معنی دوخ در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی
دوخ.[دَ] (ع مص) رام گردیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || چیره شدن بر شهرها و دست یافتن براهل آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). در شهرها گردیدن. (المصادر زوزنی). || خوار شدن. (آنندراج) (دهار) (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی). || خوار کردن. (المصادر زوزنی).
دوخ. (اِ) صحرای بی گیاه و علف. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (برهان) (از فرهنگ جهانگیری). || شاخ بی برگ و بار. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از فرهنگ جهانگیری). || سر بی موی. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (فرهنگ جهانگیری). || روی ساده ٔبی موی. (ناظم الاطباء) (برهان) (فرهنگ جهانگیری). || علفی پهن و بلند که از آن حصیر بافند و انگور و خربزه بدان آونگ کنند. (از فرهنگ اوبهی) (از فرهنگ جهانگیری) (ناظم الاطباء) (آنندراج). گیاهی است که با آن بوریا بافند. (غیاث) (از بحر الجواهر). غریف. حلفاء. اسل. حلف. (از منتهی الارب). پیزر. زیخ. حلفا. زیغ. دخ. گیاهی است بسیار شاخ که در آب ایستاده روید و از آن بوریا سازند و عربی آن اَسَل است. (یادداشت مؤلف). حلفا. (نصاب). نمص. (از المنجد). به معنی دخ است. (لغت فرس اسدی) (از فرهنگ جهانگیری). گیاهی بود که به زمستان در مسجدها افکنند یا از او حصیر سازند و عرب آن را بردی گوید و به خوزستان کبانی خوانند و در بیشتر مواضع خاصه در تبریز و نخجوان وقتی که آن گیاه خشک شود بر یک اندازه پاره پاره کنند و کبریت در هر دو سر او مالند و فروشند. (از صحاح الفرس). در گناباد خراسان آن را لوخ گویند. (یادداشت پروین گنابادی): بردی، دوخ تر. (منتهی الارب) (دهار). حلفه، یک شاخ دوخ. حلفاء؛ بیخ دوخ. (منتهی الارب). [دلالت کند بر] گیا و دوخ و کلک. (التفهیم):
روی مرا کرد زرد زردتر از رنگ زر
گردن من عشق کرد نرم تر ازدوخ و دخ.
شاکربخاری (از اوبهی).
شود رخ زرد و پشتت لوخ گردد
تنت باریک همچون دوخ گردد.
زرتشت بهرام (از آنندراج).
رجوع به روخ شود. || تیر هوایی که تیر آتش بازی باشد. (برهان) (لغت محلی شوشتر). تیرتخش.
گیاهی مانند نی با شاخههای باریک و برگهای دراز و نازک که از شاخههای آن حصیر و پردههای حصیری میبافتند: روی مرا هجر کرد زردتر از زر / گردن من عشق کرد نرمتر از دوخ (شاکر: شاعران بیدیوان: ۴۶)،
گیاه حصیری
خواری، چیرگی