معنی رباب در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی
رباب. [رُ] (اِخ) یکی از گویندگان زنان عرب و زن و دخترعموی شاعر نامدار اقشیر اسدی بود. (از قاموس الاعلام ترکی).
رباب. [رَ] (اِخ) کوهی است میان مدینه و فید. (منتهی الارب) (آنندراج) (از غیاث اللغات) (ازمنتخب اللغات) (از متن اللغه) (از معجم البلدان).
رباب. [رُ] (اِخ) بنت ایادبن معد، و زن مضربن نزار سرسلسله ٔ قبیله ٔ مضر که از قبیله های نامی عرب بود. رجوع به عقدالفرید ج 3 ص 287 شود.
رباب. [رُ] (اِخ) بنت امروءالقیس کلابیه و مادر عبداﷲبن حسین و بروایاتی مادر فرزند شش ماهه ٔ امام حسین معروف به علی اصغر که در کربلا به تیر حرمله شهید شد. حضرت حسین به این خاتون علاقه ٔ خاصی داشت. پدر وی امرءالقیس در عهد خلیفه ٔ ثانی به اسلام مشرف شد. رباب پس از شهادت امام حسین بااینکه خواستگاران زیادی داشت شوهر اختیار نکرد. او دارای طبع شعر بود و دو بیت زیر او راست:
ان الذی کان نوراً یستضاء به
بکربلاء قتیل غیرمدفون
سبط النبی ّ جزاک اﷲ صالحه
عنا و طینت حسران الموازین.
(از قاموس الاعلام ترکی).
و رجوع به حبیب السیر چ خیام ج 1 ص 61 شود.
رباب. [رُ] (اِخ) بنت الیمان، زن معاذبن زراره ٔ قطفرین و خود از صحابه و انصار بود. (از قاموس الاعلام ترکی).
رباب. [رُ] (اِخ) بنت ابراء. از زنان صحابه و انصار رسول اکرم بود. (از قاموس الاعلام ترکی).
رباب. [رُ] (اِخ) معشوقه و سپس زن خداش بن حابس تمیمی بود. (از قاموس الاعلام ترکی).
رباب. [رُ] (اِخ) پنج قبیله از عرب که یکی شده اند. (منتهی الارب) (آنندراج). و هم ضَبّه، عدی، ثَور، عِکْل و تَیْم، و انما سموا بذلک لأنهم غمسوا ایدیهم فی رُب ّ و تحالفوعلیه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ضبه و تیم و عدی و عکل و ثور که دستهای خویش را در رب فروبردند و برآن هم عهد و همسوگند شدند. و نسبت به آنان رُبّی از نظر بازگشت به یکی ِ آن. (از متن اللغه). قبایل ضبه، زیرا آنان دستهایشان را در رب فروبردند و هم پیمان شدند، و نسبت به آنها رُبی است زیرا یکی ِ آنها رُبّی است. (از اقرب الموارد).
رباب.[رُ] (اِخ) موضعی است. (منتهی الارب) (آنندراج) (از متن اللغه). زمینی است میان دیار بنی عامر و بلحارث بن کعب، گفته شده رباب در دیار بنی عامر در منتهاالیه میل بیشه در وادی های نجد است. (از معجم البلدان).
رباب. [رَ] (اِخ) موضعی است بمکه. (منتهی الارب) (آنندراج) (غیاث اللغات) (از منتخب اللغات) (از متن اللغه). موضعی است در نزدیکی چاه میمون در مکه. (از معجم البلدان).
رباب. [رُ] (اِخ) بنت کعبه. از زنان صحابه و انصار و مادر حذیفه و سعد و صفوان بنی الیمان بود. (از قاموس الاعلام ترکی).
رباب. [رَ] (اِخ) نام زنی. (منتهی الارب). نام یک معشوقه ٔ عرب بوده. (فرهنگ نظام). نام زنی به حسن مشهور. (انجمن آرا). نام زنی است جمیله معشوقه ٔ دعد. (آنندراج) (غیاث اللغات) (از منتخب اللغات). نام زنی به حسن مشهور در عرب. (فرهنگ رشیدی):
چون نخوانی حدیث دعد و رباب
با حدیث بثینه وآن ِ جمیل.
ناصرخسرو.
رطل پر کن وصف عشق دعد گوی
تا چه شد کارش به آخر با رباب.
ناصرخسرو.
چند چو رعد از تو بنالید دعد
تاش بخوردی بفراق رباب.
ناصرخسرو.
چند گفتی و بر رباب زدی
غزل دعد بر صفات رباب.
ناصرخسرو.
بس کن آن قصه ٔ رباب کنون
زرد و نالان شدی چو رود و رباب.
ناصرخسرو.
چند باشم در دیار و منزل دعد و رباب
روز و شب گوینده و نالنده چون عود و رباب.
عبدالواسع جبلی (از شرفنامه).
داستانی بُوَد مطایبتش
خوشتر از داستان دعد و رباب.
سوزنی.
از دل عالم مپرس حالت صبح دلش
بر کر عنین مخوان قصه ٔدعد و رباب.
خاقانی.
و رجوع به تزیین الاسواق شود.
رباب. [رِ] (ع اِ) ج ِ رُبّه. (منتهی الارب) (متن اللغه). || ج ِرِبّه. (اقرب الموارد) (از متن اللغه). || ج ِ رُب ّ. || ج ِ رُبّی ̍. (از متن اللغه).رجوع به رَبّه و رِبّه و رُب ّ در همه ٔ معانی شود.
رباب. [رَب ْ با] (ع اِ) جماعت. (اقرب الموارد). جماعت کثیر یا ده هزار. (منتهی الارب). رجوع به رب شود. || از اسمای مردان است. (از متن اللغه).
رباب. [رِ] (ع مص) بچه آوردن گوسفند. (از اقرب الموارد) (از متن اللغه). || نزدیک شدن بچه آوردن گوسفند. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب) (از متن اللغه).
رباب. [رِ] (ع اِ) عهد. (اقرب الموارد). پیمان و عهد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || آغاز جوانی: رباب الشباب،اوله. (از متن اللغه). || ده ها یا گروه های مرکب که هر گروه از آن ده فرد باشد. (از اقرب الموارد). || ده یکها. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ج، اَرِبّه. || اصحاب. (اقرب الموارد). یاران. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از متن اللغه).
رباب. [رُ] (ع اِ) عود. (منتهی الارب) (لغت نامه مقامات حریری). نام یکی از سازها باشد. (فرهنگ سروری). ونج. (منتهی الارب). سازی است که نوازند و آن طنبورمانندی است بزرگ و دسته ٔ کوتاهی دارد و بر روی آن بجای چوب، پوست آهو کشیده شده. (لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی متعلق بکتابخانه ٔ مؤلف) (از برهان) (غیاث اللغات) (از ناظم الاطباء). آلت لهوی است که آن رانوازند. (از اقرب الموارد). و رجوع به رَباب شود. || آغاز جوانی: رباب الشباب، آغاز جوانی. (از متن اللغه). || ج ِ رُبی، آن نادر است. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب). ج ِ ربی، آن نادر و بکسرْ قلیل است. (از متن اللغه). رجوع به ربی شود.
رباب. [رَ] (ع اِ) دسته ٔ تیر یا نخی که با آن تیرها را بندند یا پارچه ای که در آن تیرها را پیچند و آن پوست نازکی است که بر دست برآرنده ٔ تیرهای قمار پیچندتا از راه مس کردن تیرها را نشناسد و آن بدین عمل تیر را برای همبازی خود برمی گزیند. (از متن اللغه).
رباب. [رَ] (ع اِ) نام سازی است تاردار که نام دیگرش طنبور (تنبور) است. (فرهنگ نظام).آلت موسیقی که نواخته شود. (از اقرب الموارد). از آلات لهو صاحب اوتار که آنرا نوازند. (از تاج العروس) (از متن اللغه). سازی است که نواخته شود. (منتهی الارب) (آنندراج). نوعی از ساز. (دهار) (از ناظم الاطباء).نام سازی. (شرفنامه ٔ منیری). سازی معروف. (انجمن آرا) (از غیاث اللغات) (از منتخب اللغات) (کشف اللغات) (از فرهنگ رشیدی) (از مؤید اللغات). عربیست و پارسی آن ساز رَواده است و رباب معرب آن است. (انجمن آرا) (از رشیدی). در رساله ٔ معربات مسطور است که رباب معرب رَواده است و معنی رواده آواز حزین دارنده است چه رواد بمعنی آواز حزین است و «ه » برای نسبت، و در سراج نوشته که رباب بفتح مصری رباب بضم است. (از غیاث اللغات) (از آنندراج). یکی از آلات مهتزه است از ذوات الاوتار و شارشک همان است و آن مانند طنبوری بزرگ است با دسته ٔ کوتاه، و بجای تخته پوست بر روی آن کشیده میشود و چهار تار دارد. (یادداشت مرحوم دهخدا). طُبْن. کِران. کِنّاره. وَنَج. (منتهی الارب):
بکف جام و در گوش، بانگ رباب
بر آتش سرون گوزنان کباب.
فردوسی.
در آن خانه سیصد پرستنده بود
همه با رباب و نبید و سرود.
فردوسی.
بمرو اندر از بانگ چنگ ورباب
کسی را نبد هیچ آرام و خواب.
فردوسی.
نیامد سر مرغ و ماهی بخواب
از آن بزم و آواز چنگ و رباب.
فردوسی.
همه شب ز آواز چنگ و رباب
سپه را نیامد بر آن دشت، خواب.
فردوسی.
مجلسی سازم با بربط و با چنگ و رباب
با ترنج و بهی و نرگس و با نقل و کباب.
منوچهری.
من و نبید و بخانه درون سماع و رباب
حسود بر در و بسیارگوی در سکه.
منوچهری.
شراب و خواب و کباب و رباب و بره و نان
هزار کاخ فزون کرد با زمی هموار.
بوحنیفه ٔ اسکافی (ازتاریخ بیهقی چ ادیب ص 227).
پند کی گیرد فرزند تو ای خواجه ز تو
چون رباب است به دستت در و بر سَرْت شراب.
ناصرخسرو.
ز چشمت خواب بگریزد چو گوشت زی رباب آید
بخواب اندر شوی آنگه که برخواند کسی قرآن.
ناصرخسرو (دیوان چ مینوی - محقق ص 291).
چند گفتی و بر رباب زدی
غزل دعد بر صفات رباب.
ناصرخسرو.
بس کن آن قصه ٔ رباب کنون
زرد و نالان شدی چو رود و رباب.
ناصرخسرو.
کار دنیا را همان داند که کرد
رطل پر کن رود برکش بر رباب.
ناصرخسرو.
بنالم ایرا با من فلک همی کند آنْک
بزخم زخمه بر ابریشم رباب کنند.
مسعودسعد.
دانی چرا خروشد ابریشم رباب
ازبهر آنکه دائم همکاسه ٔ خر است.
کافی بخاری.
پیریش چنگ پشت کرد و ضعیف
چون بریشم ز گوشمال رباب.
سوزنی.
روا بود که شود گوشمال دیده ز دهر
کسی که بیهده گردنکشی کند چورباب.
مجیر بیلقانی.
وز چوب زدن رباب، فریاد
چون کودک عشرخوان برآورد.
خاقانی.
رباب از زبانها بلا دید چون من
بلا بیند آن کو زباندان نماید.
خاقانی.
در برم آمد چو چنگ، گیسو در پاکشان
من شده از دست صبح، دست بسر چون رباب.
خاقانی.
بر رود و رباب و ناله ٔ چنگ
یکرنگ نوایی این دو آهنگ.
نظامی.
لیلی و خروش چنگ در بر
مجنون چو رباب دست برسر.
نظامی.
بنواز مرا که بی تو برخاست
چون چنگ ز هر رگم فغانی
نی نی چو ربابم از غم تو
یعنی که رگی و استخوانی.
عطار.
به فرّ وصل تو گردنکشی شوم چو رباب
اگر بصحبت من سر درآوری چون چنگ.
نجیب جرفاذقانی.
دو بیتم جگر کرد روزی کباب
که میگفت گوینده ای با رباب.
سعدی.
باز وقتی که ره خراب شود
کیسه چون کاسه ٔ رباب شود.
سعدی.
سعدیا گر در برش خواهی چو چنگ
گوشمالت خورد باید چون رباب.
سعدی.
من که قول ناصحان را خواندمی قول رباب
گوشمالی دیدم از هجران که اینم پند بس.
حافظ.
ز شور و عربده ٔ شاهدان شیرین کار
شکر شکسته سمن ریخته رباب زده.
حافظ.
چه نسبت است برندی صلاح و تقوی را
سماع وعظ کجا نغمه ٔ رباب کجا.
حافظ.
پرده کشی میکند بر دف زرین رباب
چنگ مدار ازقدح دست مگیر از رباب.
بدر چاچی.
صبحگه آن نغمه ٔ چمچه ٔ حلیمی بر حلیم
بر بگوشم خوشتر از زخمه ربابی بر رباب.
حکیم سوری.
در گوش مشتری شده آواز چنگها
بر چرخ زهره خاسته بانگ رباب ها.
ملک الشعراء بهار.
- رباب چهارروده، شوشک. (لغت فرس اسدی، نسخه ٔ خطی نخجوانی). و رجوع به شوشک شود.
- رباب و چنگ، چنگ و رباب، ساز و چنگ. عود و چنگ:
نبود چنگ و رباب و نبید و عود که بود
گل وجود من آغشته ٔ گلاب و نبید.
حافظ.
در کنج دماغم مَطَلب جای نصیحت
کاین گوشه پر از زمزمه ٔ چنگ و رباب است.
حافظ.
رباب و چنگ ببانگ بلند میگویند
که گوش هوش به پیغام اهل راز کنید.
حافظ.
من حالت زاهدرا با خلق نخواهم گفت
این قصه اگر گویم با چنگ و رباب اولی.
حافظ.
دل و دین باخته را چنگ و رباب اولیتر
گوشه ٔ میکده و باده ٔ ناب اولیتر.
ناصر روایی.
- رباب یتیم، قسمی رباب (از آلات موسیقی از ذوی الاوتار). (یادداشت بخط مؤلف).
- رود رباب، نغمه ٔ رباب:
تا به نوای مدیح وصف تو برداشتم
رود رباب من است روده ٔ اهل ریا.
خاقانی.
- نالیدن رباب، ببانگ درآمدن آن. آوا برآوردن آن:
نالید رباب ایرا کآزرده شد از زخمه
لیک از خوشی زخمه آواز همی پوشد.
خاقانی.
نالان رباب از عشق می، دستینه بسته دست وی
بر ساعدش چون خشک نی رگهای بسیار آمده.
خاقانی.
|| ابر سپید. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (از شرفنامه ٔ منیری) (از منتخب اللغات) (غیاث اللغات) (از متن اللغه). به این معنی بزبان سریانی است. (از غیاث اللغات). || گاهی ابر سیاه را نیز گویند. (از منتهی الارب) (از متن اللغه). || ابر که در پاره ٔ ابر دیگر آویخته بود. الواحد، ربابه. (مهذب الاسماء) (از متن اللغه).
رباب. [رُ] (اِخ) بنت حارثه. از زنان صحابه و انصار میباشد که با حضرت رسول (ص) بیعت کرد. (از قاموس الاعلام ترکی).
(رَ) [ع.] (اِ.) ابر، ابرسفید.
(رَ یا رُ) [ع.] (اِ.) از آلات موسیقی زهی، مانند طنبور که با دست یا آرشه نواخته می شود.
(موسیقی) از آلات موسیقی شبیه تار که کاسۀ آن کوچکتر و در قدیم دارای دو سیم بوده و آن را با کشیدن کمانه یا آرشه مینواختهاند، رواوه،
[قدیمی] ابر سفید،
ابر سفید
نام سازی است تاردار که نام دیگرش طنبور میباشد
سازی شبیه تنبور در موسیقی ایرانی