معنی ذات در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی
ذات. (ع اِ) تأنیث ذو. صاحب. مالک. دارا. خداوند. و تثنیه ٔ آن ذواتا. و ج، ذوات: امراءه ذات مال. || مؤلف آنندراج آرد: ذات: بالفتح، بمعنی صاحب و خداوند و به معنی هستی و حقیقت هر چیز و نفس هر شی ٔ و مؤنث ذو. و در اصطلاح سالکان ذات را به اعتبار جمیع صفات واحد گویند و هستی حق تبارک و تعالی پیداتر از هستیها است که او بخود پیداست و پیدائی هستیها بدوست که: اﷲ نور السموات و الارض. حقیقت دلیل هستی او بحقیقت جز او نیست که هیچگونه کثرت را به هستی او راه نیست و دلیل او ناگزیر بود. او لم یکف بربک انه علی کل ّ شی ٔ شهید. (قرآن 53/41). حقیقت هستی او تبارک و تعالی نماینده ٔ خود است که نمایندگی حقیقی جز از هستی نیاید. به معنی طرف و جانب. و لفظ ذات عربی است و در حقیقت اسم اشارت است که های وقف داخل آن شده است و اصل او، ذاه بود چون ها جزو کلمه گردید بتا مبدل گشت و ذات گفتند ومعنی لفظ ذات مشارالیه است چون هستی هر شی ٔ مشارالیه میباشد لهذا به معنی خداوند و هستی هرچیز مستعمل (است). (از شرح نصاب که از مولانا یوسف بن مانع است و کنز). و خان آرزو در چراغ هدایت نوشته که لفظ ذات به معنی قوم که در عرف مستعمل است غلط است زیرا که بدین معنی لفظ جات است بجیم و آن لفظ هندی الاصل است و سبب غلط بودنش آن باشد که ذال معجمه در هندی نمی آید پس طغرا در دو شعر خود لفظ جات را ذات به ذال معجمه فهمیده، و آورده است خطا کرد. تم کلامه. و بخاطر مؤلف میرسد که لفظ ذات بمعنی قوم بذال معجمه نوشتن خطا باشد مگر بهتر آن است که ذات به زای معجمه نویسند چرا که ذات مفرس جات باشد که به هندی قوم است به ابدال جیم عربی به زای معجمه و قطع نظر از نیت تفریس جیم جات را به جهت فصاحت به زای معجمه بدل کرده ذات خوانده شود تا اینجا عین عبارت غیاث است. و سپس صاحب آنندراج گوید: و آن هر دو شعر ملاطغرا این است:
گر بساید از قدح نوشی بط می را دهن
ذات مرغابی است خواهد صاحب منقار شد
شوخ سوسن را بگو دل میرباید قشقه ات
ذات رجپوت است ترسم دست بر جمدر کند.
و سبب غلط آن است که ذال و زای معجمه درزبان هندی نیست پس طغرا لفظ جات را ذات به ذال فهمیده و خطا کرده اگرچه در شعر دوم تدارک آن میشود که نظر بر لفظ رجپوت لفظ هندی آورده لیکن در شعر اول علاج پذیر نیست مگر آنکه گویند که طغرا عمداً الفاظ هندیه را در اشعار خود می آرد چنانکه بر متتبع کلام او ظاهراست و چون این وضع به تکلف اختیار نموده تبدیل جیم به ذال از جهت تصرف باشد که بر صاحبان قدرت جایز است و توافق لسانین نیز احتمال دارد لیکن در جای دیگر بدین معنی دیده نشده - انتهی. || وجود. هستی. (مهذب الاسماء) (دستوراللغه ٔ ادیب نظنزی):
مجوی از وحدت محضش برون از ذات او چیزی
که او عام است و ماهیات خاص اندر همه اشیا.
ناصرخسرو.
این عالم مرده سوی من نام است
و آن عالم زنده ذات بس والا.
ناصرخسرو.
ای ذات تو شمس و ذاتها انجم
وی ملک تو کّل و ملکها اجزا.
مسعودسعد.
هر که در میدان عشق نیکوان گامی نهاد
چار تکبیری کند بر ذات او لیل و نهار.
سنائی.
ذات او هم بدو توان دانست.
سنائی.
و ذات خویش را فدای آن داشته آید. (کلیله و دمنه). بقاء ذات تو بدوام تناسل ما متعلق است. (کلیله و دمنه).
حق ذات پاک اﷲ الصمد
که بود به مار بد از یار بد.
مولوی.
|| ذات واجب. ذات باری. هویت حق:
ذات حق سلطان سلطانان و کعبه دار ملک
مصطفی را شحنه و منشور قرآن دیده اند.
خاقانی.
پیشت آرم ذات یزدان را شفیع
کش عطابخش و توانا دیده ام.
خاقانی.
|| کنه. حقیقت. مقابل صفت. و منه الحدیث:
تفکروا فی آلأاﷲ و لاتفکروا فی ذاته.
صفات و ذات او هر دو قدیم است
شدن واقف در او سیر عظیم است.
ناصرخسرو.
اما سخن درست این باشد
کز ذات و صفات خود فنا گردد.
عطار.
|| جسم:
سایه با ذات آشنا باشد
سایه از ذات کی جداباشد.
سنائی.
|| پیش. عِند. رای: از ذات خویش نص ّ تنزیل را تأویلی چند می نهند که موجب هدم قواعد دین و دفع معاقد یقین است. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ طهران ص 398). || معنی. حقیقت:
ذات ایمان نعمت ولوتی است هول
ای قناعت کرده از ایمان بقول.
مولوی.
|| ماهیت. هویّت:
اسلام بذات خود ندارد عیبی
عیبی که در اوست از مسلمانی ماست.
؟ (از امثال و حکم).
|| جِبِلَّت، فطرت: بدذات. خوش ذات: ما بالذّات لایتغیر.
- ذات نایافته از هستی بخش، ماهیت معدوم:
ذات نایافته از هستی بخش
کی تواند که شودهستی بخش.
جامی.
و صاحب کشاف اصطلاحات الفنون گوید: الذات هو یطلق علی معان: منها الماهیّه. بمعنی ما به الشی ٔ هوهو. و قد سبق تحقیقه فی لفظالحقیقه و علی هذا قال فی الانسان الکامل ان ّ مطلق الذّات هو الامر الذی تستند الیه الاسماء و الصّفات فی عینها لا فی وجودها فکل ّ اسم او صفه استند الی شی ٔ فذلک الشی ٔ هو الذّات سواء کان معدوماً کالعنقاء، او موجوداً. و الموجود نوعان: نوع هو موجود محض و هو ذات الباری سبحانه. و نوع هو موجود ملحق بالعدم و هو ذات المخلوقات. و اعلم ان ّ ذات اﷲ تعالی عباره عن نفسه التی هو بها موجود لانّه قائم بنفسه. و هو الشی ٔ الّذی استحق َّ الاسماء و الصفات بهُویّته، فیتصوّر بکُل ّ صوره تقتضیها منه کُل ّ معنی فیه، اعنی اتّصف بکُل صفه تطلبها بکُل ّ نعت و استحق ّ بوجوده کُل ّ اسم دَل ّ علی مفهوم یقتضیه الکمال. و من جملهالکمالات عدم الانتهاء و نفی الادراک فحکم بانها لاتدرک و انّها مدرکه له لاستحاله الجهل علیه تعالی، فذاته غیب الاحدیه التی کُل ّالعبارات واقعه علیها من کُل ّ وجه غیر مستوفیه لمعناهامن وجوه کثیره، فهی لاتدرک بمفهوم عباره و لاتفهم بمعلوم اشاره، لان ّ الشی ٔ انّما یعرف بما یناسبه فیطابقه و بما ینافیه فیضادّه و لیس لذاته فی الوجود مناسب و لامناف و لامضاد فارتفع من حیث الاصطلاح اذا معناه فی الکلام و انتفی لذلک ان یدرک للانام - انتهی. و فی شرح المواقف: للمتکلمین هیهنا مقامان: الاوّل الوقوع، فذهب جمهورالمحقّقین من الفرق الاسلامیّه و غیرهم الی ان ّ حقیقه اﷲ تعالی غیر معلوم للبشر و قد خالف فیه کثیر من المتکلّمین من اصحاب الاشعری و المعتزله. و الثّانی الجواز. و فیه خلاف. فمنعه الفلاسفه و بعض اصحابنا کالغزّالی و امام الحرمین. و منهم من توقف کالقاضی ابی بکر و ضراربن عمرو. و کلام الصوفیّه فی الاکثر مُشعرٌ بالامتناع. اعلم انّهم اختلفوا فی ان ّ ذاته تعالی مخالفه لسائرالذّوات. فذهب نفاهالاحوال الی التخالف و هومذهب الاشعری و ابی الحسین البصری فهو منزّه عن المثل و الندّ. و قال قدماءالمتکلمین ذاته مماثله لسائر الذوات فی الذاتیه و الحقیقه و انّما یمتاز عن سائرالذوات باحوال اربعه: الوجوب. و الحیاه. و العلم التّام و القدره التّامه. ای الواجبیه و الحییه و العالمیّه و القادریّه التامّتین. هذا عندالجبّائی. و امّا عند ابی هاشم فانّه یمتاز بحاله خامسه، هی موجبه لهذه الاربعه. و هی المسماه بالالهیه. و المذهب الحق ّ هو الاوّل - انتهی. و منها الماهیّه باعتبارالوجود. و اطلاق لفظ الذّات علی هذا المعنی اغلب من الاطلاق الاوّل و قدسبق ایضاً فی لفظ الحقیقه. و منها ما صدق علیه الماهیه من الافراد کما وقع فی شرح التجرید فی لفظالماهیه. و بهذا المعنی یقول المنطقیون ذات الموضوع ما یصدق علیه ذلک الموضوع من الافراد ثم المعتبر عندهم فی ذات الموضوع فی القضیه المحصوره لیس افراده مطلقاً بل الافراد الشخصیه ان کان الموضوع نوعاً او ما یساویه من الخاصه و الفصل و الافراد الشخصیه و النوعیه ان کان جنساً؛ او ما یساویه من العَرَض العام و بعضهم خص ّ ذلک مطلقاً بالافراد الشخصیه و هو قریب الی التحقیق. و تفصیله یطلب من شرح الشمسیه و شرح المطالع فی تحقیق المحصورات. و هذه المعانی الثلاثه تشتمل الجوهر و العرض. و منها ما یقوم بنفسه و هذا لا یشتمل العرض. و تقابله الصفه به معنی ما لایقوم بنفسه. و معنی القیام بالذّات یجیی ٔ فی محله. هکذا ذکر احمدُ جند فی حاشیه شرح الشمسیه فی بحث التصور و التصدیق. و السیّد السند فی حاشیه المطول فی بحث هل، فی باب الانشاء. و منها مایقوم به غیره سواء کان قائماً بنفسه کزید فی قولنا زیدٌ العالم قائم او لایکون قائماً بنفسه کالسواد فی قولنا رأیت السواد الشدید. و بهذا المعنی وقع فی تعریف النعت بانّه تابع یدل علی ذات. کذا فی چلپی المطوّل فی باب القصر و منها الجسم کما فی الاطول و حاشیهالمطول للسید السند فی بحث الاستفهامیه. و منها المستقل ّ بالمفهومیه ای المفهوم الملحوظ بالذّات. و هذا معنی ما قالوا: الذّات ما یصح ان یعلم و یخبر عنه و تقابله الصّفه بمعنی ما لایستقل ّ بالمفهومیهای مایکون آله لملاحظه مفهوم آخر فالنسب الحکمیه صفات بهذا المعنی و اطرافها من المحکوم علیه و المحکوم به ذوات لاستقلالهما بالمفهومیه. هکذا ذکر السید الشریف ایضاً فی بحث هل. قال فی الاطول: هذا المعنی للذّات و الصفه الذی ادّعاه السید الشریف لم یثبت فی السنه مشاهیرالانام - انتهی. و قد ذکر الچلبی ایضاً هذاالمعنی فی حاشیهالمطول فی بحث الاستعاره الاصلیه. و منها الموضوع سمی به لانه ملحوظ علی وجه ثبت له الغیر کما هو شأن الذّوات و تقابله الصفه بمعنی المحمول. سمیت به لانها ملحوظ علی وجه الثبوت للغیر. هکذا فی الاطول فی بحث هل. و هکذا فی العضدی حیث قال فی المبادی: المفردان من القضیه التی جعلت جزءالقیاس الاقترانی یسمیها المنطقیون موضوعاً و محمولاً، و المتکلمون ذاتاً و صفهً و الفقهاء محکوماً علیه و محکوماً به و النّحویون مسندالیه و مسنداً - انتهی. قیل ما ذکره من اصطلاح المتکلمین انّما یصح ّ فیما هو موضوع و محمول بالطبع کقولنا الانسان کاتب لا فی عکسه ای الکاتب انسان. واجیب بان ّ المحکوم علیه یراد به ما صدق علیه و هو الذات و المحکوم به یراد به المفهوم و هو الصفه. و ماقیل ان ّ المسندالیه عند النحاه قدیکون سوراً عندالمنطقیین کقولک کل انسان حیوان فجوابه ان ّ المحکوم علیه بحسب المعنی هو الانسان. هکذا ذکر السید الشریف فی حاشیته. و بقی ان ّ ما ذکره من اصطلاح الفقهاء مخالف لما مرّ فی محله فلینظر ثمه. منها الاسم الجامد و تقابله الصفه بمعنی الاسم المشتق. و منها الجزء الدّاخل بان یکون مخفف الذاتی و تقابله الصفه بمعنی الامر الخارج. هکذا ذکر احمد جند فی حاشیه شرح الشمسیه فی بحث التصور والتصدیق و یجیی ٔ ما یتعلق بهذا المقام فی لفظ الذاتی. و باز گوید: ذات، عبارت از نفس است. و آن اسمی است ناقص که تمام آن ذوات است. نبینی در تثنیه ذواتان میگویند. مانند نواه و نواتان چنین است در بحر الجواهر. و برای همین نکته ما ذات را با لفظ ذاتی و ذات الجنب و غیرآنها در همین باب ضمن اسامی معتل اللام واوی ذکر کرده ایم. - انتهی. در تعریف آن گفته اند: آنچه سزای دانستن و خبردادن از وی باشد. و گفته اند ذات شی ٔ نفس او وعین اوست. جناح. || گوهر. گهر. نهاد. جوهر. جنس:
آنکه خلقش بحسن مشتهر است
و آنکه ذاتش به لطف مذکوراست.
مسعودسعد.
گر پخته ای بعقل می خام خواه ازآنک
رامش نخیزدت مگر از ذات خام می.
مسعودسعد.
ذات تو را زمانه هم بازشناسد از کسان
عقل دَم مسیح را فرق کند ز دُم ّ خر.
مجیر بیلقانی.
ذات زرّش داد ربانیت است
نقش بت بر نقد زر عاریت است.
مولوی.
ما بالذّات لایتغیّر.
|| اَصل.
- اسم ذات، مقابل اسماء صفات اﷲ است و ابن اثیر گوید:و غیرذلک (ای غیر کلمهاﷲ من اسمائه تعالی) من صفات الربوبیه.
- اسم ذات، عین، مقابل اسم معنی، حدث. اسم ذات در تداول ادباء کلمه ای است که معنی آن در خارج موجود باشد. لیکن معنی و مفهوم اسم معنی تنها در ذهن بود.
|| نفس. تن. شخص:
مرد را اول بزرگی نفس باید پس نسب
هست اندر ذات او این هر دو معنی آشکار.
فرخی.
فضائل و هنر ذات او بحیله وجهد
شماره کرد نداند همی ستاره شمر.
فرخی.
چنین گفته اند که از وحی قدیم که ایزد تعالی فرستاد به پیغمبر روزگار آن است که مردم را گفت ذات خویش را بدان چون ذات خویش را بدانستی چیزها را دریافتی. (تاریخ بیهقی).
بفکرت حاضر اوقات خود باش
چه باشی با کسان، با ذات خود باش.
ناصرخسرو.
نه چون ذاتش بود کوشنده هر ذات
نه چون عود اوفتد بوینده هر عود.
ابوالفرج رونی.
بذات خویش ندارم درین قصیده سخن
بگفتم آنچه شنیدم ز دولت پدرام.
مسعودسعد.
هنگام حمله خواست که ناگه بذات خویش
بیدست تو برآید تیغ از نیام تو.
مسعودسعد.
با خود گفت اگر نقل این بذات خویش تکفل کنم عمری دراز در آن بشود. (کلیله و دمنه). وعقل مرد را به هشت خصلت بتوان شناخت... دوم خویشتن شناسی و صیانت ذات. (کلیله و دمنه). اگر بذات خویش مقاومت نتواند کرد یاران گیرد. (کلیله و دمنه). این کافر نعمت... بذات خویش تکفل کند. (کلیله و دمنه). و ذات بیهمال خویش را بر نصرت دین اسلام و مراعات مصالح خلق وقف کرد. (کلیله و دمنه). راحت ما بصحت ذات ملک متعلق است. (کلیله و دمنه). تن و جان من... فدای ذات شریف ملک باد. (کلیله و دمنه). هیچکس بمردم از ذات او نزدیکتر نیست. (کلیله و دمنه). حالی ذات او از مشقت فاقه... مسلم گردد. (کلیله و دمنه). ممکن است که خصم را در قوّت ذات از من بیشتر یابد. (کلیله و دمنه). و الاّ نفاذ کار و ادراک مطلوب جز بسعادت ذات و مساعدت بخت ملک نتواند بود. (کلیله و دمنه). بناء کارها بقوت ذات و استیلاء اعوان نیست. (کلیله و دمنه). و فایده در تعلم حرمت ذات و عزّت نفس است. (کلیله و دمنه). و هرگاه که متقی در کار این جهان گذرنده تاملی کند مقابح آن را بنظر بصیرت بیند... و پاکیزگی ذات حاصل آید. (کلیله و دمنه). با آنچه ملک عادل انوشیروان کسری بن قباد را سعادت ذات... حاصل است می بینم که کارهای زمانه میل بادبار دارد. (کلیله و دمنه).
دریا هبتی و کوه هیبت
کز ذات تو این و آن ببینم.
خاقانی.
کمال ذات شریفش ز شرح مستغنی است
بماهتاب چه حاجت شب تجلی را.
ظهیر فاریابی.
و بذات خویش بحفظ خزانه ٔ جواهر قیام نمود. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی خطی کتابخانه ٔ مؤلف صفحه ٔ 274). جان را وقایه ٔ ذات و فدای نفس شریف او میساخت. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ طهران ص 440).
آنچه در علم بیش میباید
دانش ذات خویش میباید.
اوحدی.
مرکز دائره ٔ دولت و دین ذات تو باد
که از آن دائره ٔ دولت و دین گشت پدید.
سلمان ساوجی.
- ذات الشی ٔ، قال ابن بری حقیقته و خاصیته. حقیقت چیزی. و نیز گفته اند ذات شی ٔ نفس او و عین اوست.
|| هستی هر چیزی. (دهار) (دستوراللغه ادیب نظنزی).هستی. (محمودبن عمر ربنجنی). ج، ذوات. || خود: الجوهر القائم بالذّات، یعنی آنچه بخود پاید. (مهذّب الاسماء):
زیرنشین علمت کائنات
ما بتو قائم چو تو قائم بذات.
نظامی.
|| سریره ٔ مضمره: ان ّ اﷲ عَلیم ٌ بذات ِالصدور (قرآن 119/3). || جهت. جانب. سمت. سوی. (دهار):ذات الیمین. ذات الشمال.
(پش.) پیشوندی است به معنای صاحب، دارنده. مؤنثِ «ذو»، (اِ.) حقیقت هر چیز.3- فطرت، جبلت. ~4- جسم، جوهر، گوهر. [خوانش: [ع.]]
عین و جوهر و حقیقت چیزی، نَفْس،
حقیقت هرچیز، گوهر، فطرت
حقیقت هرچیز
جوهر
حقیقت هر چیز، گوهر، فطرت
جنم
خیم، نهاد، سرشت
اصل، جبلت، جوهر، خمیره، سرشت، شخص، طبیعت، طینت، فطرت، کنه، گوهر، نهاد
مالک، دارا، خداوند، صاحب
ذات، نفس و عین و جوهر و حقیقت هر موجود- مقابل غیر، صفت، عَرَض- قائم به خود- واقعیت هر چیز
ذات، صاحب-دارنده (مؤنّثِ ذو)، (مُثّنی: ذَواتان در حالت رفع و ذَواتَین در حالت نصب و جَرّ جمع: ذَوات)