معنی دور شدن در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی

لغت نامه دهخدا

دورشدن. [ش ُ دَ] (مص مرکب) فاصله دار شدن چیز. (ناظم الاطباء). فاصله گرفتن. نأث. منأث. مماتنه. تنطنط. سنج. زوال. زوح. سلخ. سحن. سحر. شط. شطوط. شطف. شطوف. شحط. شحوط. مشحط. طلب. عزله. اجلاء. انجلاء. تجلی. مهایطه. هیاط. اتنان. ازولال. اشتطاط. اعزاب. اغراب. تعزیب. غربه. اماطه. اندفاع. انسدار. انعزال. تماته. تعادی. تنحی. تهلات. نوء. نیط. انتیاط. (منتهی الارب). مبط. اطلاب. انتزاح. بعد. تحوش. تنزه. حبابه. شط. شطور. شطوب. (تاج المصادر بیهقی). استبعاد. بعد.جنابه. جنب. جنوب. خسو. خسوء. زحل. سحق. غرابه. قصی. مباعده. نأی. (دهار). انخسا. (دهار) (تاج المصادربیهقی) (المصادر زوزنی). زیخ. (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی). مشطون. (دهار) (تاج المصادر بیهقی). قصو. نأی. تجافی. تجنب. اجتناب. تقطر. (تاج المصادر بیهقی). غروب. (دهار) (تاج المصادر بیهقی). انزیاح. شسوع. تمادی. نبو. تنائی. تراخی. نزوح. مقاصاه. ریم. (یادداشت مؤلف): خساء؛ دورشدن سگ و رفتن. جغو؛ دورشدن از چیزی. جغاء؛ دورشدن از کسی. (منتهی الارب).
- دور شدن از چیزی، دوری گزیدن از آن. پرهیز کردن از آن. فاصله گرفتن از آن. کناره گرفتن از آن. اجتناب ورزیدن از آن. بدان مبادرت نکردن. (یادداشت مؤلف):
قند جدا کن ازاوی دور شو از زهر دند
هرچه به آخر به است جان ترا آن پسند.
رودکی.
چنین گفت طلحند جنگی به گو
که از باد ژوبین من دورشو.
فردوسی.
بروی [مردم] واجب گشت... تا هر چه ستوده تر سوی آن گراید و از هر چه نکوهیده تر از آن دور شود. (تاریخ بیهقی).
گفتی مگر که دور نباید شد
زین تلخ و شور و چرب و خوش و شیرین.
ناصرخسرو.
رنج مشو راحت رنجور باش
ساعتی از محتشمی دور باش.
نظامی.
- دور شدن از راهی، بدان راه قدم ننهادن. از آن طریق دوری گزیدن:
راهی کو راست است بگزین ای دوست
دور شو از راه بی کرانه وترفنج.
رودکی.
گرنه مستی از ره مستان و شر و شورشان
دورتر شو تا به سردر ناید اسبت ای پسر.
ناصرخسرو.
|| آسودن از آن چیز. رهایی یافتن از آن:
بیاسود و از رنجگی دور شد
وز آنجا به شهر فغنشور شد.
اسدی.
- دور شو! کور شو!، برد. بردابرد. ازره برد. رجوع به برد و بردابرد. شود.
|| غایب شدن. (ناظم الاطباء):
نزدیک نمی شوی به صورت
وز دیده ٔ دل نمی شوی دور.
سعدی.
|| بیرون شدن. خارج شدن. رانده شدن. (یادداشت مؤلف): به درگاه رفتن صوابتر... مگر این وسوسه از دل من دور شود. (تاریخ بیهقی).
- دور شدن از خود، به خود نپرداختن. دوری کردن از خودپرستی و خواهشهای نفسانی:
ای برادر یکدم از خود دور شو
با خود آی و غرق بحر نور شو.
مولوی.
|| دورگشتن. جداشدن. مفارقت گزیدن. دور افتادن. (یادداشت مؤلف):
هوش من آن لبان نوش تو بود
تا شد او دور من شدم مدهوش.
ابوالمثل.
با محنتش به نعمتش اندر مکن طمع
زیرا ز نعمتش نشود دور محنتش.
ناصرخسرو.
تنت چو تارست، جانت پود، تو جامه
جامه نماند چو پود دور شد از تار.
ناصرخسرو.
دور از خوشی دور شد و قصور بر خرابی مقصور گشت. (تاریخ جهانگشای جوینی).
- دور شدن از کسی (یا از بر کسی)، جدا شدن از وی. دوری گزیدن از او. سفرکردن. مفارقت نمودن از وی:
هرکه او گامی از تو دور شود
تو از او دور شو به صد فرسنگ.
ناصرخسرو.
وگر تو گرد چنین کارها نیاری گشت
بیا و از بر ما دور شو که ما ناریم.
ناصرخسرو.
مست گشتند ای برادر خلق از ایشان دور شو
پیش از این کاین بقعه ٔ پرنور پرظلما شود.
ناصرخسرو.
- دور شدن چیزی از کسی،فاصله گرفتن از وی. جدا شدن آن از وی. محروم گشتن وی از آن:
چو کیخسروآمد بدان روی آب
از او دور شد خورد و آرام و خواب.
فردوسی.
نگردد همی بر ره بخردی
از او دورشد فره ایزدی.
فردوسی.
|| زایل شدن. از میان رفتن. از بین رفتن. شدن. (یادداشت مؤلف). برطرف شدن: اخلاق ناستوده از وی بیکبارگی دور شده بود. (تاریخ بیهقی). و شر این فرصت جوی دور شود. (تاریخ بیهقی).

دور شدن. [دَ / دُو ش ُ دَ] (مص مرکب) گذشتن دوران. دور گذشتن. گذشتن زمان:
ما می به بانگ چنگ نه امروز می کشیم
بس دور شد که گنبد چرخ این صدا شنید.
حافظ (دیوان ص 164 چ قزوینی).
|| (اصطلاح منطقی) دور و تسلسل پیدا کردن. دنبال هم آمدن دوچیز که وجود یکی موقوف بر وجود دیگری است. (از آنندراج). || مکرر شدن:
دور می شد این سؤال و این جواب
ماند چون خرمحتسب اندر خلاب.
مولوی.

فرهنگ فارسی هوشیار

فاصله دار شدن چیز، رانده شدن، خارج شدن

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری
تصاویر