معنی دند در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی

لغت نامه دهخدا

دند. [دَ] (اِ) دنده. استخوان پهلو. (از برهان) (لغت محلی شوشتر) (از فرهنگ جهانگیری). ضلع. (ناظم الاطباء). استخوان پهلو که آن را دنده نیز گویند. (آنندراج):
به جای سینه دهان و به جای گردن چشم
به جای دندش تارک به جای کتف عذار.
مختاری (از جهانگیری).
- دندت نرم، خطابی سرزنش آمیز و ناسزاگونه و غالباً همراه خطاب چشمت کور. در تدوال مردم قزوین به کسر دال متداول است. رجوع به دنده شود.
|| افزاری باشد جولاهگان را و آن چوبی است دندانه دندانه به عرض پارچه که می بافند و از هر دندانه ٔ آن تاری می گذراند. (برهان) (از فرهنگ جهانگیری):
ندارد نخ کار پیوند من
شکستند دندانه ٔ دند من.
محتشم (از جهانگیری).
|| دندان. (از برهان) (از جهانگیری). مخفف دندان است و گویا این مفرس دنت باشد که لغت هندی است. (از آنندراج). سن. (ناظم الاطباء):
به شکل پیل یک دندش نگه کن
نعم چون پیل یک دندش هزار است.
ابوالفرج رونی (از جهانگیری).
|| هر چیز عفص که دهان را بیفشرد مانند مازو و پوست انار و امثال آن. (برهان) (ازلغت فرس اسدی). گس. (یادداشت مؤلف):
قند جدا کن ز وی دور شو از زهر دند
هر چه به آخر به است جان ترا آن پسند.
رودکی.
|| خروع چینی، و آن را حب الخطائی و حب السلاطین خوانند، یک دانگ آن مسهل رطوبات بود. (برهان). حب السلاطین که دوایی مسهل است. (از فرهنگ جهانگیری). تابو که حب السلاطین گویند. (آنندراج). بیدانجیر خطایی و حب السلاطین. (ناظم الاطباء). حب الملوک. (یادداشت مؤلف). به فارسی بیدانجیر خطایی نامند و مشهور به حب السلاطین است و گیاه او به قدر زرعی و برگش مثل برگ بادنجان و از آن رقیق تر و گلش به رنگ ثمرش و دانه ٔ او در غلاف رقیقی مایل به سبزی، و قسم چینی او بزرگ دانه و شبیه به پسته و بهترین نوع دند است. و قسم شجری شبیه به دانه ٔ بیدانجیر و سیاه و کوچک و بطی ءالعمل است و قسم هندی متوسطالمقدار و اغبر مایل به زردی و منقط به سیاهی می باشد. (از تحفه ٔ حکیم مؤمن). و چینی بهتراز هر دو نوع دیگر بود. (از اختیارات بدیعی) (از صیدنه ٔ بیرونی). دند مانند فستق و خروع می باشد. (نزهه القلوب). || نام گیاهی است. (برهان) (از فرهنگ جهانگیری) (از آنندراج) (از شرفنامه ٔ منیری). || قسمی از گدایان باشند که شاخ گوسفندی بریک دست و شانه ٔ گوسفندی بر دست دیگر گرفته بر در خانه و پیش دکان مردمان آیند و شاخ را بدان شانه به قسمی بکشند که از آن صدای غریبی برآید و چیزی طلب کنندو اگر احیاناً در دادن اهمالی واقع شود به کارد اعضای خود مجروح سازند و شاخ شانه [یا شاخ و شانه] این معنی را دارد. (از برهان) (از فرهنگ جهانگیری) (ازآنندراج):
یکی دندی میان داغ و دردی
ستاده بود بر دکان مردی.
عطار (از جهانگیری).
|| (ص) درویش و مسکین و بی چیز. (از برهان) (از لغت محلی شوشتر) (از ناظم الاطباء). فقیر و مفلس. (آنندراج). تنگدست. فقیر. احتمال می رود که مصحف دنگ باشد، چه، دنگ در قصیده ٔ سوزنی قافیه آمده است به معنی فقیر:
ای کردگار دوزخ تفسیده ٔ ترا
از آدمی و سنگ بود هیزم و زَرَنگ
ما از شمار آدمیانیم سنگدل
از معصیت توانگر و از طاعتیم دنگ.
سوزنی.
گر دند خواهی اینک ور تو ملک خوهی
آنک علاءدین ملک عنبرین کمند.
سوزنی (از جهانگیری).
دند و ملک یکی شمر و بهره جوی باش
از بدره ٔ زر ملک و از پشیز دند.
مختاری (از امثال و حکم).
|| ابله و نادان و بی باک و خودکام. (از برهان) (صحاح الفرس) (لغت فرس اسدی) (فرهنگ جهانگیری) (از فرهنگ اوبهی) (از شرفنامه ٔ منیری). نادان و بیباک. (آنندراج). احمق. کودن. خرف. گول. (یادداشت مؤلف):
بخواند آنگهی زرگر دند را
ز همسایگانش تنی چند را.
ابوشکور بلخی.
سزد که بگسلم از یار سیم دندان طمع
سزد که او نکند طمع پیر دند فنو.
کسایی.
اندرین شهر بسی ناکس برخاسته اند
همه خرطبع و همه احمق و بی دانش و دند.
لبیبی.
سپهبد ز شیروی شد دل نژند
برآشفت و گفت ای بد اندیش دند.
اسدی.
|| دزد وبی دیانت. (از برهان). دزد و بی امانت. بی دیانت. (فرهنگ جهانگیری). خائن و بی دیانت. (آنندراج):
چون کیک جهان جهانی ای دند خشوک
آورده ز مالش پدر خشم و خدوک.
سوزنی.
بهره ورند از سخات اهل صلاح و فساد
زاهد و عابد چنانک مفلس و قلاش و دند.
سوزنی.
|| در افغانستان به معنی آب گردآمده در جایی باشد، گویند: آب دند شده است. (یادداشت مؤلف).

دند. [دَ] (هندی، اِ) به هندی ساقه ٔ هر چیز است. || شناوری را گویند که پهلوانان در زورخانه روند و آن چنان است که کف دستهای خود را بر زمین گذارند و پایها را پهن کنند و سر و سینه به زمین نزدیک کنند و رفت و آمد نمایند. (لغت محلی شوشتر).

دند. [دُ] (اِ) نوعی از زنبور است. (از برهان) (لغت محلی شوشتر) (فرهنگ جهانگیری). زنبور. (آنندراج).

دند. [دُ] (هندی، اِمص) به هندی، آسیا کردن. (لغت محلی شوشتر).

فرهنگ معین

(دَ) (ص.) احمق، کودن.

استخوان پهلو، دنده، دندان، افزاری است جولاهگان را و آن چوبی است دندانه دندانه به عرض پارچه ای که بافند و از هر دندانه تاری می گذرانند. [خوانش: (~.) (اِ.)]

فرهنگ عمید

دنده

احمق، ابله، کودن: اندر این شهر بسی ناکس برخاسته‌اند / همه خرطبع و همه احمق و بی‌دانش و دند (لبیبی: شاعران بی‌دیوان: ۴۸۰)،
فرومایه،

تخم میوۀ بیدانجیر ختایی که به‌اندازۀ پستۀ کوچک است و هر سه دانۀ آن در یک غلاف جا دارد و در ابتدا سبزرنگ است و پس از رسیدن زرد یا سیاه می‌شود. مغز آن در طب به کار می‌رود. برگ‌هایش شبیه برگ بادنجان و گل‌هایش زردرنگ است و بلندیش تا سه متر می‌رسد، حب‌السلاطین،

حل جدول

احمق و کودن

فرهنگ فارسی هوشیار

احمق، ابله، کودن، فرومایه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری