معنی رست در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی

لغت نامه دهخدا

رست. [رَ] (مص مرخم، اِمص) رَستن و آزادی و رهایی و خلاصی و نجات. (ناظم الاطباء). ماضی رستن یا مصدر مرخم آن. خلاص شدن و نجات یافتن. (لغت محلی شوشتر نسخه ٔ خطی کتابخانه ٔ مؤلف). گاهی به معنی مصدری یعنی خلاص شدن آید. (از شعوری ج 2 ص 3). || صفه و ایوان. (ناظم الاطباء) (لغت محلی شوشتر) (فرهنگ جهانگیری) (از شعوری ج 2 ص 3) (از ذیل فرهنگ سروری چ دبیرسیاقی). || طاق. (ناظم الاطباء). || مخفف رسته. راسته. (ناظم الاطباء) (برهان). صف کشیده. (برهان). چون رسته باشد، یعنی صف زده. (فرهنگ اوبهی) (ناظم الاطباء). رسته. رجه.رژه. صف. (از فرهنگ فارسی معین). صف. (از شعوری ج 2 ص 3). رده. رسته. صف. (لغت فرس اسدی چ پاول هورن). رسته بود یعنی صف. (فرهنگ سروری) (فرهنگ رشیدی). رسته بود از بازار و رده نیز گویند و بتازی صف خوانند. (حاشیه ٔ لغت فرس اسدی نسخه ٔ خطی نخجوانی):
چون ملک الهند است آن دیدگانش
گردش بر خادم هندی دو رست.
خسروی (از لغت فرس).
همیشه تا که باشد سرو و سوسن
به بستان برکشیده هر یکی رست.
شمس فخری (از شعوری).
|| زمین. (ناظم الاطباء) (لغت محلی شوشتر) (از فرهنگ جهانگیری). زمین و مکان و موضع. (از شعوری ج 2 ص 3). || (ن مف مرخم / نف مرخم) صفت مفعولی از رستن. رَسته. رهیده. || آزاد و رستگار. (ناظم الاطباء). نزد محققین بر کسی اطلاق کنند که از صراط خواهش نفسانی رسته باشد و از دوزخ قیدبه بهشت نجات پیوسته. (برهان) (از ذیل فرهنگ سروری چ دبیرسیاقی). کسی که از علایق دنیوی گذشته باشد. (لغت محلی شوشتر). || (ص) شجاع و دلیر و خیره. (لغت محلی شوشتر). || محفوظ. || محکم و ثابت. (ناظم الاطباء). محکم و مضبوط. (لغت محلی شوشتر). محکم. (از شعوری ج 2 ص 3) (فرهنگ سروری):
که چنین ظن برد او کآنچه تو ترتیب کنی
کرده ٔ دایم و پرداخته و پیوست است
یا چنان داند کآن عمر عزیز علما
همچو روز و شب جهال متاع رست است.
انوری.
- دست رست، دسترس. در بعضی محل دست رست به معنی دسترس دیده شده. (انجمن آرا) (آنندراج):
دست مفلس چو دست رستت نیست
کار درخورد شأن پستت نیست.
عسجدی (از انجمن آرا).

رست. [رُ] (مص مرخم، اِمص) رُستن. (ناظم الاطباء). مصدر مرخم رُستن. روییدن و سبز شدن و سبزه از زمین برآمدن. (لغت محلی شوشتر نسخه ٔ خطی کتابخانه ٔ مؤلف). روییدن. (از فرهنگ جهانگیری). گاهی به معنی مصدری یعنی روییدن از زمین. (از شعوری ج 2 ص 22). روییدگی و بالیدگی. || افزونی. || چیرگی و غلبه و ظفر و استیلا. (ناظم الاطباء). غالب آمدن و مستولی شدن. (لغت محلی شوشتر) (برهان). || (اِ) نوعی از خاک سخت. (ناظم الاطباء) (لغت محلی شوشتر) (برهان). نوعی خاک سخت. رس. (فرهنگ فارسی معین). || زمین و خاک. (ناظم الاطباء) (لغت محلی شوشتر). زمین که در آن گیاه و زراعت نشود. (فرهنگ رشیدی). قسمتی از خاک زمین که در آن گیاه زراعت شود. (انجمن آرا) (آنندراج). قسمتی از خاک. (از شعوری ج 2 ص 22) (فرهنگ سروری) (فرهنگ رشیدی). مطلق خاک را نیز گفته اند. (برهان) (از فرهنگ سروری). خاک. (از شعوری ج 2 ص 22 از تحفهالاحباب). || کشور. مرز و بوم. سرزمین. (یادداشت مؤلف).
- بر و بوم و رست، سرزمین. مرز و بوم:
نکردند یاد از بر و بوم و رست
پدر بر پسر بر همی راه جست.
فردوسی.
یکی سخت پیمانت خواهم نخست
که لرزان شود زو بر و بوم و رست.
فردوسی.
به توران نماند بر و بوم و رست
ز تخت من اندازه گیرد نخست.
فردوسی.
بباید کنون دل ز تیمار شست
به ایران نمانم بر و بوم و رست.
فردوسی.
- بوم و رست، مرز وبوم. سرزمین:
مخواهید باژ اندر آن بوم و رست
که ابر بهارش به باران نشست.
فردوسی.
نماند کس از ما بدین بوم و رست
بباید ز شاهی ترا دست شست.
فردوسی.
چنان شد ز کشتن همه بوم و رست
که از خون همه روی کشور بشست.
فردوسی.
و رجوع به بوم شود.
|| (ن مف مرخم / نف مرخم) روییده و برآمده. (فرهنگ رشیدی). رُسته. || (ص) مستحکم. (ناظم الاطباء). محکم. (فرهنگ سروری). محکم و مضبوط و استوار. (لغت محلی شوشتر). صلب. (منتهی الارب). محکم و سخت. (فرهنگ فارسی معین).محکم. (فرهنگ رشیدی). سخت و استوار. (ناظم الاطباء).محکم و مضبوط. (برهان) (فرهنگ جهانگیری) (از شعوری ج 2 ص 22):
سپاسم به یزدان کز این بیخ رست
برآمد یکی شاخ فرخ درست.
فردوسی.
به کار اندرش نایژه سست بود
زنش گفت کآن سست خود رست بود.
فردوسی.
صف میمنه هم بیاراست چست
یکی کوه گفتی ز پولاد رست.
فردوسی.
چون موم شدم به دست تونرم
وز بهر عدوت رست پولاد.
مسعوسعد.
تو کمر را همچو ایشان بند رست
دامن شه را بدستت گیرچست.
عطار.
ای در ره کفر و راه دین آمده سست
نه مؤمن اصلی و نه کافر به درست
بر روی ریا طاعت تو معصیت است
یا فاسد فاش باش یا زاهد رست.
عطار.
این چهار آخشیج را بدرست
چون پدید آمد امتزاجی رست.
اوحدی (از انجمن آرا).
قدم اندر زمین منه جز رست
کآسمان را نظر به جانب تست.
اوحدی (از جهانگیری).
صلد؛ رست تابان. صَلَودَد؛ رست تابان سخت. عَلْب، عَلِب، هر چیز سخت و رست. (منتهی الارب).
- رست آیین، که آیین و معتقدات استوار دارد:
خویشتندار باش و رست آیین
کز یسار تو ناظرند و یمین.
اوحدی (از انجمن آرا).
|| هر چیزی که بطور محکم بسته شده باشد. (ناظم الاطباء). || توپر. مُصْمَت. مقابل کاواک، اجوف، مجوف. (یادداشت مؤلف). میان پر. (ناظم الاطباء): اصمات، رست کردن. (منتهی الارب). || شجاع و دلیر و دلاور. (ناظم الاطباء). دلیر و چیره. (انجمن آرا) (آنندراج) (از شعوری ج 2 ص 22). دلیر. (فرهنگ رشیدی). || (اِ) طول نقطه از محور مختصات. اردونه. (لغات فرهنگستان).

فرهنگ معین

(رَ) (اِ.) صف.

(رُ) (اِ.) نک رُس.

فرهنگ عمید

(زمین‌شناسی) = رُس
(صفت) [قدیمی] سخت، محکم، استوار: خویشتن‌دار باش و رست و امین / کز یسار تو ناظرند و یمین (اوحدی: مجمع‌الفرس: رست)،
دلیر،
چیره،

حل جدول

نوعی خاک سخت

آزاد شد

نوعی خاک سخت، آزاد شد

گویش مازندرانی

سهم – قسمت

فرهنگ فارسی هوشیار

آزادی و رهائی و خلاصی و نجات

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری