معنی ربع در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی

لغت نامه دهخدا

ربع. [رُ] (ع اِ) چهاریک. (منتهی الارب) (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی ص 51) (ناظم الاطباء) (دهار). چهاریک چیزی. (آنندراج). یک قسمت از چهار قسمت هر چیز وهر عددی. (ناظم الاطباء). حصه ٔ چهارم از هر چیز. (لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی کتابخانه ٔ مؤلف). چهارم حصه ٔ چیزی. (مهذب الاسماء) (منتخب اللغات). یک چهارم. (از اقرب الموارد). ج، اَرباع، و رُبوع. (از اقرب الموارد). دانگی و نیم. (کشاف زمخشری). دانگی. (دهار).
- ربع دانگ، دو حبه. یک طسوج. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- ربع زمین، چهاریک زمین که خاکست نه آب. ربع مکشوف. ربع مسکون:
از گل آن روضه ٔ باغ رفیع
ربع زمین یافته رنگ ربیع.
نظامی.
عزیز ربع زمین از تسلط سخنم
بچارپای رباعی بود سواری ما.
محسن تأثیر (از آنندراج).
|| چهاریک ساعت، معادل پانزده دقیقه. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- ربع ساعت، پانزده دقیقه. یک ربع. پانزده دقیقه. (ناظم الاطباء).
|| آنکه پگاه زاید. (دهار). || ج ِ رَباع. (منتهی الارب). رجوع به رَباع شود.
|| آلتی است منجمان را از قبیل اسطرلاب که بدان ارتفاع آفتاب گیرند و ساعت و عملهای دیگرمعلوم کنند و آن را ربعی و ربع مجیَّب نیز گویند. (آنندراج) (از متن اللغه). آلتی است از آلات منجم غیر از اسطرلاب که بدان ارتفاع گیرند و استخراج ساعات کنند. (مفاتیح العلوم).
- ربعوش، مانند ربع که آلتی است منجمان را برای گرفتن ارتفاع:
چنگی آفتاب روی از پی ارتفاع می
چنگ نهاده ربعوش بر سر و چهره برتری.
خاقانی.
|| (اِخ) ستاره ٔ بسیار کوچکی است در تنین. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به تنین در علم صورالکواکب نفائس الفنون شود.

ربع. [رُ ب ُ] (ع اِ) رُبْع. چهاریک. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). یک چهارم. (از اقرب الموارد). ج، اَرباع، رُبوع. چهاریک چیزی. (از آنندراج). || ج ِ رباعی. (از ناظم الاطباء). رجوع به رباعی شود. || ج ِ ربیع. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به ربیع شود. || ج ِ رَباع. (منتهی الارب). رجوع به رَباع شود.

ربع. [رُ ب َ] (ع اِ) اول نتاج بهاری، و آخر نتاج را هُبَع گویند، و منه: ما له هبع و لا ربع. ج، رِباع، اَرباع. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). || چهارچهار. (منتهی الارب). || ج ِ رباعی. (ناظم الاطباء). رجوع به رباعی شود. || ج ِ رُباع. (منتهی الارب). رجوع به رباع شود. || رُباع قرء الاعمش مثنی و ثلاث و ربع علی اراده رُباع. (منتهی الارب). رجوع به رُباع شود.

ربع. [رِ] (ع اِ) تب که یک روز گیرد و دو روز گذارد. (منتهی الارب) (از کشاف اصطلاحات الفنون) (از ناظم الاطباء). تب که یک روز آید و دو روز نیاید چون دو سه شبانه روز هیجده ساعت می گیرد و آن ربع سه شبانه روز است، از اینرو ربع خوانده میشود. (از اقرب الموارد). تب دوروزه درمیان چنانکه از روز نوبت تا روز نوبت دیگر چهار روز باشد. (آنندراج) (غیاث اللغات) (منتخب اللغات). بیماریی است مشهور که بعد از دو روز، روز سوم تب لرزه آید، و سک سک نیز گویند. (لغت محلی شوشتر): تب ربع؛ تب چهارم. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). تب چهارروز. (دهار). حمای ربع؛ نوبت سه یک. تب ربع دو جنس است، یکی ربع نوبه ای یعنی ربعی که بنوبت آید. دوم ربع دائمه یعنی ربع لازم و این جنس کمتر باشد... و مردم بدین تب از بیماریهای سوداوی چون صرع و مالیخولیا و از تشنج برآیند و باشد که دوازده سال بدارد. (از ذخیره ٔ خوارزمشاهی):
در تب ربع اوفتد سبع شداد از نهیب
تخت محاسب شود قبه ٔ چرخ از غبار.
خاقانی.
|| نوبت چهارم روز آب خوردن شتر. (آنندراج). بازداشتن شتر سه شبانه روز از آب و وارد شدن او در روز چهارم به آبشخور. (از اقرب الموارد). سقایت شتران روز چهارم. (از ناظم الاطباء). || (اِخ) نام مردی از هذیل. (آنندراج) (ناظم الاطباء).

ربع. [رَ] (ع مص) چهاریک ِ مال ستدن. || (اصطلاح عروض) آن است که فاعلاتن را صلم کنند (که سبب را بیندازند و وتد را قطع کنند) آنگاه آن را مخبون گردانندفَعَل بماند. (از المعجم فی معاییر اشعار العجم).

ربع. [رَ] (ع اِ) سرای. (آنندراج) (غیاث اللغات) (منتخب اللغات) (مهذب الاسماء) (دهار) (از شعوری ج 2 ورق 8) (ناظم الاطباء). ج، رِباع، رُبوع، اَرْبُع، اَرباع. (آنندراج) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). خانه، در هر کجا باشد. (از اقرب الموارد). خانه. (از شعوری ج 2 ورق 8) (ناظم الاطباء). منزل. (بهار عجم) (غیاث اللغات) (از اقرب الموارد) (از شعوری ج 2 ورق 8):
چون رعب تو خود نایب حشر است درین ربع
کی دل دهدت تا تو نهی دل به حشَر بر.
سنایی.
کدامین ربع را بینی ربیعی
کز آن بقعه برون ناید بقیعی.
نظامی.
سبع شداد از آن سبعی، و ربع شداداز آن ربعی. (از ترجمه ٔ محاسن اصفهان). || فرودآمدنگاه. (از منتهی الارب) (آنندراج) (غیاث اللغات) (ناظم الاطباء). منزل. (از اقرب الموارد):
یکی مرد شیرین و خوش طبع بود
که با ما مسافر در آن ربع بود.
سعدی.
|| محله. (منتهی الارب) (آنندراج) (غیاث اللغات) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). || آنچه در اطراف خانه باشد. (از اقرب الموارد). || نعش، یقال: حملت ربعه، حمل کردم جنازه ٔ او را. (از اقرب الموارد). || جای اقامت در ایام بهاری. (منتهی الارب) (آنندراج). بستانسرای معشوق. (از شعوری ج 2 ص 8) (ناظم الاطباء):
وآنجا که تو بودستی ایام گذشته
آنجاست همه ربع و طلال و دمن من.
منوچهری.
ای ساربان منزل مکن جز در دیار یار من
تا یک زمان زاری کنم بر ربع و اطلال و دمن
ربع از دلم پرخون کنم خاک دمن گلگون کنم
اطلال را جیحون کنم از آب چشم خویشتن.
امیرمعزی.
برگهای جسمها ماننده اند
لیک هر جانی به ربعی زنده اند.
مولوی.
چون عرب با ربع و اطلال ای ایاز
می کشی از عشق گفت خود دراز.
مولوی.
چارقت ربع کدامین آصف است
پوستین گویی قمیص یوسف است.
مولوی.
|| قبیله و یاران و اعوان. (لغت محلی شوشتر). || جماعت مردم. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). || مرد میانه. (منتهی الارب) (آنندراج). مرد میانه بالا. (از ناظم الاطباء). مرد متوسطالقامه. (از اقرب الموارد).

ربع. [رُ] (ع مص) بازایستادن و خود را بازکشیدن از کاری. (منتهی الارب) (آنندراج). بازایستادن. (ناظم الاطباء) (تاج المصادر بیهقی) (مصادراللغه زوزنی). || بدست سنگ برداشتن جهت آزمایش قوت. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). سنگ افراشتن. (مصادراللغه زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). || چهارتو تافتن زه کمان و جز آن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). || بهر چهار روز یک روز نوبت آب یافتن شتر و آن چنان باشد که شتران را سه روز یا چهار روزو سه شب از آب بازدارند و چهارم بر آن آیند. || در فراخی سال رسیدن قوم. (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء). || تب ربع گرفتن کسی را. (منتهی الارب) (آنندراج) (مصادراللغه زوزنی) (مجمل اللغه). || بمربعه بار شتر نهادن. || چشم داشتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || چهاریک مال گرفتن از قوم. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از تاج المصادر بیهقی) (مصادراللغه زوزنی). || چهارم قوم شدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). چهارم شدن. (مصادراللغه زوزنی). || چهاریک غنیمت ستدن و این در جاهلیت بود و در اسلام خمس است. || بازماندن و کوتاهی نمودن از کسی. || بچرا گذاشته شدن و خوردن بطوری که بخوابند و آب بنوشند. || فرمان دادن مرد به هرچه که خواهد. || چهل تا ساختن قوم را بذات خود یا چهل وچهار. || قرار گرفتن و آرام نمودن. || باران ربیع رسیدن قوم را: رُبِعَ القوم (مجهولاً). (از منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء).

فرهنگ معین

یک چهارم، یک چهارم یک ساعت، پانزده دقیقه. [خوانش: (رُ) [ع.] (اِ.)]

سرا، خانه، جای فرود آمدن جمع ربوع. ارباع. [خوانش: (رَ) [ع.] (اِ.)]

فرهنگ عمید

اقامتگاه موقتی،
سرا، منزل،
ناحیه، سرزمین،

(ادبی) در عروض، اجتماع خبن و قطع و بتر است در فاعلاتن که فعل باقی بماند،
[قدیمی] چهار‌یک چیزی را گرفتن،

چهاریک، یک‌چهارم چیزی،
(اسم) پانزده دقیقه،
* ربع‌ مسکون: یک‌چهارم کرۀ زمین که شامل خشکی‌های قابل سکونت است،

حل جدول

یک چهارم

فرهنگ واژه‌های فارسی سره

چهارک

مترادف و متضاد زبان فارسی

خانه، سرا، محل، مکان، منزل، برزن، کوی، محله

فرهنگ فارسی هوشیار

انتظار کشیدن چهار یک چیزی، یک چهارم، ربع دانگ

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری