معنی ذوق در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی
ذوق. [ذَ] (ع مص) چشیدن. (تاج المصادربیهقی) (زوزنی) (دهار) (دستور اللغه ٔ ادیب نطنزی). ذَواق. مذاق. مذاقه. چاشنی گرفتن. || آزمودن مزه ٔ چیزی. امتحان طعم شیئی. || آزمودن. (زوزنی) (دهار) (ادیب نطنزی). || خوردن مقداری قلیل از چیزی. || (اِ) قوه ای که بدان حیوان درک مزه ها کند. || ذائقه. چشائی. چَشِش. (مهذب الاسماء):
سمع و بصر و ذوق و شم و مس که بدو یافت
جوینده ز نا یافتن خیر امان را.
ناصرخسرو.
گفتم که نفس حسیه را پنج حاسه چیست
گفتا که لمس وذوق وشم و سمع با بصر.
ناصرخسرو.
حاست ذوق برای شناختن مزه ٔ چیزهاست. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی).حاسه ٔ ذوق، حاسه ٔ شناختن مزه ٔ چیزها. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). || مزه. طعم. چاشنی. لذّت. خوشی:
بی نمک مدح تو ذوق ندارد سخن
بی گهر کیمیا سکه ندارد عیار.
خاقانی.
هرکرا خوش نیست با اندوه تو
جان او از ذوق عشق آگاه نیست.
عطار.
هر بی خبر نشاید این راز را که این را
جانی شگرف باید ذوق لقاچشیده.
عطار.
شیرخواره کی شناسد ذوق لوت.
مولوی.
ذوق خنده دیده ای ای خیره خند
ذوق گریه بین که هست آن کان قند.
مولوی.
شب گریزد چونکه نور آید ز دور
پس چه داند ظلمت شب حال نور
پشه بگریزد ز باد بادها
پس چه داند پشه ذوق بادها.
مولوی.
حظی اوفی و ذوقی اوفر از زندگانی برداشته. (ترجمه ٔ محاسن اصفهان).
هر که را ذوق طبع صافی نیست
ذوقش از شعر مجد خوافی نیست.
مجد خوافی.
ذوق پاکان ز خمر و مستی نیست
جاه نیکان بکبر هستی نیست.
اوحدی.
ذوق نی شکر کجا یابد مذاق از بوریا.
سلمان ساوجی.
خار ار چه جان بکاهد گل عذر آن بخواهد
سهل است تلخی می در جنب ذوق مستی.
حافظ.
خامان ره نرفته چه دانند ذوق عشق
دریادلی بجوی دلیری سرآمدی.
حافظ.
ذوق عذاب تا کی دیوانه را چشانی
از رحمت تو ما را هست اینقدر شکایت.
کمال خجندی.
|| ملا عبدالرزاق کاشی در اصطلاحات گوید: ذوق، اول درجات شهود حق است بحق به انذک زمانی همچون برق و اگر ساعتی موقوف ماند به وسط مقام شهود رسد و اگر به نهایت مقام رسد ری ّ گویند. و جرجانی در تعریفات گوید: هی قوه منثیه فی العصب المفروش علی جرم اللسان، تدرک بها الطعوم بمخالطه الرطوبه اللعابیه فی الفم بالمطعوم و وصولها الی العصب. و الذوق فی معرفه اﷲ عباره عن نور عرفانی یقذفه الحق بتجلیه فی قلوب اولیائه یفرقون به بین الحق و الباطل من غیر ان ینقلوا ذلک من کتاب او غیره. و نیز گوید: ذوق، اول مبادی التجلیات الالهیه. (تعریفات) (اصطلاحات صوفیه). صاحب کشاف اصطلاحات الفنون گوید: ذوق بالفتح و سکون الواو فی اللغه مصدر ذاق یذوق. و عند الحکما هو قوهً منبثه ای منتشره فی العصپ المفروش علی جرم اللسان تدرک بها الطعوم بواسطه الرطوبه باالعابیه. بأن تخالطها اجزاء لطیفه من ذی الطعم. ثم تغوص هذه الرطوبه معها فی جرم اللسان الی الذائقه فالمحسوس حینئذ کیفیه ذی الطعم. و تکون الرطوبه واسطه لتسهیل وصول الجوهر المحسوس الحامل للکیفیه الی الحاسه اوبان تتکیف نفس الرطوبه بالطعم بسبب المجاوره فتغوص وحدها فیکون المحسوس کیفیتها ثم هذه الرطوبه عدیم الطعم فاذا خالطها طعم فاما بان تتکیف به او تخالطها اجزاء من حامله لم تؤد الطعوم الی الذائقه کما هی بل مخلوطه بذلک الطعم کما للمرضی و لذا یجد الذی غلب علیه مره الصفراء الماء التفه و السکر الحلومراً و من ثم قال البعض الطعوم لاوجود لها فی ذی الطعم و انماتوجد الطعوم فی القوه الذائقه والاله الحامله. (کذا فی شرح المواقف). || ذوق نزد بلغاءآن است که محرک قلوب و موجد وجد بود که در او شعوری مرعی نبود و این خاصه ٔ عزلت و عاشقی صرف بود. و این وجدانی است ولکن اتفاق و اجماع بر آن شرط است چنانچه شکر که شرح شیرینی آن در بیان نیاید و از قبیل وجدانی است ولکن همه باتفاق آنرا شیرین گویند کذا فی جامع الصنایع. قال الچلپی فی حاشیه المطول فی شرح خطبهالتلخیص ما ترجمته هذا: ذوق قوّه ای است ادراکیه که مر او را به ادراک سخنهای لطیف و محاسن خفیه ٔ آن اختصاصی است. و ذوق نزد صوفیه عبارت است از مستیی که ازچشیدن شراب عشق مر عاشق را شود. و شوقی که از استماع کلام محبوب و از مشاهده ٔ دیدارش روی آورد. و از آن عاشق بیچاره در وجد آید و از آن وجد بیخود و بیشعور گردد و محو مطلق شود. این چنین حال را ذوق گویند. و در اصطلاحات عبدالرزاق کاشی ذوق اولین درجات شهود حق است بحق به اندک زمانی همچون برق. و اگر ساعتی موقوف ماند بوسط مقام شهود رسد. (کذا فی کشف اللغات). و در اصطلاحات صوفیه کمال الدین ابوالغنائم است که ذوق اولین درجات شهود حق است بحق در اثنا برقهای پی درپی هنگام کمترین درنگ در تجلیات برقی. چون این حالت افزون شود و برسد بمیانه ٔ مقام شهود از آن حالت بشرب و آشامیدن تعبیر کنند و چون بنهایت رسد، به ری و سیرابی تعبیر کنند، و ظهور این حالات به اعتبار و نسبت بصفاءباطن سالک از مشاهده ٔ غیر باشد. || بسیاری شعف و مسرت و شادمانی:
بانگ چنگ آمد و نای جستم از ذوق ز جای
بنگریدم ز سرای همچو ماری وزغو.
سوزنی.
تو همی گفتی که خر رفت ای پسر
از همه گویندگان باذوقتر.
مولوی.
تشنه را گر ذوق آید از سراب
چون رسد در وی گریزد جوی آب.
مولوی.
هرچگاه درویشان حضرت خواجه بمنزل او نزول میفرمودند... از غایت ذوق میگفت منت اینها همه بر جان ماست. (انیس الطالبین بخاری).
بی تو شب تنهائی زین ذوق که می آئی
تا کی من سودائی بنشینم و برخیزم.
ذوقی اردستانی.
|| تمایل خاص فطری و خلقی کسی بچیزی: ذوق موسیقی، ذوق نقاشی، ذوق گل کاری. ذوق کوه نوردی و غیره و غیره. || قوه ٔ تمیز زیبائی و زشتی در آدمی در نقاشیها و شعر و موسیقی و حجاری و بناء و غیره:
چو بوشعیب و خلیل و چو قیس و عمرو و کمیت
بوزن و ذوق عروض و بنظم و نثر و روی.
منوچهری.
هر خطابش هر عتابش هر مدیحش هر سخن.
نظم او و لفظ او و ذوق اوو وزن او
منوچهری.
اشتر بشعر عرب در حالت است و طرب
گر ذوق نیست ترا کژطبع جانوری.
سعدی.
- بی ذوق، فاقد تمیز زیبائی.
|| ذوق قوس، کشیدن زه را تا دریابدسختی و نرمی کمان را. (منتهی الارب). || ذقت فلاناً و ذقت ما عنده، خبرته. (اقرب الموارد). || آرزو. خواهش. میل:
گفت آنرا جمله می گفتند خوش
مر مرا هم ذوق آمد گفتنش.
مولوی.
که خیزد ذوق کار از کارفرمای.
وحشی.
ذوق گل چیدن اگر داری سوی گلزار رو.
(جامع التمثیل).
|| قریحه. طبع. استعداد: فلان ذوق شعر یا موسیقی یا نقاشی و جز آن دارد.
در چارسوی فقر درا تا ز راه ذوق
دل را ز پنجنوش سلامت کنی دوا.
خاقانی.
- اهل ذوق، ارباب ذوق، اصحاب ذوق، صاحبان قریحه ٔ ادب و موسیقی و نقاشی و مانند آن:
لفظ پریشانشان بر دل اصحاب ذوق
خشک چو باد سموم سرد چو دندان مار.
خاقانی.
- ذوق سلیم، ذوق صافی، صاحب ذوق سلیم یا صافی، آنکه بقریحه و فطرت نیک و بد را دریابد، خاصه درسخن و شعر و مانند آن:
هر که را ذوق و طبع صافی نیست
ذوقش از شعر مجد خوافی نیست.
مجد خوافی.
(مص م.) چشیدن، (اِمص.) چشایی، در فارسی نشاط، بشاشت، خوشی، علاقه و استعداد برای یادگیری، لذت، اولین مرحله از مراحل شهود.، ~ کسی را کور کردن او را دلسرد و بی علاقه کردن.، تو ~ زدن الف - ناخوشایند بودن. ب [خوانش: (ذُ) [ع.]]
خوشیونشاط،
[قدیمی] چشیدن مزۀ چیزی، آزمودن طعم چیزی،
[قدیمی] چشایی، ذائقه، قوهای که بهوسیلۀ آن طعم چیزها ادراک میشود،
* ذوق کردن: (مصدر لازم) به نشاط آمدن، اظهار شادی و مسرت کردن،
سلیقه
سلیقه، همنشین شوق
استعداد، قریحه، سلیقه، مشرب، حالوهوا، حال، دماغ، شور، شوق، مذاق، وجد، چشایی، چشیدن
چشیدن، چاشنی گرفتن، آزمودن
ذَوق، (ذاقَ-یَذُوقُ) چشیدن- مزه کردن