معنی رمه در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی
رمه. [رَ م َ / م ِ] (اِ) گله ٔ گوسفند و ایلخی اسب. (برهان). گله ٔ گوسفند. (آنندراج). گله ٔ گوسفند و امثال آنها. (فرهنگ نظام). گله ٔ گوسپندان. (ناظم الاطباء). سیله. رمک. (برهان). رَمَق. (منتهی الارب) (المعرب جوالیقی). قطیع. ثَلّه. (منتهی الارب):
پس بیوبارید ایشان را همه
نه شبان را هشت زنده نه رمه.
رودکی.
خردپادشاهی بود مهربان
بود در رمه گرگ را چون شبان.
ابوشکور.
و رمه های خوک دارند [صقلابیان] همچنانک رمه ٔ گوسفند. (حدود العالم).
که گرگ اندرآمد میان رمه
سگ و مرد را دید در دمدمه.
فردوسی.
اگر گوسفندی برند از رمه
به تیره شب و روزگار دمه.
فردوسی.
چنان شد که از بی شبانی رمه
پراکنده گردد بروز دمه.
فردوسی.
هم با رمه ٔ اسبم و هم با گله ٔ میش
هم با صنم چینم و هم با بت تاتار.
فرخی.
از رمه خیری نماند چون بماند بی شبان.
عنصری.
مر آن گرگ را مرگ به از دمه
که بی خورد ماند میان رمه.
اسدی.
بمرد اشتر ابلهی در رمه
به درویش دادمش گفتا همه.
اسدی.
شبان کز میان شد چه باشد رمه.
اسدی.
با این رمه ٔ ستور گمره
هرگز ندوم نه من حمارم.
ناصرخسرو.
هر زمان بدتر بود حال رمه
چون بود از گرسنه گرگان رعات.
ناصرخسرو.
تو داد دهی بروز محشر
زین یک رمه گاو بی فسارم.
ناصرخسرو.
ای بخرد تو مرم چون رمه از ما
مرغ نئی چون رمی و ما نه شگالیم.
ناصرخسرو.
و باد در رمه پدید آمد و او را چهل رمه گوسفند بود. (قصص الانبیاء).
تو انصاف ده چون بماند رمه
چو از گرگ درنده سازی شبان.
مسعودسعد.
شبان چون شد خراب از باده ٔ ناب
رمه در معده ٔ گرگان کند خواب.
امیرخسرو.
- رمه دور برسیدن، کار از کار گذشتن. دیر شدن وقت کاری. کار از چاره گذشتن: خواجه در راه مرا گفت این خداوند اکنون آگاه شد که رمه دور برسید اما هم نیک است تا بیش چنین نرود. (تاریخ بیهقی).
- رمه رمه، گله گله. دسته دسته:
رمه رمه بز و بزغاله ٔ کبود و سیاه
به مرغزار فرودین تو بپرورده.
سوزنی.
|| سپاه و لشکر. (برهان) (آنندراج):
شد از بی شبانی رمه تال و مال
همه دشت تن بود بی دست و یال.
فردوسی.
بدو گفت کز تو بپرسم همه
ز شاه و ز گردنکشان و رمه.
فردوسی.
نیاطوس را داد لشکر همه
بدو گفت مهتر تویی با رمه.
فردوسی.
چند روز بر این صفت بگذاشتند تا رمه ٔ کفار بتمامی مجتمع شد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 350). || جمعیت مردم. (برهان) (آنندراج). جمعیت مردمان. (ناظم الاطباء). جماعت. گروه مردم:
چو بشنید شه کیقباد آنهمه
برآوردسر از میان رمه.
فردوسی.
سر یک رمه مردم بیگناه
به خاک اندر آرد ز بهر کلاه.
فردوسی.
سخنهای دستان شنیدم همه
که برخواند آن را به پیش رمه.
فردوسی.
زین رمه یک سو شو و از دل بشوی
ریم فرومایگی و ریمنی.
ناصرخسرو.
رای آن قاضی بچربید از همه
عقل او در پیش می رفت از رمه.
مولوی.
گفت نائب پیش قاضی آنهمه
که نمودند از شکایت آن رمه.
مولوی.
|| (اِخ) پروین. ثریا. (برهان) (آنندراج). رفه. (برهان).
گله گاو و گوسفند و اسب، گروه مردم. [خوانش: (رَ مِ) [په.] (اِ.)]
استخوان پوسیده، مورچه پردار، کرمک چوب - خوار، خاک نمناک، مغز استخوان. [خوانش: (رِ مِّ یا مَُ) [ع. رمه] (اِ.)]
پاره رسن پوسیده، ریسمان پاره، پیشانی. [خوانش: (رُ مَّ) [ع. رمه] (اِ.)]
گلۀ گاو، گوسفند، یا اسب،
سپاه و لشکر،
[قدیمی] گروه مردم: گر این خواسته زاو پذیریم همه / ز من گردد آشفته شاه رمه (فردوسی: ۱/۲۴۰)،
* رمه شدن: (مصدر لازم) ‹رمه گشتن› [قدیمی] جمع شدن، گرد آمدن، در یکجا جمع شدن،
استخوان پوسیده،
موچه پردار
گله گوسفندان
احشام، رمق، رمک، سیله، فسیله، گله، دسته، گروه، جیش، سپاه، لشکر
گله ی گوسفند و گاو
گله گوسفند