معنی رباح در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی

لغت نامه دهخدا

رباح. [رَ] (اِخ) نام نهری بوده در نزدیکی نهر ریگستان و شهر بخارا در عهدرودکی، و نزدیک هزار بستان و کاخ را بجز اراضی سیراب میکرد. رجوع به احوال و اشعار رودکی ج 1 ص 96 شود.

رباح. [رَ] (اِخ) از صحابه ٔ رسول و مکنی به ابوعبده از مردم شام بود. پسرش عبده از وی روایت دارد. (از قاموس الاعلام ترکی) (از الاصابه ج 1 قسم 1).

رباح. [رَ] (ع مص) سود کردن. (دهار) (مصادراللغه ٔ زوزنی چ بینش) (از اقرب الموارد) (از متن اللغه). رِبْح. رَبْح. (ناظم الاطباء) (متن اللغه) (اقرب الموارد). و رجوع به مصادر فوق شود: رباح کسی در بازرگانی خویش، رباح بازرگانی کسی، فزونی یافتن تجارت کسی و برتری و بسیار سود بردن وی در آن. (از متن اللغه). رباح کسی در تجارت خویش، بنهایت و کمال آن رسیدن و بدست آوردن سود. (از اقرب الموارد). رباح تجارت کسی، سود بردن در آن. (از اقرب الموارد).

رباح. [رَ] (ع اِ) سود. (منتهی الارب) (آنندراج) (دهار) (مهذب الاسماء) (از معجم البلدان). فزونی در تجارت، و آن اسم است برای آنچه سود برده میشود. (از اقرب الموارد) (از متن اللغه):
آن یکی در کشتی ازبهر رباح
وآن یکی بافسق و دیگر باصلاح.
مولوی.
|| جانوری است شبیه گربه ٔ زباد واز رسته ٔ آن، و اگر نباشد، شهری است که کافور بدانجا نسبت داده میشود. (از متن اللغه). جانور کوچکی است مانند گربه و آن گربه ٔ زباد است زیرا زباد از آن گرفته میشود. (از اقرب الموارد).

رباح. [رِ] (ع اِ) ج ِ رَبَح. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (متن اللغه). رجوع به رَبَح شود. || ج ِ رابح. (منتهی الارب) (متن اللغه). رجوع به رابح شود. || ج ِ رُبَح. (متن اللغه). رجوع به رُبَح شود.

رباح. [رُ] (ع اِ) رباح. میمون نر. اسمی است از رُبّاح که زمخشری تخفیف آنرا جایز شمرده است. (از اقرب الموارد). میمون نر. مخفف رُبّاح در لهجه ٔ یمن. || بچه ٔ میمون. (از متن اللغه). || بچه شتر لاغر. (از اقرب الموارد).

رباح. [رُب ْ با] (ع اِ) بزغاله. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (از متن اللغه) (از تاج العروس). ج، ربابیح. (اقرب الموارد). || کبی نر. (منتهی الارب) (آنندراج) (دهار) (ناظم الاطباء).میمون نر، و بتخفیف نیز در لهجه ٔ یمن آید. (از متن اللغه). و فی المثل: هو اجبن من رباح. (منتهی الارب).کبی. (مهذب الاسماء). میمون نر، و زمخشری تخفیف آن را نیز جایز شمرده است. (از اقرب الموارد). || بچه شتر لاغر. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از متن اللغه). || نوعی از خرما. (از منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از تاج العروس). || جانوری است مانند گربه که عطر زباد از آن گیرند. (از منتهی الارب) (از مهذب الاسماء) (از معجم البلدان). نام جانوری است مانند گربه که عطر زباد از آن میگیرند. دمیری در حیوهالحیوان گفته این درست است و جوهری چنین پنداشته که رباح نام جانور کوچکی است که از آن کافور گیرند و آن را در نسخه ای بخط خودش نوشته است، و آن عجیب است زیرا که کافور صمغ درختی است در هند که در داخل چوب قرار میگیرد و اگر تکان داده شود صدا میکند و میریزد و رباحی نوعی از آن است، جوهری بعد که به اشتباه خود پی برده گفته رباح شهری است که از آن کافور بدست آید ولی آن هم وهمی بیش نیست. (از منتهی الارب). نام جانوری مانند گربه که کافور از وی گیرند و کافور رباحی بدان منسوب است، و این غلط است چه کافور صمغ درخت است. (آنندراج). || پرنده ای که پرها و دمش سرخرنگ است و از گیاه پر تغذیه کند. (از متن اللغه). || نام ساقی. || نام جماعتی است. (منتهی الارب) (آنندراج).

رباح. [رَ] (اِخ) نام شهری است که کافور از آنجا بدست آید. (از اقرب الموارد). این معنی را صاحب منتهی الارب مردود شناخته است. رجوع به منتهی الارب در معنی «نام جانور...» همین کلمه شود.

رباح. [رَ] (اِخ) یا رباح الاسودیا رباح حبشی. پدر بلال حبشی، غلام و مؤذن معروف پیغمبر. رجوع به حبیب السیر چ خیام ج 1 ص 473 و قاموس الاعلام ترکی و عقدالفرید ج 5 ص 16 و الاصابه ج 1 قسم 1 شود.

رباح. [رَ] (اِخ) قلعه ای است به اندلس. (آنندراج) (از متن اللغه). قلعه ای است به اندلس و از آن قلعه است محمدبن سعد لغوی و قاسم بن شارب فقیه و محمدبن یحیی نحوی. (منتهی الارب) (تاج العروس). نام شهری واقع در اندلس از اعمال طلیطله. (از معجم البلدان). و رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود.

رباح. [رَ] (اِخ) از آزادشدگان بنی جحجبا (جحجبی ̍) و از صحابه است که در واقعه ٔ اُحُدحضور داشته و بنابه روایتی در غزوه ٔ یمامه کشته شده است. (از قاموس الاعلام ترکی) (از الاصابه ج 1 قسم 1).

رباح. [رَ] (اِخ) از صحابه ٔ رسول و آزادشده ٔ حارث بن مالک انصاری بود که در غزوه ٔ یمامه بشهادت رسید. (از قاموس الاعلام ترکی) (از الاصابه ج 1 قسم 1). و رجوع به رباح (آزادشده ٔ بنی جحجبا) شود.

فرهنگ معین

(~.) [ع.] (اِ.) جِ ربح، سودها.

(رَ) [ع.] (اِ.) خمر، شراب.

فرهنگ عمید

سود، فایده،
خمر، می،

فرهنگ فارسی هوشیار

‎ بزغاله، گربه ی پدرام، بچه شتر بچه گاو (تک: ربح) سودها ‎ فروختن، سود خواری ‎ کپی نر، بزغاله، شترک لاغر

فرهنگ فارسی آزاد

رَباح، رِبح، شراب- میّ

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری