معنی رده در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی
رده. [رَدْ دَ] (اِخ) دهی است از دهستان تبادگان بخش حومه ٔ شهرستان مشهد. سکنه ٔ آن 278 تن. آب آنجا از قنات. محصول عمده ٔ آن غلات و راه آنجا اتومبیلرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
رده. [رَ دِه ْ] (ع ص) نیک سخت استوارخلقت ستیهنده و لجوج که مغلوب نشود. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
رده. [رَدْ دَ / دِ] (از ع، اِ) ناسزا و دشنام. (ناظم الاطباء). ناسزا. (لغت محلی شوشتر نسخه ٔ خطی کتابخانه ٔ مؤلف). || (اِمص) کفر و زندقه. (لغت محلی شوشتر): اولاً خود نه چنین است که بوبکر خود الا حرب رده نکرد. (کتاب النقض ص 477). رجوع به اهل رده شود.
رده. [رُدْ دَه ْ] (ع اِ) ج ِ رَدْهه. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به ردهه شود.
رده. [رَ دَ / دِ] (اِ) دسته و صف. (جهانگیری) (از دانشنامه ٔ علایی ص 77) (غیاث اللغات). رجه. (ناظم الاطباء). صف. (از انجمن آرا) (لغت محلی شوشتر نسخه ٔ خطی کتابخانه ٔ مؤلف) (برهان) (آنندراج) (فرهنگ اوبهی) (از لغت فرس اسدی):
سنجد جیلان بدو نیمه شده
نقطه ٔ سرمه بر او یک رده.
رودکی.
همی سخت هر گوهری یک رده
چو از خاک تا تیغ گشت آژده.
فردوسی.
همه موبدان پیش تختش رده
هم اسپهبدان پیش او صف زده.
فردوسی.
مگر روز نوروز و جشن سده
که او پیش رفتی میان رده.
فردوسی.
رده گرد سپاه بگرفتند
گیرهاگیر شد همه که و در.
فرخی.
دو رده سرو پیش او برپای
بار آن سروها گل و سوسن.
فرخی.
بر جویهای او رده ٔ نونهالها
گویی وصیفگانند استاده برقرار.
فرخی.
آن روز خورم خوش که در این خانه ببینم
زین پنجهزاری رده ترکان حصاری.
فرخی.
سرو سماطی کشید از دو لب جویبار
چون دو رده چتر سبز در دو صف کارزار.
منوچهری.
وآن نارها بین ده رده بر ناردان گرد آمده
چون حاجیان گرد آمده در روزگار ترویه.
منوچهری.
غلامان سرایی که عدد ایشان در این وقت چهار هزار و چیزی بالا بود آمدن گرفتند و در آن سرای بزرگ چندین رده بایستادند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 533).
ز سیم و زر و مرغ و پیل و دده
به نیرنگ کرده روان بر رده.
اسدی.
سوارانشان در قفا صف زده
پس پشت شان ژنده پیلان رده.
اسدی.
دو رویه کشیده سپه دو رده
دو فرسنگ میدان سپه زآن شده.
شمسی (یوسف و زلیخا).
گه یاد دهد آن زمان که بودی
پیشم رده جمله تبار و آلم.
ناصرخسرو.
همچون رده ٔ مور بدرشان شده از حرص
وز تنگی دست این گُرُه شعرسرایان.
سوزنی.
لوطیکان چون رده ٔ مورچه
پیش یکی و دگران بر اثر.
سوزنی.
- رده بستن، صف بستن. صف کشیدن. (یادداشت مؤلف). قطار ایستادن. به ردیف ایستادن.
- رده ستادن، رده ایستادن، صف کشیدن. به ردیف ایستادن.رده کشیدن:
سراپرده ای برکشیده سیاه
رده گردش اندرستاده سپاه.
فردوسی.
میان سراپرده تختی زده
ستاده غلامان به گردش رده.
فردوسی.
|| رسته ٔ آدمی و حیوانات دیگر. (ناظم الاطباء) (لغت محلی شوشتر) (برهان):
چونکه قدرت نیست خفتند این رده
همچو هیزم پاره ها و تن زده.
مولوی.
تا چو بجهند از چنین خواب این رده
شمع مرده باشد و ساقی شده.
مولوی.
|| رسته ٔ چند چیز از یک جنس که بطور انتظام پهلوی یکدیگر و در یک راسته واقع شده باشند همچو دندان و دکان و خانه و مانند آن. (ناظم الاطباء). هر چیز که در یک رسته باشد همچو دندان و دکان و خانه و برج و امثال آن. (برهان) (لغت محلی شوشتر): وهم کنیم که پنج جزو بر یک رده نهاده آید... و دو جزو یکی بر این کنار نهی و یکی بر آن کنار نهی. (از دانشنامه ٔ علایی ص 77 از حاشیه ٔ برهان). دندانها سی ودو است شانزده رده ٔ زیرین و شانزده رده ٔ زبرین. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). در دو شبه ٔ تو دو گل سرخ شکفته
در بسد تو دو رده ٔلؤلؤ لالا.
مسعودسعد.
|| رست. نورد. ردیف. (یادداشت مؤلف). رسته ٔ هر دو صف. (فرهنگ خطی). || چوبی که در زیرآن غلطکها راست کنند و بر گردن گاو بندند و بر بالای غله ای که از کاه جدا نشده باشد بگردانند. (از لغت محلی شوشتر) (ناظم الاطباء) (برهان) (جهانگیری). آنرا ستج نیز خوانند. (جهانگیری). || چینه ٔ دیوار و هر چینه ای را یک رده گویند. (منتهی الارب) (آنندراج). || بلغت هند دندان را گویند. (فرهنگ جهانگیری).
رده. [رَدْه ْ] (ع مص) سنگ انداختن کسی را: ردهه بحجر؛ سنگ انداخت او را. || بزرگ و کلان ساختن خانه یا چیزی را: رده البیت. || به شجاعت و جوانمردی مهتر قومی گردیدن: رده فلان القوم. (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
رده. [رَ دَه ْ] (ع اِ) رَدْه. ج ِ رَدْهه. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ج ِ ردهه، مغاک در زمین بلند درشت یا در سنگ که آب در وی گرد آید. (آنندراج). رجوع به رَدْهه و رَدْه شود.
رده. [رَدْه ْ] (ع اِ) رَدَه ْ. ج ِ رَدْهه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به ردهه شود.
صف، قطار، دسته، هر چیز که در یک راسته باشد. [خوانش: (رَ دِ) (اِ.)]
(رِ یا رَ دِّ) [ع.] (مص ل.) از دین برگشته.
رج، رجه، صف، رسته، قطار: رده برکشیده سپاهش دو میل / به دست چپش هفتصد زندهپیل (فردوسی: ۱/۱۶)،
(زیستشناسی) از واحدهای ردهبندی جانوران و گیاهان که پس از شاخه و قبل از راسته قرار دارد،
مقام،
کلاسه،
ارتداد، از دینبرگشتگی،
دسته و صف
دسته، رسته، صف، طبقه، قطار، کلاس، گروه
روده
رک راست گو
لبه ی تیز کارد یا هر چیز برنده
کج باران
دسته و صف، رجه
رسته
رج، ردیف
رتبه