق.
فردوسی.
ببستی ز دور اژدها را به دم
از آب آتش آوردی از خاره نم.
اسدی.
نه دم کدیه ای همی گویم
نه دم عشوه ای همی دارم.
مسعودسعد.
گاهی ز بیم زوبعه خواندم فسون و دم
گاهی ز ترس وسوسه کردم همین دعا.
امیر معزی (از انجمن آرا).
دزد جواب داد که من آن غافل نادانم که دم گرم تو مرا بر باد سرد نشاند. (کلیله و دمنه). شتر بدان دم در دام افتاد. (کلیله و دمنه). دمنه... دانست به دم او آتش فتنه بالا گرفت. (کلیله و دمنه).
احوال جهان و اصل این عمر که هست
خوابی و خیالی و فریبی و دمی است.
(منسوب به خیام).
اگر چه ز انصاف با دشمن و دوست
دم مدح رانم، سر دم ندارم.
خاقانی.
ای کرامات فروشان دم و افسون شما
علت افزود که معلول ربایید همه.
خاقانی.
دمی گر حاسدت در خود دمیده ست
چه غم گر زان غم دشمن بیفزود.
خاقانی.
چو از گفتن فراغت یافت شاپور
دمش در مه گرفت و حیله در حور.
نظامی.
کاله ٔ معیوب بخریدم به دم
شکر کز عیبش بگه واقف شدم.
مولوی.
اﷲ اﷲ درمیاور خون خویش
تکیه کم کن بر دم و افسون خویش.
مولوی.
آنکه مر خواب فتنه را هر شب
بخت بیدار او به دم بندد.
سیف اسفرنگی (از انجمن آرا).
- به دم داشتن، فریفتن. گول زدن. فریب دادن. (یادداشت مؤلف): و مدتی اتابک را به دم می داشت که من سلطان را می گیرم. (راحهالصدور راوندی).
- پر باد و دم، پر از فریب و خدعه:
مکن بی گنه بر تن من ستم
که گیتی سپنج است و پر باد و دم.
فردوسی.
- || پر لاف و افتخار:
یکی نامه بنوشت پر باد و دم
سخن گفت هر گونه از بیش و کم.
فردوسی.
- دم خریدن و دم فروختن، فریب خوردن و فریب دادن. فریفته شدن و فریفتار کردن:
چون نای شدم سر چو زبان گمشده خواهم
تا بیش ز کس دم نخرم دم نفروشم.
خاقانی.
- دم کسی نوشیدن، فریب او خوردن. فریبای او گشتن. گول او شدن. (از یادداشت مؤلف):
ما بری از دعوتت دعوت ترا
ما ننوشیم این دم تو کافرا.
مولوی.
و رجوع به دم خوردن شود.
- دم گرم در بار کسی نهادن، فریب دادن او را. (یادداشت مؤلف):
تا از دم سرد کی رهاند یارم
حالی دم گرم می نهد در بارم.
مجیرالدین بیلقانی.
|| لاف. (غیاث). لاف و گزاف. دعوی. ادعا: دم از پاکی زدن، ادعای پاکی کردن. (یادداشت مؤلف):
قدم باید اندر طریقت نه دم
که اصلی ندارد دم بی قدم.
(بوستان).
به معنی توان کرد دعوی درست
دم بی قدم تکیه گاهیست سست.
(بوستان).
یکی را از آنان که غدر کردند با من دم دوستی بود. (گلستان).
- دم اسد، دم به معنی دعوی و اسد لقب حضرت علی (ع) و خلاصه ٔ معنی دم اسد دعوی محبت علی مرتضی است. (غیاث) (آنندراج).
|| سخن. (غیاث). حرف: دم زدن، سخن گفتن. حرف زدن.حرف زدن و خواندن. (لغت محلی شوشتر). دم نزدن، حرف نزدن و سکوت ورزیدن. (از یادداشت مؤلف):
نه دم کدیه ای همی گویم
نه دم عشوه ای همی دارم.
مسعودسعد.
بگویم این و ترا دم نمی دهم واﷲ
که در یکی دم تو صد لطیفه مضمون است.
مجیرالدین بیلقانی.
گرچه مسیح را حذر است از دم یهود
از گفته ٔ نصاری هم می کند حذر.
خاقانی.
وز ملایک نعره ها برخاست کآنک بر زمین
شاه بند باقلانی بست، ما بند قبا
قاصد بخت از زبان صبحدم این دم شنید
صد زبان آمد چو خورشید ازپی این ماجرا.
خاقانی.
کشیده دمش طوطیان را به دام
سخن پروری طوطیانوش نام.
نظامی.
- دم بر لب آوردن، لب به سخن گشودن. حرف زدن. فاش ساختن راز و سخن پوشیده را:
که این خواب و گفتار من در جهان
کسی بشنود آشکار و نهان
یکی را نمانم سر و تن به هم
اگر زین سخن بر لب آرند دم.
فردوسی.
- دم راندن، سخن راندن. بر زبان آوردن چیزی را. گفتن مطلبی:
اگر چه ز انصاف با دشمن و دوست
دم مدح رانم سر دم ندارم.
خاقانی.
- دم گرم، کنایه است از بیان گیرا. (از آنندراج). و رجوع به ترکیب دم گیرا شود.
- دم گیرا، کنایه از نیکویی گفتار و قبول عامه است. (لغت محلی شوشتر). سخن مؤثر. کلام دلنشین.
- دم و نفست زها، کنایه است از تحسین و آفرین. چه «زها» به معنی زهی. یعنی دم و نفس که بیان کردی زهی تقریر، و به طعن هم گویند هر گاه متکلم چیزی گوید که رنجیده شوند. (از لغت محلی شوشتر).
- دم هفت راه، کنایه از مذمت و بدگویی کردن است. (لغت محلی شوشتر).
|| شعر. گفتار. نظم. (یادداشت مؤلف). کنایه است از سخن منظوم مؤثر:
سحر دم او شکست رونق گویندگان
چون دم مرغان صبح نیروی شیران غاب.
خاقانی.
زین دم معجزنمای مگذر خاقانیا
کز سر این دم توان زاد عدم ساختن.
خاقانی.
دم خاقانی ار ملک شنود
جان به خاقان اکبر اندازد.
خاقانی.
شنوده ای دم خاقانی از مدیح کسان
کنون هجای خسان می شنو که هم شاید.
خاقانی.
این تفاخر نقطه ٔ دل راست وین دم آن اوست
ورنه من خود را درین میدان ز مردان نشمرم.
خاقانی.
|| وزن شعر. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جهانگیری) (از انجمن آرا) (از آنندراج) (از برهان) (لغت محلی شوشتر):
بس کن و هیج مگو گر چه دهان پرشکرست
زآنکه این وزن و دم و قافیه هم عیارند.
مولوی (از جهانگیری).
|| راز. سر. سخن پوشیده. (یادداشت مؤلف):
از خاصگان دمی است مرا سربمهر عشق
هر جا که محرمی است دم آنجا برآورم.
خاقانی.
آن دمی کز آدمش کردم نهان
با تو گویم ای تو اسرار جهان
آن دمی را که نگفتم با خلیل
وآن غمی را که نداند جبرئیل
آن دمی کز وی مسیحا دم نزد
حق ز غیرت نیز بی ما هم نزد.
مولوی.
- دم خود به کسی سپردن، وقت مردن رازخود با او گفتن و قایم مقام خود کردن. (آنندراج):
شب از هجرش چو زلف تاب خورده
به دودش صبحدم دم را سپرده
خم ابرو چو تیغ زنگ خورده
به شمشیر اجل دم را سپرده.
اشرف (از آنندراج).
چو عیسی از این خانه اسباب برد
دم خود به شمشیر نازش سپرد.
ملا طغرا (از آنندراج).
آنها که چون مسیحا راه بقا سپردند
لب از سخن چو بستند دم را به ما سپردند.
غزالی مشهدی (از آنندراج).
- اهل دم، همراز. همدم. موافق. (یادداشت مؤلف). همنفس. دردآشنا:
تا کی دم اهل، اهل دم کو؟
همراه کجا و همقدم کو؟
نظامی.
|| زاری و ناله و بانگ وفریاد و های ووای. (ناظم الاطباء). صدا و آواز انسان و پرنده و جز آن. آواز. آوا. ناله و نوا. (یادداشت مؤلف):
قمری درشد به حال، طوطی درشد به رقص
بلبل درشد به لحن، فاخته درشد به دم.
منوچهری.
اگر به گوش من از مردمی دمی برسد
به مژده مردمک چشم بخشمش عمدا.
خاقانی.
پر فروکوفت مرغ صبحدمی
دم او خواب پاسبان بگشاد.
خاقانی.
گریم چنانکه از دم دریای چشم من
هر گوش ماهیی شود آگاه زیر آب.
خاقانی.
تا دم من گوش من هم نشنود
سوی لب راه فغان دربسته ام.
خاقانی.
سحر دم او شکست رونق گویندگان
چون دم مرغان صبح نیروی شیران غاب.
خاقانی.
با دم طاووس کم زاغ گیر
با دم بلبل طرف باغ گیر.
نظامی.
- دم رستخیز برآوردن از...، شور و فریاد و واویلای محشربر پا ساختن:
همه رستم نیو با تیغ تیز
برآورد از ایشان دم رستخیز.
فردوسی.
|| صدا و آوایی که از نواختن چیزی یا برخورد چیزی به چیزی پدید آید. آواز حاصل از دمیدن در چیزی چون نای و شیپور. (از یادداشت مؤلف).
- دم کرنای (کوس، نای)، آوایی که از دمیدن در کرنا برآید:
از آواز سنج و دم کرنای
تو گفتی بجنبید میدان ز جای.
فردوسی.
خروش آمد و ناله ٔ گاودم
دم نای رویین و رویینه خم.
فردوسی.
برآمد دم بوق و آوای کوس
زمین آهنین شد هوا آبنوس.
فردوسی.
ببد کشور روم چون سندروس
ز هر سو برآمددم نای و کوس.
فردوسی.
برآمد دم مهره ٔ گاودم
شد از گرد گردان خور و ماه گم.
اسدی.
بغرید بر کوس چرم هزبر
دم نای رویین برآمد به ابر.
اسدی.
دم نای برخاست چون رستخیز
سنان مرگ آسوده را گفت خیز.
اسدی.
خروش یلان و دم کرنای
چنان شد که چرخ اندرآمد ز جای.
اسدی.
چون بلرزد علم صبح بنالد دم کوس
کوه را ناله ٔ تب لرزه چو دریا شنوند.
خاقانی.
|| وقت و زمان و هنگام. (ناظم الاطباء) (از برهان). به معنی زمان باشد. (فرهنگ جهانگیری). وقت و زمان. (لغت محلی شوشتر). به معنی وقت است چون دم صبح و دم شام و سپیده دم و برخی معتقدند که در صبح دم به معنی دمیدن است به خلاف شام دم که در اینجا غیر از معنی وقت اراده نمی توان کرد. (از آنندراج). هنگام. گاه. وقت.زمان. لحظه. آن. یک نفس. چنانکه گویند: دم غنیمت است. (یادداشت مؤلف). لمحه و لحظه. (ناظم الاطباء):
همان دم دمان گرد کاکوی شیر
به پیش سپاه اندرآمد دلیر.
فردوسی.
عالمی زآمدنش روی به اقبال نمود
که همی خواست شدن تا دو سه دم زیر و زبر.
فرخی.
شادی مطلب که حاصل عمر دمی است
هر ذره ز خاک کیقبادی و جمی است.
(منسوب به خیام).
لیکن چو پدید آید خورشید در آن دم
ناچیز شود آن نم او جمله به یک بار.
مسعودسعد.
چون هوا روشن و به اندک دم
پرشود روی او ز تیره سحاب.
مسعودسعد.
حاصل عمر جز یکی دم نیست
و آن دم از رنج و غم مسلم نیست.
سنایی.
یک دمت غم مباد تا دم صور
دیر زی تا که صور دم دارد.
سوزنی.
خاقانی را دمی به خلوت
بنشان و بدو شراب درده.
خاقانی.
صبح شما دمی است و دم ما هزار صبح
هر پنج وقت ما شده یکسان صبحگاه.
خاقانی.
در این آشنایان که امروز دارم
دمی نگذرد تا جفایی نبینم.
خاقانی.
تا عمر دمی مانده ست از یار بنگریزد
گر عمر شودگو شو گو یار نگه دارش.
خاقانی.
آن دم که منصور در غزو روم ایستاد و شورش جنگ برپا شد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی).
دور کرد آن دم از در آن دمه را
دلپسند آمد آن سخن همه را.
نظامی.
ای خنک آن دم که جهان بی تو بود
نقش تو بی صورت و جان بی تو بود.
نظامی.
یک دمست آن دم که آدم در حقیقت آن دم آمد
مرتد ره باشی ار تو محرم آن دم نباشی.
عطار.
از کم آزاری خود هرگز دمی
کس نیازارد ز من در عالمی.
عطار.
با چنان قادر خدایی کز عدم
صد چو عالم هست گرداند به دم.
مولوی.
آن دم که تودیدی غم نانی داشتم و امروز تشویش جهانی. (گلستان).
نگه دار فرصت که عالم دمی است
دمی پیش دانا به از عالمی است
سکندر که بر عالمی حکم داشت
در آن دم که می رفت و عالم گذاشت
میسر نبودش کزو عالمی
ستانند و مهلت دهندش دمی.
سعدی (بوستان
دم. [دُ] (اِ) دمب. ذنب. ذنابی. و در شعر گاهی به تشدید میم آید. (یادداشت مؤلف). عضوی از حیوان که در منتهای خلفی وی قرار دارد. و آن از تعداد مهره های استخوان در دنبالچه بوجود آمده است. انتهای دم به شکل دسته ای مو در پشت پاها آویخته بود و در پرندگان به شکل پرهایی که در پایان بدن آنها روییده است. ذنب و دنب و دنباله و ضمیمه ای که در منتهای خلفی بدن حیوانات چهارپا واقع شده و در ماهی و مار و اقسام خزنده ها آن جزء انتهایی از بدنشان که در مقابل سر واقع شده. (ناظم الاطباء). دنب و دنباله. (از برهان): دریس، درس، دم شتر. (منتهی الارب). مخفف دمب. (از لغت محلی شوشتر):
دم سگ بینی ابا بتفوز سگ
خشک گشته کش نجنبد ایچ رگ.
رودکی.
چه بایدت کردن کنون بافدم
مگر خانه روبی چو روبه به دم.
ابوشکور بلخی.
بریده دم بادپایان هزار
پر از خاک سر مهتران نامدار.
فردوسی.
بریدی دم مار و خستی سرش
به دیبا بپوشید خواهی برش.
فردوسی.
نیزه وتیغ و کمند و ناچخ و تیر و کمان
گردن و گوش و دم و سم و دهان و ساق اوی.
منوچهری.
اندر دم است کژدم بد را هلاک سرش
از فعل بد تو نیز سر خویش را دمی.
ناصرخسرو.
متاز بر دم دنیا که کژدمش بگزدت
ز کژدمش بحذر باش کش گزنده دم است.
ناصرخسرو.
چون کون خران همه سرانند
دست از دم خر بباید آویخت.
ابوالفرج رونی.
ازجور این سپهر که کژ چون دم سگ است
چون سگ فغان زار سحرگه برآورید.
خاقانی.
مه زان به اسد رسد به هر ماه
تا در دم شیر نان ببینم.
خاقانی.
به دم های سنجاب نقاش آبان
به زرنیخ تصویر بستان نماید.
خاقانی.
بند دم کژدم فلک را
زان نیزه ٔ مارسان گشاید.
خاقانی.
کس به زیر دم خر خاری نهد
خر نداند دفع آن بر می جهد.
مولوی.
کز ضرورت دم خر را آن حکیم
کرد تعظیم و لقب دادش کریم.
مولوی.
میان ببند چو مردان بگیر دم خرش.
(گلستان).
- با دم خود گردو (پسته) شکستن، کنایه از سخت شادمان شدن و خوشحالی کردن. (یادداشت مؤلف).
- پاردم، رانکی. رجوع به پاردم شود.
- پای بر دم مار نهادن، به کاری سخت خطرناک دست یازیدن. با دم شیر بازی کردن. به استقبال خطر رفتن. (یادداشت مؤلف): نهضت سیف الدوله بر فضل قوت و مزید شوکت خویش گل کردند و پای بر دم مار نهادند و پیش اجل بازرفتند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی).
- خیزران دم، که دمی چون چوب خیزران دارد (در وصف اسب):
ای زرین نعل آهنین سم
ای سوسن گوش خیزران دم.
انوری.
- دم اژدها گرفتن، کنایه است از دست زدن به کاری سخت خطرناک:
عدو ابله است ورنه خرد آن بود که مردم
دم اژدها نگیرد پی شیر نر نخاید.
خاقانی.
- دم به تله ندادن، زیر بار خطر نرفتن. چنان با احتیاط رفتار کردن که عواقب وخیم ببار نیاید. (از یادداشت مؤلف).
- دم به خم یا خمره زدن، به مزاح، شراب خوردن. باده گساری کردن. (یادداشت مؤلف).
- دم خاریدن، کنایه از اظهار عجز و ناتوانی کردن در اقدام به کاری. تن زدن از قبول کاری:
در نبردش که شیر خارد دم
اسب دشمن به سر شود نه به سم.
نظامی.
- دم خر پیمودن، کنایه است از هرزه کاری کردن. (غیاث) (آنندراج).
- دم درآوردن، بر خلاف پیش اکنون دعوی فزونی و پیشی کردن. (یادداشت مؤلف).
- دم روی کول نهادن (گذاشتن) و رفتن، کنایه است از مغلوب و مأیوس رفتن. (یادداشت مؤلف).
- دم سپید، اشعل. که دمی سفید دارد. (یادداشت مؤلف).
- دم علم کردن، دم راست کردن و آن به هنگام خشمگین شدن یا حمله کردن جانور است:
گربه را بین که دم علم کرده
گوشها تیز وپشت خم کرده.
؟
- دم قمری، نام لحنی از موسیقی. (از آنندراج) (غیاث):
نوازش لب جانان به شعر خاقانی
گزارش دم قمری به پرده ٔ عنقا.
خاقانی.
- دم کسی رابه بشقاب گذاشتن، به طنز و مزاح، او را تکریم کردن. (یادداشت مؤلف).
- دم کسی لای تخته گیر کردن، به دام بلا گرفتا شدن. دچار سختی و ناراحتی شدن در راه رسیدن به مقصودی. (از یادداشت مؤلف).
- دم گاو، تازیانه ٔ بزرگ. (ناظم الاطباء) (از برهان) (از آنندراج) (ازانجمن آرا). تازیانه ٔ بزرگ که گاو و خر را بدان رانند. (فرهنگ جهانگیری):
گر خری دیوانه شد یک دم گاو
بر سرش چندان بزن کاید به خاو.
مولوی.
- || نفیر که گاودم نیز گویند. (ناظم الاطباء) (از برهان) (از فرهنگ جهانگیری) (از انجمن آرا) (از آنندراج).
- || وسیله ٔ ارتزاق. شغل. کاری مایه ٔ ارتزاق. (یادداشت مؤلف).
- دم گاو از سینه رستن، دم گاو بر سینه بستن هنگامه گران و مسخرگان را گویند. (از آنندراج):
آن گاودم از سینه برون رسته که می برد
جدت به در خانه ٔ یاران به کجا رفت.
شفایی (از آنندراج).
- دم گاو به دست آوردن، وسیله ای برای امرار معاش بدست آوردن. (یادداشت مؤلف).
- دم گاو به دست داشتن، وسیله ٔ امرار معاش داشتن. (یادداشت مؤلف).
- دم گرگ، شوله که یکی از منازل قمر است. (ناظم الاطباء) (از برهان):
دم گرگ چون پیسه چرمه ستوری
مجره همیدون چو سیمین سطبلی.
منوچهری.
- || صبح کاذب. (از ناظم الاطباء) (شرفنامه ٔ منیری) (از مجموعه ٔ مترادفات ص 233) (برهان) (از لغت محلی شوشتر). کنایه است از صبح کاذب به اعتبار درازی و باریکی و سفیدی و مایل به سیاهی بودن آن. (از غیاث) (از آنندراج). عمود صبح. ذنب السرحان. روشنایی که در صبح کاذب چون دمی افراشته در مشرق پدید آید. نوری که از جانب مشرق پدید آید. نوری که از جانب مشرق پدید آید در صبح نخست. صبح کاذب. (یادداشت مؤلف):
چو صبح از دم گرگ برزد زبان
به گفتن درآمد سگ پاسبان.
نظامی.
تابان دم گرگ در سحرگاه
چون یوسف چاهی از بن چاه.
نظامی.
اثر عدل تو دان اینکه بر اطراف افق
در دم گرگ رود آهوی زرین تمثال.
سلمان ساوجی.
دم گرگ سحر و چشمه ٔ خور زیر زمین
می نمودند خیال رسن و یوسف و چاه.
نجیب جرفادقانی.
- || به معنی تخویف هم هست. (لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی کتابخانه ٔ مؤلف).
- دم گرگ بر پای بستن، کنایه است از انتقام ضعیف از قوی گرفتن. (از آنندراج):
چنان رایگر بود کز رای خویش
دم گرگ را بست بر پای میش.
نظامی (از آنندراج).
- دم گو، مخفف دم گاو. (آنندراج). و رجوع به ترکیب دم گاو شود.
- || کنایه است از احمق. (از آنندراج) (ازغیاث).
- || ظاهراً نام فنی از کشتی هم باشد. (از غیاث) (از بهار عجم) (آنندراج):
شیخنا آمده ای بر سر کشتی بشنو
ریش گاوند مشایخ تو چرائی دم گو.
میرنجات (از آنندراج).
- امثال:
این دم شیر است به بازی مگیر. (امثال و حکم دهخدا).
به سرش نرسیدی دمش را بگیر. (یادداشت مؤلف).
تا پای روی دم سگ نگذاری به تو حمله نمی کند. (یادداشت مؤلف).
تا فلان کار بشود دم شتر به زمین می آید. (امثال و حکم دهخدا).
چوب (سیخ) زیر دمش کرده اند. (یادداشت مؤلف).
خر است بی دم و سم. (یادداشت مؤلف).
دست به دمش می کشد، او را رام می کند یا می خواهد رام کند. (یادداشت مؤلف).
دم خروس نمایان است. (امثال و حکم دهخدا).
دم دنیا دراز است. (امثال و حکم دهخدا).
دم سگ به بستن راست نمی شود (یا دم سگ راست نشود). (از امثال و حکم دهخدا).
دمش را به دست آوردم. (امثال و حکم دهخدا).
دم عقرب کژ (کج) است. (یادداشت مؤلف).
دم مار را تازیانه کرد، یعنی دشمنان را به جان هم انداخت. (یادداشت مؤلف).
دیگر شاخ و دم ندارد. (یادداشت مؤلف).
ریشت ز عقب درآمده دم گشته. (منسوب به خیام، یادداشت مؤلف).
زیر دمش را چرب کن، به او بگو صدا نکند.
سگ زشتگار زیر دمش را می لیسد. (یادداشت مؤلف).
عاقل بر دم مار پای نمی گذارد. (یادداشت مؤلف).
قسمت را باور کنم یا دم خروس را. (امثال و حکم دهخدا).
مسکین خرک آرزوی دم کرد
نایافته دم دو گوش گم کرد.
|| دسته ای از پرها که واقع شده است در انتهای تحتانی بدن حیوانات پرنده. (ناظم الاطباء):
پایش بسان دامن دیبای زربفت
دمش پر از هلال و جناحش پر از جدی.
منوچهری.
بر دم هر طاوسی صد قمر و سی قمر
بر پر هر کبککی نه رقم و ده رقم.
منوچهری.
بر دم طاوس ماه بر سر هدهد کلاه
بر رخ دراج گل بر لب طوطی بقم.
منوچهری.
آتش و دود چو دنبال یکی طاووسی
که براندوده به طرف دم او قار بود.
منوچهری.
بر دم طاووس خواهی کرد نقش خوبتر
در بهشت عدن خواهی کشت شاخ نارون.
منوچهری.
چو باز دانا کو گیرد از حباری سر
به گرد دم بنگردد بترسد از پیخال.
زینبی.
زمین شده همه چون چشم کبک و روی تذرو
هواشده همه چون دم باز و پر عقاب.
مسعودسعد.
مرغ دم سوی شهر و سر سوی ده
دم آن مرغ از سر او به.
سنایی.
دوستی زر چو بسان زر است
در دم طاووس همان پیکر است.
نظامی.
بر سر بارو یکی مرغی نشست
از سر و دمش کدامین بهتر است
گفت اگر رویش به شهر و دم به ده
روی او از دم او می دان تو به
ور سوی شهر است دم، رویش به ده
خاک آن دم باش و از رویش بجه.
مولوی.
- دم خروس، دنب خروس. (یادداشت مؤلف).
- || در اصطلاح عامیانه، بهانه: دم خروسی در دست دارد؛ برگه ٔ دزدی یا نشانه ٔ کاری زشت. (یادداشت مؤلف).
- دم و دیک. رجوع به ماده دنب و دیک شود.
- طاووس دم، که دمی چون دم طاووس زیبا دارد. (یادداشت مؤلف):
ز حلق خروسان طاووس دم
فروریخت در طاسها خون خم.
نظامی.
|| آن جزء از میوه و یا گل که به واسطه ٔ آن به درخت اتصال دارد. (ناظم الاطباء). دنبال. دنب. چوبه و رشته مانندی که از یک سو به میوه و از سوی دیگر به شاخه اتصال دارد: دم گیلاس. دم آلبالو. (از یادداشت مؤلف). ساقه ٔ کوتاه و باریکی که میوه یا دانه بوسیله ٔ آن به شاخه ٔ درخت و گیاه متصل است:
بر گرد رخش بر نقطی چند ز بسد
واندر دم او سبز جلیلی ز زمرد.
منوچهری.
|| آخر و انتها و انجام هر چیز. (ناظم الاطباء): خلف، دم تبر و سر آن. (منتهی الارب):
بارد در خوشاب از آستین سحاب
وز دم حوت آفتاب روی به بالا نهاد.
منوچهری.
همچو سنگ است تیرش از سختی
دم او همچو دم فلماخن.
نجیبی.
- دم چشم، گوشه ٔ چشم از سوی گوش. (یادداشت مؤلف): یحیی به دم چشم به من همی نگرید. (تاریخ بخارا).
|| دنبال و عقب چیزی. (انجمن آرا) (از آنندراج). دنبال. دنباله.پشت. پی. (یادداشت مؤلف):
به دم لشکرش ناهید و هرمز
به پیش لشکرش بهرام وکیوان.
دقیقی.
به دم سواران یکی غرم پاک
چو اسبی همی برپراکند خاک.
فردوسی.
یکی غرم تازان ز دم سوار
که چون او ندیدم بر ایوان نگار.
فردوسی.
برفت بر دمشان یک دو منزل و همه را
بکشت و دشمن دین را بکشت باید زار.
فرخی.
به چاشتگاه ملک با کمرکشان سپاه
برفت بر دم او جنگجوی و کینه گزار.
فرخی.
بوعلی چون خبر ایشان بشنید از نشابور سوی طوس رفت تا جنگ آنجا کند و خصمان به دم رفتند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 202). ترکمانان عراقی بگریختند و ایشان را تا بلخانکوه بتاختند و لشکر در دم ایشان است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 456). پیری آخرسالار را با مقدمی چند بفرستادند به دم هزیمتیان. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 588). شاه ملک به دم او لشکر فرستاد تا سرحد و برفتند و درنیافتند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 705).
به راهی دگر هریکی گشته گم
ز بر کرکس و غول تازان به دم.
اسدی.
به پاسخش گفتند بد ساختی
که بر دم ما طمع راتاختی.
اسدی.
تورک و دلیران زابل به دم
برفتند چندانکه سود اسب سم.
اسدی.
به خیره عزل چه جویم که می رسد شب و روز
به دست حادثه منشور در دم منشور.
انوری.
وحشی شده از میان مردم
وحشی دو سه اوفتاده در دم.
نظامی.
- دم قناعت یا خصلت و صفتی را گرفتن، بدان خوی متخلق شدن. بدان صفت موصوف گشتن: چند سال است که ندیمی او می کند بیغوله و دم قناعتی گرفته. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 57). امیر یوسف مردی بود سخت بی غایله و دم هیچ فساد و فتنه نگرفتی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 247).
- دم کسی را گرفتن، او را تعقیب کردن. و به دنبال وی رفتن: جتان و هرگونه کفار دم وی گرفتند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 441). ملک ساخته و مستظهر با مردم بسیار از هر گروه و اغلب هندو، دم احمد گرفت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 441). از ختلان دم او گیرد و یا آنجا میباشد و یا بازگردد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 574).
- از دم کسی بازنشدن (بازنگشتن)، از او دست برنداشتن. ملازم و مواظب او بودن. از تعقیب او منصرف نگشتن. پی او گرفتن. دنبال او رفتن. سخت اورا همراهی کردن. (از یادداشت مؤلف): یکی آنکه محمودیان از دم این مرد می بازنشوند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 230). ولایت بسیار دارد و سامان جنگ ما بدانست و از دم ما باز نخواهد گشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 632). تلک از دم وی بازنشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 441).
- به دم (در دم) آمدن (رفتن)، به دنبال رفتن یا آمدن. دنبال کردن. تعقیب نمودن: سواران آسوده تر به دم هزیمتیان رفتند و بسیار پیاده از هر دستی بگرفتند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 467). می گفتند هر چند به دم ما می آیند پیشتر می رویم تا زمستان فرازآید و ضجر شوند و بازگردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 619). گرگانیان را این خطر نباید نهاد که خداوند به دم ایشان رود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 464). سواران آسوده تر دم هزیمیتان رفتند و بسیار از هر دستی گرفتند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 467). خاصگانش گفتند خصمان زده و کوفته برفتند به گریز، به دم رفتن خطاست. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 447). آن مخاذیل آخر به هزیمت شدند و راه بیابان گرفتند و بکتگین به دم رفت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 447).
- در دم شدن، در پی آمدن. (یادداشت مؤلف): چون مهرگان درآمد و عصیر در رسید و شاه سفرم و حماحم و اقحوان در دم شد انصاف از نعیم جوانی بستدند. (چهارمقاله ص 50).
- در دم کسی یا کسانی نشستن، در دنبال آنان قرار گرفتن. در پی آنان نشستن: مردم عام و غوغا به یکبار خروشی بکردند... و طوسیان را از پس و پیش گرفتند و نظام بگسست و در هم افتادند و متحیر گشتند و هزیمت شدند... نشابوریان با دلهای قوی در دم ایشان نشستند و از ایشان چندان بکشتند که آن را حد و اندازه نبود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 436).
|| دنبال کشتی. || سرگین خشکی که مانند هیزم استعمال میکنند. || داخس و ریش. (ناظم الاطباء). || شمله. منگوله. (یادداشت مؤلف): [مردم روس] کلاههای پشمین بر سر نهاده دارند دم از پس قفا فروهشته. (حدود العالم). || ته. تک. قعر. (یادداشت مؤلف):
به هفتم که در خواب دیدی سه خم
یکی زو تهی مانده بد تا به دم.
فردوسی.
به هشتم که پر آب دیدی دو خم
یکی زو تهی مانده بد تا به دم.
فردوسی.
دم. [دَ] (ع اِ) خون. ج، دماء، دمی. (منتهی الارب) (دهار) (ازآنندراج). خون و پژ. (ناظم الاطباء). خون. (ترجمان القرآن جرجانی ص 49). خون که در عروق جریان دارد و اصل آن «دمی » و به نظر بعضی «دمو» بوده و نیز دَم ّ و تثنیه ٔ آن دمان و به نظر برخی دموان و دمیان، و جمع آن دماء و دُمی ّ و نسبت به آن دمی و دموی است. (از اقرب الموارد). در عربی به معنی خون است و در اصل دمی بوده که «ی » به کثرت استعمال حذف شده، و در کنزاللغات نوشته که در اصل دمو بوده است. (غیاث):
گردن هر قمرییی معدن جیمی زمشک
دیده ٔ هرکبککی مسکن میمی ز دم.
منوچهری.
از حال رسولان و سوءالات مخالف
وز علت تحریم دم و خمر مخمر.
ناصرخسرو.
چگونه باشد زنده مخالف تو از آنک
فسرده گشتش در تن ز هول کین تو دم.
مسعودسعد.
افسرده شد از دم دهانم دم چشم
بر ناخن من گیا دمید از نم چشم.
سنایی.
بنده ای دارد بهرام فلک کز سر تیغ
کند اعدای ورا دم به هدر در یک دم.
سوزنی.
چشم ما خون دل و خون جگر از بس که ریخت
اکحل و شریان ما را دم نخواهی یافتن.
خاقانی.
گفتی فراش چرخ ناخن زهره گرفت
کز بن ناخن دوید بر سر دامانْش دم.
خاقانی.
|| گربه. تثنیه ٔ آن دمان و دمیان. ج، دماء، دمی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
دم. [دَم م] (ع اِ) گیاهی است. (ازناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
- نبات دم، نام گیاهی است. (از اقرب الموارد) (ازناظم الاطباء).
|| خون. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || گربه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). لغتی است در دَم. (ازاقرب الموارد). و رجوع به دَم شود.
دم. [دَم م] (ع مص) طلا کردن و مالیدن چیزی را. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (از آنندراج).طلا کردن به هر لون که بود. (تاج المصادر بیهقی). || خانه را به گچ اندود کردن. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از اقرب الموارد). || رنگ کردن جامه را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). || قیر مالیدن کشتی را. || طلا کردن دمام را بر چشم خانه. || هموار و برابر کردن زمین را. || سخت شکنجه دادن کسی را. || زدن کسی را. (از منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || شکستن سر کسی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || شتافتن. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || هلاک کردن و نیست گردانیدن قوم را. || خاک انباشتن کلاکموش سوراخ خود را و برابر گردانیدن آن را. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || برجستن اسب نر برماده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). || هموار کردن و برابر ساختن بر سماروغ خاک را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || (مجهولاً) آگنده و گرانبار گردیدن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء).
دم. [دِم م] (ع اِ) دبه خایه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (اقرب الموارد). غر.
نفس، هوایی که با نفس کشیدن به داخل ریه فرستاده می شود، لحظه، هنگام، کنار و لبه چیزی، دهان، کنایه از: نخوت و تکبر، بانگ، خروش، بوی، عطر. [خوانش: (دَ) [په.] (اِ.)]
(دُ) [په.] (اِ.) = دنب: زایده ای است کم و بیش دراز که از تعدد مهره های استخوان در دنبالچه به وجود آمده است. در جانوران چهارپا به شکل دسته ای مو در پشت پاها آویزان است و در پرندگان به شکل پرهایی که در پایان بدن آن روییده.، ~ اسبی الف - نوعی بستن م
(~.) [ع.] (اِ.) خون. ج. دماء.
نفَس،
(بن مضارعِ دمیدن) = دمیدن
هوا،
(زیستشناسی) هوایی که در حال تنفس از بینی و دهان به ریه داخل میشود،
بخار،
هوای خفه، هوای سنگین که قابل تنفس نباشد: این مستراح دم دارد،
آه،
بانگ و آواز،
[مجاز] لحظه، هنگام، وقت،
لب و کنار چیزی،
۱۱. لبۀ تیز کارد و شمشیر، دمه،
۱۲. ‹دمه› آلتی شبیه انبان که در کنار کورۀ آهنگری یا زرگری قرار میدهند و با دمیدن آن آتش را شعلهور میسازند،
۱۳. [قدیمی، مجاز] باد،
۱۴. [قدیمی، مجاز] بو،
۱۵. [قدیمی] جرعه،
* دم بخت: [عامیانه، مجاز] ویژگی دربارۀ دختری که به سن بلوغ رسیده و آمادۀ شوهر کردن باشد،
* دم برآوردن: (مصدر لازم)
بیرون دادن هوا از ریه، زفیر،
[مجاز] لب به سخن گشودن، سخن گفتن،
* دم درکشیدن: (مصدر لازم) [قدیمی، مجاز] سکوت کردن، ساکت شدن، خاموش شدن،
* دم زدن: (مصدر لازم)
نفس کشیدن، تنفس کردن،
[مجاز] لب به سخن گشودن، حرف زدن،
* دم سرد: [مجاز]
سخنی که در شنونده اثر نکند،
[قدیمی] آه سرد که از روی نومیدی از سینه برآورند،
* دم فروبردن: (مصدر لازم) فروبردن هوا به ریه، شهیق،
* دم فروبستن: (مصدر لازم) [مجاز] خاموش شدن، ساکت شدن، سکوت کردن،
* دم کشیدن: (مصدر لازم)
رنگ پس دادن و آماده شدن چای یا چیز دیگر که آن را دم کرده باشند،
پخته شدن برنج که آن را در دیگ ریخته و دم کرده باشند،
* دم گرفتن: (مصدر لازم)
در روضهخوانی و عزاداری، شعری را که روضهخوان یا نوحهخوان میخواند دستهجمعی خواندن و تکرارکردن،
سکوت کردن یا دست از کار کشیدن برای استراحت و نفس تازه کردن،
* دم گرم:
بیان گیرا، سخنی که در شنونده اثر کند،
[قدیمی] آه گرم،
* دمودستگاه: [عامیانه، مجاز]
اسباب و لوازم زندگانی،
شکوه و جلال،
اسباب و آلات کاری،
* دمودود: [مجاز] =دود١=* دودودم
* دم کردن: (مصدر متعدی)
چای را در قوری ریختن و آب جوش روی آن بستن،
داروی گیاهی را مانند چای در آب جوش ریختن و روی آتش گذاشتن که طعم و رنگ خود را پس بدهد،
برنج را پس از آبکش کردن در دیگ برگرداندن و روی دیگ را آتش ریختن که آب آن خشک و برنج پخته و ملایم شود،
(مصدر لازم) باد کردن، ورم کردن،
خون،
عضو بدن حیوان که در انتهای تنه و بالای مقعد او قرار دارد و در حیوانات چهارپا در پشت پای آنها آویزان است. در پرندگان پرهایی است که در انتهای بدن آنها میروید و در بعضی دراز و آویخته و در بعضی کوتاه و پهن است،
ساقۀ کوتاه و باریکی که میوه یا دانه بهوسیلۀ آن به شاخۀ درخت یا گیاه اتصال دارد،
* دم گاو: [قدیمی]
دوال یا تسمه که آن را به شکل دم گاو تابیده باشند و مانند تازیانه به کار ببرند،
دوال ستبر که با آن طبل بزنند،
(موسیقی) [قدیمی] نفیر، بوق،
* دم گرگ: [قدیمی، مجاز] روشنایی که در آخر شب در جانب مشرق پدیدار شود و گمان رود که فجر است لکن فجر صادق نیست و باز در تاریکی محو میشود تا هنگامی که فجر صادق طلوع کند، صبح کاذب، فجر کاذب: تابان دم گرگ در سحرگاه / چون یوسف چاهی از بن چاه (نظامی۳: ۴۶۲)،
می گویند غنیمت است
نفس
خون، نفس، لبه برنده شمشیر، لحظه وآن، می گویند غنیمت است
لبه برنده شمشیر
غنیمت است
خون
آن، ثانیه، حین، زمان، گاه، لحظه، لمحه، وقت، وقت، هنگام، باد، هوا، بخار، حرارت، دما، گرمی، پف، ریح، نفخه، دمش، نفس، اجاق، کوره، شهیق، آه، خون،دنبال، کنار،
(متضاد) بازدم
دم، دنباله
نیرو، توان، استراحت
نزدیک، دهانه، لبه ی کارد و یا هر چیز برنده، ورم
نفس و هوائی که بواسطه حرکات آلات تنفس در شش داخل می شود و از آن خارج می گردد و بمعنای خون هم است و لحظه و وقت هم گویند
دَم، خون (جمع:دِماء-دُمّی مثنی:دَمان-دَمیان-دَمَوان)