معنی رباط در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی

لغت نامه دهخدا

رباط. [رُ] (اِخ) دهی است کوچک از دهستان بافت شهرستان سیرجان، دارای 12 تن جمعیت. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).

رباط. [رُ] (اِخ) دهی است از دهستان بخش ایذه ٔ شهرستان اهواز. سکنه ٔ آن 90 تن است. آب رباط از چاه و قنات بدست می آید و فرآورده ٔ عمده ٔ آن غلات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).

رباط. [رُ] (اِخ) انطون. راهب یسوعی حلبی الاصل سریانی طایفه. او راست: رحله اول شرقی الی امر کاللخوری الیاس بن القس حنا الموصلی من عیله بیت عمون الکلدانی (1668- 1683 م.) چ بیروت 1906 م. رباط بسال 1914 م. درگذشت. (از معجم المطبوعات ج 1 ص 91).

رباط. [رِ] (اِخ) یا رباط الفتح. نام شهر و مرکز حکومت کشور مراکش است، واقع در کنار اقیانوس اطلس. جمعیت رباط برابر سرشماری اخیر 227445 تن میباشد. (از اطلس جهان در عصر فضا چ مؤسسه ٔ جغرافیایی سحاب ص 122). مؤلف المنجد گوید: شهر قدیمی است که بنای نخستین آن به فینیقیها می رسد که در آن سکونت داشته اند و پس از آن مدت درازی رومیها در آن سکونت داشته اند و آنجا را بصورت قلعه ای مستحکم و مرکزی بزرگ درآورده بودند و عبداﷲ المؤمن سلطان موحد درقرن 12 هجری رباط امروزی را بنا کرد و در سال 1912 م. مرکز مراکش گردید. این شهر دارای چند گونه آثار تاریخی است. (از المنجد). و رجوع به رباطالفتح شود.

رباط. [رُ] (اِخ) دهی است از دهستان حومه ٔ بخش شهربابک شهرستان یزد. سکنه ٔ آن 317 تن. آب ده از قنات تأمین میشود و محصول عمده ٔ آن غلات است و صنایع دستی زنان بافتن قالی و کرباس میباشد. رباط دارای دبستان و پاسگاه ژاندارمری است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10).

رباط. [رُ] (اِخ) دهی است از بخش تربت جام شهرستان مشهد واقع در 32هزارگزی جنوب خاوری تربت جام. سکنه ٔ آن 236 تن. محصول عمده ٔ ده غلات و پنبه است و آب آن از قنات تأمین میشود. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).

رباط. [رُ] (اِخ) دهی است از بخش باجگیران شهرستان قوچان. سکنه ٔ آن 749 تن. آب ده ازچشمه بدست می آید. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).

رباط. [رُ] (اِخ) دهی است از بخش کلات شهرستان درگز. سکنه ٔ آن 136 تن. آب رباط از رودخانه تأمین میشود و محصول عمده ٔ آن غلات و بنشن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).

رباط. [رُ] (اِخ) دهی است از بخش درمیان شهرستان بیرجند. سکنه ٔآن 78 تن. آب آن از چشمه تأمین میشود و محصول عمده غلات و چغندر است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).

رباط. [رُ] (اِخ) دهی است از بخش طیبات شهرستان مشهد، دارای 235 تن جمعیت. آب ده از رودخانه بدست می آید و محصول عمده ٔ آن غلات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).

رباط. [رُ] (اِخ) دهی است از بخش حومه ٔ شهرستان کرمان. سکنه ٔ آن 850 تن. آب ده از چهار رشته قنات تأمین میشود و محصول عمده ٔ آن غلات و پنبه و پسته و صیفی، و صنایع دستی زنان کرباس بافی است. رباط پاسگاه ژاندارمری و نیز از آثار قدیمی قلعه ٔ خرابه و کاروانسرایی دارد. مزرعه ٔ دولت آباد جزء این ده است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).

رباط. [رُ] (اِخ) دهی است از بخش جانکی گرمسیر شهرستان اهواز. و سکنه ٔ آن 160 تن است که از طایفه ٔ جانکی هستند. آب ده از رودخانه ٔ ابوالعباس تأمین میشود و محصول عمده ٔ آن غلات و برنج وانار و بلوط است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).

رباط. [رُ] (اِخ) قصبه ٔ مرکز دهستان ماهیدشت بخش مرکزی شهرستان کرمانشاه واقع در 27هزارگزی باختری کرمانشاه. سکنه ٔ آن 650 تن. آب ده از رودخانه ٔمرک تأمین میشود و محصول عمده ٔ آن غلات و حبوب است.رباط 20 باب دکان و پاسگاه ژاندارمری و نمایندگی آمار و دبستان دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).

رباط. [رُ] (اِخ) دهی است از بخش بهشهر شهرستان ساری واقع در 8هزارگزی خاور بهشهر. سکنه ٔ آن 590 تن. آب ده از چشمه و قنات تأمین میشود و محصول عمده ٔ آن غلات و پنبه و ابریشم و مرکبات وصیفی و برنج است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3).

رباط. [رُ] (اِخ) نام رودخانه ای در حوالی بهشهر که از کوههای یخکش سرچشمه میگیرد. رجوع به ترجمه ٔ سفرنامه ٔ رابینو ص 93 شود.

رباط. [رُ] (اِخ) دهی است کوچک از بخش قیدار شهرستان زنجان واقع در 16هزارگزی خاور قیدار. جمعیت این ده 44 تن میباشد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2).

رباط. [رُ] (اِخ) دهی است از بخش سربند شهرستان اراک واقع در 26هزارگزی شمال آستانه. سکنه ٔ آن 544 تن. آب ده از قنات تأمین میشودو محصول عمده ٔ آن غلات و میوه است. راه آهن و شوسه ازآن میگذرد و چون ایستگاه سمنگان در اراضی آن واقع شده است بهمین مناسبت بیشتر به سمنگان معروف است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2). و رجوع به سمنگان شود.

رباط. [رَب ْ با] (ع ص) صیغه ٔ مبالغه از ربط. آنکه محکم می بندد. (از متن اللغه).

رباط. [رِ] (ع مص) دوام نمودن بر کاری. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج). مواظبت کردن بر کار. (از اقرب الموارد) (از متن اللغه). || نگاه داشتن و ملازمت کردن جای در آمدن دشمن، ومرابطه مانند آن است. (از منتهی الارب) (آنندراج) (از متن اللغه) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء). || در سرحد ملازمت کردن برای حفظ آن و جنگ. (از متن اللغه). ملازمت در سرحد برای حفظ کردن آن از دشمن. (از اقرب الموارد). به ثغر مقیم شدن. (المصادرزوزنی). || انتظار نماز بردن بعد از نمازدیگر. (از منتهی الارب) (منتخب اللغات) (آنندراج).

رباط. [رِ] (ع اِ) کاروانسرا. (ولف) (فرهنگ رازی ص 60). کاروانسرای سرمنزلهای راه. (فرهنگ نظام). جایی که در کنار راه جهت استراحت و سکنی و منزلگاه قافله و کاروان سازند و مشتمل بر اطاقهای چند و طویله و جز آن باشد. (ناظم الاطباء). مهمانسرای. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). مسافرخانه. (آنندراج) (غیاث اللغات). ج، رُبُط و رباطات. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). آنچه برای فقیران ساخته شود. (از متن اللغه). سرایی که برای فقرا سازند. (فرهنگ نظام). جای غربا. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا): دهستان، ناحیتی است به دیلمان و مر او را رباطی است با منبر و جایی با کشت و برز بسیار است. (حدود العالم). و همه ٔ رباطها و دهها [در بخارا] از اندرون این دیوار است. (حدود العالم). بیکند، شهرکی است او را مقدار هزار رباط است. (حدود العالم).
نگه کن رباطی که ویران بود
پلی کآن بنزدیک ایران بود.
فردوسی.
نبیند کسی پای من در بساط
مگر در بیابان کنم صد رباط.
فردوسی.
چنین تا به پیش رباطی رسید
سر تیغ دیوار او ناپدید.
فردوسی.
دگر بر رباطی که ویران بدی
کنامی که آرام شیران بدی.
فردوسی.
سوم بهره جایی که ویران بود
رباطی که اندر بیابان بود.
فردوسی.
براه منزل من گر رباط ویران بود
کنون ستاره ٔ خورشید باشدم خرگاه.
فرخی.
ازعجایب و نوادر رباطی بود نزدیک آن دو گور که بونصر آن را گفته بود که کاشکی سوم ایشان شدی، وی را در آن رباط گور کردند و روزی بیست بماند پس بغزنین آوردندو در رباطی که به لشکری ساخته بود در باغش دفن کردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 613). با وی نهاده بود که لشکر منصور با رایت ما که بدین رباط رسد باید که وی اینجا بحاضر آید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 803). مردم انبوه بر کار باید کرد تا بزودی این رباط که فرموده است برآورده آید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 257).
بر راه خلق سوی دگر عالم
یکّی رباط یا یکی آهونی.
ناصرخسرو.
از رفتن رباط نه نیز از شتاب خویش
آگاه نیست بیشتر از خلق کاروان.
ناصرخسرو.
هیرک، دیهی بزرگ است و رباطی محترم آنجاست. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 139).
آه اگر یک روز در کنج رباطی ناگهان
بی جمال دوستان و اقربا مهمان شوم.
سنایی.
اندر قمارخانه ٔ چرخ و رباط دهر
جنسی حریف و همنفس مهربان مخواه.
خاقانی.
جهان رباط خرابست بر گذرگه سیل
گمان مبر که بیک مشت گل شود معمور.
ظهیر فاریابی.
مرحله ای دید منقش رباط
مملکتی دید مزوربساط.
نظامی.
برنشکستند هنوز این رباط
درننوشتند هنوز این بساط.
نظامی.
باژگونه نعل از ده تا رباط
چشمها را چار کن در احتیاط.
مولوی.
بس رباطی که بباید ترک کرد
تا بمسکن دررسد یک روز مرد.
مولوی.
همچو ارکان خاک و زر کرد اختلاط
در میانْشان صد بیابان ورباط.
مولوی.
کودکی بر بام رباط ببازیچه از هر طرف تیر میانداخت. (گلستان).
عالم همه سربسر رباطی است خراب
در جای خراب هم خراب اولیتر.
حافظ.
|| کنایه از جهان:
جای درنگ نیست مرنجان درین رباط
برجستن درنگ به بیهودگی روان.
ناصرخسرو.
ای غنوده درین رباط کهن
اینک آمد فراز، وقت رحیل.
ناصرخسرو.
دراز گشته مقامت درین رباط کهن
گران شدی سبک و جلد بودی از اول.
ناصرخسرو.
ای بر سر دو راه نشسته درین رباط
از خواب و خورد بیهده تا کی کنی کلام.
ناصرخسرو.
تا بداند ملک را از مستعار
وین رباط فانی از دارالقرار.
مولوی.
خیمه ٔ انس مزن بر در این کهنه رباط
که اساسش همه بیموقع و بی بنیاد است.
خواجوی کرمانی.
|| در مراکش به قلعه ای گویند که در آن سپاه و تجهیزات برای جنگ یا غزو نگهداری میشد. (از المنجد). بعدها به تکیه یا مسجد مستحکمی گفته میشد که در آن کسانی اقامت می ورزند تا برای دفاع از اسلام خود را آماده می سازند، و از این معنی است آیه ٔ «صابروا و رابطوا». (از المنجد). || اقامتگاه که مختص یک تن نبود چون خانقاه و دیر صوفیان. تکیه و اقامتگاه دانشمندان و مدرسان و معلمان مدرسه و دارالعلم و جز آن: چون محمدعلی به بُست آمد فتح با او یکی شد اندر غارت کردن و مال بستدن مردمان به رباطها و جایهای مبارک همی شدند و دعا همی کردند. (تاریخ سیستان). بهر حال بنده بدرگاه نیاید و شغل وزارت نراند [خواجه احمد حسن] اگر رای عالی بیند وی را عفو کرده آید تا به رباطی بنشیند یا به قلعتی که رای عالی بیند و اگر عفو ارزانی ندارد مالش فرماید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 159). چون گذشته شد از وی اوقاف... ماند و رباطی که خواجه امام بوصادق آنجا نشیند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 487).
درویش نیک سیرت فرخنده رای را
نان رباط و لقمه ٔ دریوزه گو مباش.
سعدی.
به نیم جو نخرم طاق خانقاه و رباط
مرا که مصطبه ایوان و پای خم طنبی است.
حافظ.
سپس بسوی شیراز بازگشت [شیخ معین الدین] و در رباط شیخ کبیرنزدیک پنجاه سال اقامت گزید. (از شدالازار ص 58). و بشرح کتاب ینابیعالاحکام آغاز کرد ولی بپایان رسانیدن آن توفیق نیافت... و در رباط شیخ کبیر سالها به بیان شافی و کلام وافی تدریس میکرد. (از شدالازار ص 63). استاد فقیهان و ادیبان در شیراز بود [شیخ ابومسلم] ودر رباط امینی تدریس میکرد. (از شدالازار ص 408). در بغداد نشو و نما یافت [شیخ شمس الدین] و در واسط رباطی ساخت و بتحصیل علوم پرداخت و مردم از محضر وی استفاده کردند و در تمام فنون بتألیف همت گماشت. (از شدالازار ص 404). و رجوع به فهرست شدالازار شود. || آنچه بدان بندند ستور و مشک و جز آن را، و منه: جاء فلان و قد قرض رباطه، اذا انصرف مجهوداً. (از متن اللغه) (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء). چیزی که بدان سخت بندند چیزی را. (غیاث اللغات). ج، رُبُط و رباطات. (متن اللغه). || (اصطلاح تشریح) نسج که موجب پیوند و اتصال عظام بهمدیگر میباشد و احشا را نگاهداری میکند.ج، رباطات. (ناظم الاطباء). ج، ربطه، رباطات. (از متن اللغه). هر عصب که از سر استخوان رسته است. (یادداشت مرحوم دهخدا). میرزا علی در جواهرالتشریح گوید: ارتباط طبیعی سطوح مفصلیه و استحکامشان بواسطه ٔ اربطه ٔ لیفیه است که آنها را رباط نامند و از اقسام آنها رباطات حقیقیه، رباطات مفاصل قلیل الحرکه، رباطات بین العظام بعضی از مفاصل (رباطهای زرد لاستیکی) است. رجوع به جواهرالتشریح ص 167 و 168 شود. || قرض رباطه، مات. (از متن اللغه) (اقرب الموارد) (منتهی الارب): رباطش برید؛ مرد یا نزدیک بمردن رسید. (منتهی الارب). || قرض رباطه، بل ّ من مرضه (اقرب الموارد) (از متن اللغه)، از بیماری نجات یافت. || دل و قلب. (ناظم الاطباء). دل. (منتهی الارب) (از متن اللغه) (از اقرب الموارد). دل، از اینرو که گویی بدن بدان بسته شده است. (از المنجد). || نفس و شخصیت، یقال: هو ثابت الرباط. (از متن اللغه). || پنج رأس و زیاده از اسبان بسته. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (آنندراج) (از مهذب الاسماء) (از اقرب الموارد) (از متن اللغه). || اسبان بهر غزو را ربیط یکی و رباطالخیل اصلها. (مهذب الاسماء). || گله ٔ اسبان، چنانکه گویند: فلانی را رباطی است از اسبان. (از اقرب الموارد). گله ٔ اسبان. (از متن اللغه). جج ِ ربیطه که ج ِ آن رُبُط است. (از متن اللغه).

فرهنگ معین

رشته، پیوند، نسج غضروفی و لیفی شکل که سبب ارتباط انساج مختلف و استحکام آن ها در جای خود می شوند، گروه اسبان، گروه سواران، جایی که در کنار جاده جهت استفاده کاروانیان سازند، کاروان سرا، جمع رباطات. [خوانش: (رِ) [ع.] (اِ.)]

رشته، بند، زردپی، کاروانسرا، جایی که برای فقرا یا صوفیان ساخته شود. [خوانش: (رِ) [ع.] (اِ.)]

فرهنگ عمید

(زیست‌شناسی) رشته‌هایی که استخوان‌ها یا غضروف‌ها را به هم پیوند می‌دهد،
[قدیمی] مهمان‌سرای میان راه، کاروان‌سرا،
[قدیمی] خانقاه یا مکانی برای سکونت طلاب و درویشان،
[قدیمی، مجاز] دنیا، جهان،

حل جدول

پایتخت کشور مراکش

کاروانسرا

زرد پی

زردپی

کاروانسرای میان راه

مترادف و متضاد زبان فارسی

خانقاه، خوان، کاروانسرا، لنگر، مرزبانی، سواران، بند، رشته، زردپی

فرهنگ فارسی هوشیار

رشته ها و پی هائی که استخوانهای بدن را بهم پیوند میدهد، زردپی، و بمعنی کاروان سرای میان راه

فرهنگ فارسی آزاد

رِباط، آنچه که بدان چیزی را ببندند و یا متصل سازند- قلب- محلی که برای بیتوته بینوایان و فقراء ساخته شود (در فارسی گاهی با تلفظ رُباط و بمعنای کاروانسرای میان راه و یا خانقاه فقراء نیز مصطلح می باشد)

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری