معنی روح در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی

لغت نامه دهخدا

روح. (اِخ) ابن عبید شامی، مکنی به ابویحیی. تابعی و محدث است.

روح. (اِخ) ابن صالح همدانی. متوفی در 171 هَ.ق. / 787 م. در روزگار الهادی و آغاز روزگار هارون الرشید امارت موصل را داشت، سپس از طرف هارون بر صدقات بنی تغلب گماشته شد و سرانجام بدست آنان کشته گردید. (از اعلام زرکلی ج 1 ص 328).

روح. (اِخ) ابن مسافر، مکنی به ابوبشیر. وی از حماد روایت دارد. (از تاج العروس).

روح. (اِخ) ابن قاسم عنبری بصری. محدث است و از ابن ابی نجیح روایت دارد. (از تاج العروس).

روح. (اِخ) ابن فضل بصری، نزیل طائف. از حمادبن سلمه حدیث شنید. (از تاج العروس).

روح. (اِخ) ابن فرج حرمازی، مکنی به ابوحاتم. محدث است. محمدبن قاسم از او روایت دارد. رجوع به الموشح ص 116 و 177 شود.

روح. (اِخ) ابن غطیف ثقفی. محدث است و از عمربن مصعب روایت دارد. (از تاج العروس).

روح. (اِخ) ابن عنبسهبن سعید. بخاری در تاریخ کبیر خود از وی حدیث نقل کرده است. (از تاج العروس).

روح. (اِخ) ابن عطأبن ابی میمونه ٔ بصری.محدث است و از پدرش روایت دارد. (از تاج العروس).

روح. (اِخ) ابن عصام بن یزیدبن عجلان، معروف به جَبَّر و مکنی به ابویعلی یا ابویزید. وی از هشیم و ابن علیه و دیگران روایت دارد. (از ذکراخبار اصبهان ج 1 ص 314). و رجوع به همین کتاب شود.

روح. (اِخ) ابن یسار یا یساربن روح. نام یکی از صحابه است. (از قاموس الاعلام ترکی). شاید همان روح بن سیار باشد. رجوع به روح بن سیار شود.

روح. (اِخ) ابن عبدالمؤمن بصری، مکنی به ابوالحسن. مولای هذیل بود. (از تاج العروس). ابن الندیم در الفهرست کتاب وقف التام را از تألیفات وی برشمرده است.

روح. (اِخ) ابن عبدالاعلی، مکنی به ابوهمام. او را پنجاه ورقه شعر است. (از الفهرست ابن الندیم). و رجوع به ابوهمام روح شود.

روح. (اِخ) ابن عباده، علاء قیسی، مکنی به ابومحمد. تابعی و محدث است.ابن الندیم گوید: روح بن عباده فقیهی است از اصحاب حدیث، متوفی در بعد از 200 هَ.ق. او راست: کتاب السنن. (فهرست ابن الندیم). زرکلی آرد: روح بن عباده متوفی به سال 205 هَ.ق. محدثی ثقه و کثیرالحدیث و از مردم بصره بود. کتابهایی در باب سنن و احکام نوشت و تفسیری نیز فراهم آورد. احمدبن حنبل و امامان دیگر از وی روایت کرده اند. (از اعلام زرکلی چ 1 ج 1 ص 328). و رجوع به سیره عمربن عبدالعزیز ص 133 و عیون الاخبار ج 1 ص 52و 328 و المصاحف ص 3181 و تاج العروس ذیل روح شود.

روح. (اِخ) ابن عائذ. محدث است و از ابی العوام روایت دارد. (از تاج العروس).

روح. (اِخ) ابن سیار، یا سیاربن روح. بعضی او را از جمله ٔ صحابه گفته اند. (از تاج العروس).

روح. (اِخ) ابن یزیدبن بشیر. از پدرش روایت کرد و اوزاعی از او روایت دارد و از شامیان بشمار است. (از تاج العروس).

روح. (اِخ) ابن زنباع بن روح بن سلامه الجذامی، مکنی به ابوزرعه. حاکم فلسطین از قبل عبدالملک مروان، متوفی به سال 84 هَ.ق. وی به صفت علم و عقل متصف بود. (از حبیب السیر چ خیام ج 2 ص 158).زرکلی گوید: روح به گفته ٔ بعضی، جزو صحابه بوده، عبدالملک بن مروان میگفت: «روح اطاعت مردم شام و دهاء مردم عراق و فقه مردم حجازرا با هم داشت ». وی را با عبدالملک و جز او داستانهایی است. (از اعلام زرکلی چ 1 ج 1 ص 327). و رجوع به الاصابه ج 1 ص 524 و الوزراء و الکتاب ص 21 و 22 و العقد الفرید (فهرست) و کتاب التاج (فهرست) و عیون الاخبار (فهرست) و البیان و التبیین (فهرست) و ابوزرعه شود.

روح. (اِخ) ابن حبیب ثعلبی. از صحابه است. وی از ابوبکر صدیق روایت کرد و در «جابیه » حضور داشت. (از تاج العروس).

روح. (اِخ) ابن حارث بن اخنس.انیس بن عمران از او روایت دارد. (از تاج العروس).

روح. (اِخ) ابن حاتم بن قبیصهبن مهلب ازدی. از امرا و نیکوکاران و حاجب منصورعباسی بود. مهدی بن منصور او را ولایت سند داد و سپس او را به بصره و پس از آن به کوفه منتقل کرد. در زمان هارون الرشید به حکومت فلسطین گماشته شد و بعد معزول گردید و به بغداد رفت و آنگاه که برادرش یزیدبن حاتم امیر افریقیه درگذشت وی بجای او به حکومت قیروان منصوب شد (171 هَ.ق.) و هم بدانجا درگذشت. وی به علم و شجاعت و دوراندیشی موصوف بود. (از اعلام زرکلی چ 2 ج 3 ص 63). و رجوع به حبیب السیر چ خیام ج 2 ص 406 و اعلام المنجد و فتوح البلدان بلاذری و البیان و التبیین ج 2 ص 195 و عیون الاخبار (فهرست) و ذکر اخبار اصبهان ج 1 ص 314 و العقد الفرید ج 1 ص 56 و ج 2 ص 44 و 243 شود.

روح. (اِخ) ابن جَناح شامی، مکنی به ابوسعد. وی از مجاهد و این یک از ابن عباس روایت دارد. (از تاج العروس). و رجوع به ابوسعد شود.

روح. (اِخ) ابن اسلم باهلی بصری، مکنی به ابوحاتم. وی از حمادبن سلمه روایت دارد. (از تاج العروس).

روح. (اِخ) ابن ابی بحر. نام پدر حسین بن روح یکی از نواب اربعه ٔ حضرت حجت. رجوع به حسین بن روح و خاندان نوبختی تألیف عباس اقبال ص 214 شود.

روح. (اِخ) قصبه ای در فوشنج (خراسان) بوده است. رجوع به نزههالقلوب چ انگلستان ج 3 ص 152 و 153 و چ دبیرسیاقی ص 188 شود.

روح. [رَ وَ] (ع مص) فراخی و گشادگی میان هر دو پا در رفتن، غیر فحج که پیش پایها نزدیک و پاشنه ها دور نهاده رفتن است. (منتهی الارب) (آنندراج). گشادگی. گشادگی میان دو پا. مقابل فَحَج. (المنجد). فراخ نهادن پیش پاها از یکدیگر در گام زدن چنانکه پاشنه ها به هم نزدیک باشند. || (اِ) مرغهای پراکنده و متفرق یا مرغها که بسوی آشیانه بازگردند شبانگاه. (منتهی الارب) (آنندراج) (از متن اللغه). مؤنث آن رَوَحه. (متن اللغه).

روح. [رَ] (ع ص، اِ) ج ِ رائح. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به رائح شود.

روح. [رَ] (ع مص) شبانگاه کردن و رفتن در آن. رواح. (مصادر زوزنی). شبانگاه رفتن نزد کسان. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || بوی یافتن. رَوَح. (دهار) (تاج المصادر بیهقی) (مصادر زوزنی). در اقرب الموارد به این معنی ریح آمده: راح الشجر یراح ریحاً؛ وجد الریح - انتهی. || سخت جستن باد. (تاج المصادر بیهقی) (مصادر زوزنی). رَوَح. (تاج المصادربیهقی). || جنبیدن باد. (دهار) (تاج المصادر بیهقی). || باد خوش داشتن روز و خوش بودن آن. (از اقرب الموارد). || سبک دست شدن. (تاج المصادر بیهقی) (مصادر زوزنی). در اقرب الموارد به این معنی ریح آمده: راحت ْ یَدُه لکذا یَراح [ریحاً]؛ خفّت ْ - انتهی. || (اِ) آسانی. (ترجمان علامه ترتیب عادل) (دهار) (مهذب الاسماء). آسانی در کارها. (لغت محلی شوشتر خطی). آسانی و بخشایش. (مهذب الاسماء). مهربانی. قال اﷲ تعالی «: فروح و ریحان » (قرآن 89/56)، ای رحمه و رزق. (منتهی الارب). || رحمت. (دهار) (ترجمان علامه ترتیب عادل) (اقرب الموارد). قوله تعالی: لاتیأسوا من روح اﷲ. (قرآن 87/12). (از اقرب الموارد). || راحت. (دهار) (اقرب الموارد). آسایش. (منتهی الارب) (غیاث اللغات) (ترجمان علامه ترتیب عادل).
- روح و ریحان، آسایش و روزی. رجوع به معنی قبلی شود.
|| فرحت و تازگی. (غیاث). شادمانی و فرح. (از اقرب الموارد): و در هر نفسی از این بشارت انسی ودر هر روحی از این فتوح روحی بود. (جهانگشای جوینی). || یاری و نصرت. || عدل که شکایت کننده را آسایش دهد. (از اقرب الموارد). || خنکی نسیم. (دهار) (غیاث). || نسیم باد. (مهذب الاسماء) (از اقرب الموارد). باد نرم و خوش آیند. (منتهی الارب). باد خوش آیند. (غیاث). نسیم خنک. (لغت محلی شوشتر خطی).
- باروح، دلگشا. دلباز: جایی نوی باروح و صفا بود. (انیس الطالبین ص 208).
|| بوی خوش. (مهذب الاسماء) (منتهی الارب). || روز خوش. (دهار) (از منتهی الارب).

روح. (ع ص، اِ) ج ِ رَوْحاء، مؤنث اَرْوَح، یعنی آنکه میان دو پایش گشادگی داشته باشد. (از اقرب الموارد). رجوع به اروح شود.

روح. (ع اِ) جان. ج، اَرْواح. مؤنث نیز می باشد. (از منتهی الارب) (از آنندراج). جان. (غیاث) (ترجمان علامه تهذیب عادل) (دهار). نفس. (منتهی الارب). آنچه مایه ٔ زندگی نفسهاست. (از اقرب الموارد). روان. بوعلی سینا گوید: [خداوند] مردم را از گرد آمدن سه چیز آفرید، یکی تن که او را به تازی بدن و جسد خوانند و دیگری جان که او را روح خوانند و سیوم روان که او رانفس خوانند. (رساله ٔ نبض ابوعلی سینا):
درم سایه و روح دانایی است
درم گرد کن تا توانایی است.
ابوشکور.
ای باده خدایت به من ارزانی دارد
کز تست همه راحت روح و بدن من.
منوچهری.
هر زمان روح تو لختی از بدن کمتر کند
گویی اندر روح تو منضم همی گردد بدن.
منوچهری.
خواهی پادشاهی و خواهی جز پادشاهی هر کسی را نفسی است و آن را روح گویند سخت بزرگ و پرمایه. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 100). پاک باد روحش در بقا و فنا... (تاریخ بیهقی ایضاً ص 309). چه برای امام مرحوم القادر بالله - که خدای از وی راضی باد و پاک گرداند روحش را - ستاره ای بود رخشنده. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 310).
از روح شریف عز ارواحی
گرچه به تن از جهان اجسامی.
ناصرخسرو.
دانی که جز اینجای هست جایش
روحی که مجرد شده ست از اندام.
ناصرخسرو.
به چار نفس و سه روح و دو صحن و یک فطرت
به یک رقیب و دو فرع و سه نوع و چار اسباب.
خاقانی.
زآن سلاسل آخشیجان یافت روح
زآن جلاجل اختران بست آسمان.
خاقانی.
کی ماندم جنابت دنیا که روح را
گر یوسف است دلوکش عصمت من است.
خاقانی.
کوفته شد سینه ٔ مجروح من
هیچ نماند از من و از روح من.
نظامی.
عطار روح بود و سنایی دو چشم او
ما از پی سنایی و عطار آمدیم.
مولوی.
چاک خواهم زدن این دلق ریایی چه کنم
روح را صحبت ناجنس عذابی است الیم.
حافظ.
- بیروح، بیجان و مرده.
- پاک روح، پاکروان. پاکدل. پاک جان: و آن پاک روح را بود از عملهای نیکو وخلقهای پسندیده آنچه بلند سازد درجه ٔ او را در میان امامان صالح. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 310).
- روحاً، از حیث روح: فلانی روحاًکسل است.
- سبکروح، کنایه از مردم بی تکلف و خندان و شکفته و ظریف است. (از آنندراج):
غلام آن سبکروحم که سر برمن گران دارد
جوابش تلخ و پنداری شکر زیر زبان دارد.
سعدی.
آن بار که گردون بکشد یار سبکروح
گر بر دل عاشق بنهد بار نباشد.
سعدی.
و رجوع به سبکروح شود. || (اصطلاح طب) در اصطلاح طب قدیم، بخاری است لطیف که در دل متولد میشود و باعث حیات و حس و حرکت میگردد. (از غیاث اللغات). جوهری لطیف بخاری که از خون وارد بر بطن چپ دل پیدا آید، و هوا را که اندر تجویفها [ءِ دماغ] است طبیبان روح گویند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). قوه ٔ باصره را طبیبان روح باصره نیز گویند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). تهانوی گوید: روح در اصطلاح اطبا بخار لطیفی است که در قلب بوجود می آید و قوه ٔ زندگی و حس و حرکت را میپذیرد، و میان آن دو (روح و نفس) قلب است که مدرک کلیات و جزئیات می باشد و حکما میان قلب و روح اول فرقی قائل نیستند و آن را (روح را) نفس ناطقه می نامند. (از کشاف اصطلاحات الفنون ذیل روح). و رجوع به روح در اصطلاح حکمت و فلسفه شود. || (اصطلاح صوفیه) لطیفه ٔانسانی مجرد است. (کشاف اصطلاحات الفنون). || (اصطلاح رمل) در اصطلاح اهل رمل به عنصر آتش اطلاق کنند، پس آتش لحیان را مثلاً روح اول، و آتش نصرهالخارج را روح دوم گویند. و در بعض رسایل آمده: نار را روح، باد را عقل، آب را نفس، و خاک را جسم گویند. پس آتش اول را روح اول نامند تا نفس که روح هفتم است، وباد اول را عقل نامند تا عتبهالداخل که عقل هفتم است، و آب اول را نفس اول خوانند تا عتبهالداخل که آب هفتم است، و خاک را جسم اول گویند تا عتبهالداخل که جسم هفتم است. (از کشاف اصطلاحات الفنون ذیل روح). || (اصطلاح حکمت و فلسفه) نفس ناطقه. (از برهان قاطع) (لغت محلی شوشتر خطی). روان. جالینوس گفته است: مدبر همه ٔ آلی تن سه روح است: روح طبیعی که محل آن کبد است و آن مدبر اعمال غاذیه و نما باشد، و روح حیاتی که منشاء آن قلب و آن اصل حرکات غیرارادی و شهوات است، و روح حیوانی که مقر آن دستگاه اعصاب است و آن مدبر حرکات ارادی عقلی است - انتهی.
در ذخیره ٔ خوارزمشاهی آمده: اصل قوتهای مردم سه جنس است: طبیعی، حیوانی، نفسانی... و این قوتها را ارواح نیز گویند - انتهی. نزد حکمای پیشین روح سه باشد: 1- روح طبیعیه و آن مشترک باشد میان حیوان و نبات، و از حیوان در کبد باشد و از عروق غیرضوارب به جمیع بدن منبعث گردد. و این روح طبیعیه را نفس نباتیه و نامیه و شهوانیه نیز گویند هر یک را بجای خویش. 2- روح حیوانیه در حیوان (اعم از انسان و جز آن) باشد و آن در دل است و از آنجا بوسیله ٔ شرائین یعنی عروق ضوارب به اعضاء دود، وآن را نفس غضبیه نیز خوانند. 3- روح نفسانیه و آن در دماغ باشد و از آنجای بواسطه ٔ اعصاب به اندامها درآید. صاحب کشاف اصطلاحات الفنون گوید: سخن درباره ٔ روح گوناگون است. گروه بسیاری از دانشمندان علم معانی و علم باطن و متکلمان گفته اند: ما حقیقت روح را نمیدانیم و وصف آن درست نیست و از آن چیزهایی است که بندگان با یقین داشتن بوجود آن، از دانستن آن محرومند، چنانکه در قرآن کریم آمد: «یسئلونک عن الروح قل الروح من امر ربی و مااوتیتم من العلم الا قلیلاً». (قرآن 85/17). اما کسانی که شناسایی روح را ممکن میدانند در تفسیر آن سخنان بسیاری گفته اند، و بقولی صد نظر مختلف در این مورد بیان شده است. برخی بر آنند که روح انسانی که نفس ناطقه نیز نامیده میشود مجرد است، برخی دیگر به غیرمجرد بودن آن معتقدند، و دسته ٔ اخیر را که به عدم تجرد قائلند سخنان گوناگونی است. نظام گفته است: ارواح جسمهای لطیف ساری در بدن است چنانکه آب در گل سرخ سریان دارد، و این ارواح از آغاز عمر تا پایان آن میمانند و تخلل و تبدلی در آنها روی نمیدهد، حتی اگر عضوی از بدن بریده شود روحی که در اجزای آن است از آن اجزا به اعضای دیگر فراهم می شود، البته آنچه از بدن تخلل و تبدل می یابد زیادیی است که بدان منضم می گردد و از آن جدا میشود، و بیشک متبدل چنین نیست. این قول را چنانکه در شرح طوالع آمده است امام رازی و امام الحرمین و گروه بسیاری از قدما برگزیده اند. و بعضی گفته اند که روح جزء لایتجزی در قلب است بدلیل عدم انقسام و امتناع وجود مجرد، بنابراین جوهر فردی است و آن در قلب میباشد، زیرا قلب است که دانش بدان منسوب میگردد. ابن الراوندی این قول را برگزیده است. قول دیگر اینکه روح جسمی هوایی در قلب است. قول دیگر اینکه جزء لایتجزی از اجزاء هوائی در قلب میباشد. قول دیگر: همان دماغ (مغز) است. قول دیگر اینکه جزء لایتجزی از اجزاء دماغ است. قول دیگر که نزدیک به این قول است اینکه روح جزء لایتجزی در دماغ است. قول دیگر اینکه قوه ای در دماغ است که مبداء حس حرکت میباشد. قول دیگر اینکه نیرویی در قلب است که مبداء زندگی در بدن میباشد. قول دیگر: روح همان حیات است. قول دیگر اینکه روح اجزاء ناری است که حرارت غریزی نیز نامیده میشود. قول دیگر: اجزاء مائی یعنی اخلاط چهارگانه است که از حیث چندی و چونی (کم و کیف) معتدل اند. قول دیگر: خون معتدل است زیرا به کثرت و اعتدال آن زندگی نیرو میگیرد و با فنای آن زندگی از میان میرود.قول دیگر اینکه هواء است زیرا با محرومیت از هوا زندگی امکان ندارد، و بدن بمنزله ٔ خیکی است که در آن دمیده اند. قول دیگر که جمهور متکلمان از معتزلیان و گروهی از اشعریان آن را برگزیده اند این است که روح هیکل محسوس مخصوص است. قول دیگر اینکه همان مزاج است واین مذهب اطباست زیرا مادام که بدن بر مزاجی است که سازگار با انسان باشد روح از فساد محفوظ است و چون از اعتدال بیرون شد مزاج فاسد می شود و بدن تفرق می یابد. چنین است در «شرح طوالع». قول دیگر: به عقیده ٔ اطباء روح جسمی است لطیف و بخاری که از لطافت و بخاریت اخلاط بوجود می آید چنانکه تکون اخلاط از کثافت و غلظت آنها، و آن حامل نیروهای سه گانه است و بدین اعتباربه سه قسم تقسیم میشود: روح حیوانی، روح نفسانی و روح طبیعی. چنین است در «آقسرایی »، و گفته اند: روح این نیروهای سه گانه یعنی حیوانیت و نفسانیت و طبیعت است. در «بحر الجواهر» آمده: روح به عقیده ٔ اطبا جوهری لطیف است که از خونی که به بطن چپ قلب وارد می گردد تولید می شود زیرا بطن راست به جذب خون از کبد مشغول است. ابن العربی گوید: دانشمندان درباره ٔ نفس و روح اختلاف کرده اند، برخی آن دو را یکی و برخی متغایر دانسته اند، و گاهی از نفس به روح تعبیر کنند و بر عکس، واین سخن درست است - انتهی. و قول صاحب مجمعالسلوک بر اساس تغایر نفس و روح است، چنانکه گوید: نفس جسمی لطیف مانند هوا و ظلمانی غیرزاکی است، در اجزاء بدن چون کره در شیر و روغن در گردو و بادام منتشر میباشد. روح نور روحانی و آلتی برای نفس است، چنانکه سر نیز آلتی برای آن است، زیرا بقای زندگی در بدن مشروط به وجود روح در نفس است، و نزدیک به این بیان گفته ٔ صاحب «التعریف » است که گوید: روح معنایی است که جسد بدان زنده میماند، و جمهور دانشمندان نیز همین عقیده را دارند و در «الاصل الصغار» آمده: نفس جسمی کثیف و روح در آن جسمی لطیف و عقل در آن جوهری نورانی است. و گفته اند: نفس روح گرمی است که حرکات و شهوات از آن ناشی میشود و روح نسیم خوشی است که زندگی را بوجود می آورد. و نیز گفته اند: نفس چیز لطیفی است که در قلب نهاده شده و منشاء اخلاق و صفات ناپسند است چنانکه روح چیز لطیفی است که در قلب نهاده شده و منشاء اخلاق و صفات پسندیده است. و نیز گفته اند: نفس جای نظر خلق و قلب جای نظر خالق است. اما روح خفی که سالکان آن را اخفی مینامند نوری لطیف تر از سِرّ و روح، و به عالم حقیقت نزدیکتر است. روح دیگری نیز هست که لطیفتر از همه ٔ این ارواح میباشد و ازآن ِ خواص است. قائلان به تجرد روح میگویند: روح جوهر مجردی است که به بدن تعلق دارد و این تعلق از نظر تدبیر و تصرف است، و بیشتر حکما و اهل ریاضیات و قدمای معتزله و گروهی از شیعه به همین عقیده اند. برخی گفته اند: روح انسانی آسمانی و از عالم امر است یعنی تحت مساحت و مقدار درنمی آید و روح حیوانی بشری و از عالم خلق است و تحت مساحت و مقدار درمی آید و آن محل روح علوی است که لطیف و دارای نیروی حس و جنبش و در قلب است. «ابن منده » بنقل از یکی از متکلمان گوید: هر نبی پنج روح و هر مؤمن سه روح دارد. و در «مشکوهالانوار» تصنیف امام غزالی مراتب ارواح نورانی بشری پنج نوع ذکر شده است:
اول، روح حساس که محسوسات را بوسیله ٔ حواس پنجگانه تلقی میکند و گویی این اصل و اول روح حیوانی است زیرا نیت حیوان بدان است وبچه ٔ شیرخواره نیز آن را دارد.
دوم، روح خیالی که محسوسات را اخذ میکند و آنها را نگاه میدارد تا به روح عقلی که بالای آن است عرضه بدارد آنگاه که حاجت افتد. این روح در بچه ٔشیرخواره در آغاز نشو وجود ندارد، و این بچه به گرفتن چیزی حریص است اما هنگامی که از وی نهان گردید فراموش میکند و در نفس او درباره ٔ آن چیز نزاعی روی نمیدهد تا چون کمی بزرگ شد آنگاه اگر از وی نهان بدارند گریه میکند و آن را میخواهد، زیرا صورت آن چیز در خیالش باقی میماند، و این روح در بعضی از حیوانات نیز دیده میشود، اما در پروانه وجود ندارد زیرا وی بسبب عشق به شعله ٔ آتش آنرا قصد میکند و گمان میبرد که چراغ روزنه ای است که بسوی شعله باز میشود و خود را در آن می اندازد و رنج می بیند لیکن چون از آن بگذرد و به تاریکی برسد دوباره برمیگردد و در صورتی که روح حافظ گیرنده داشت پس از احساس درد و رنج دیدن بدان برنمیگشت، اما سگ پس از آنکه یک بار با چوب زده شد بمحض دیدن همان چوب فرار میکند.
سوم، روح (قوه ٔ) عقلی که بدان معانی مستخرج از حس و خیال درک میشود و آن جوهر خاص انسانی است و در چارپا و بچه وجود ندارد و مدرکات آن معارف ضروری کلی است.
چهارم، روح ذکری فکری است که مصارف عقلی را می گیرد و میان آنها تألیفات و ازدواجاتی بوجود می آورد و از آنها معانی شریفی را نتیجه میگیرد، آنگاه اگر مثلاً دو نتیجه بدست آید میان آن دو نتیجه را تألیف میکند و همچنین تا بینهایت رو به تزاید میرود.
پنجم، روح قدسی نبوی که خاص پیغمبران و بعضی از اولیاست و لوایح غیبی و احکام آخرت و قسمتی از معارف ملکوت آسمانها و زمین و بلکه معارف ربانی که روح عقلی و فکری از رسیدن بدانها قاصرند در آن تجلی میکنند. بایددانست که هر چیز به حس درآید آن را روحی است. در تهذیب الاحکام آمده: حکما گمان دارند که فرشتگان عقول مجرد و نفوس فلکی هستند و اجنه ارواح مجردند که در عنصریات تصرف دارند، و شیطان همان قوه ٔ متخیله است، هر فلکی را روحی کلی است که از آن ارواح بسیاری منشعب میشود، و مدبر امر عرش را نفس کلی نامند و هر نوع کائنی را روحی است که مدبر امر آنهاست و طبایع تامه نامیده میشود - انتهی.
صاحب «الانسان الکامل » گوید: بدان که هر چیز محسوس را روحی الهی است که بدان قائم است و روح نسبت به آن صورت مانند معنی برای لفظ است و همچنین روح الهی را روحی مخلوق است که صورت وی بدان قائم است و روح نسبت به آن صورت مانند معنی برای لفظ است و همچنین روح مخلوق را روحی الهی است که بدان قائم است. این روح الهی همان روح القدس مسمی به روح الارواح است و آن از دخول در زیر کلمه ٔ «کن » منزه و بعبارت دیگر غیرمخلوق است زیرا وی وجه خاصی از وجوه حق است که وجود به آن قائم میباشد و همان روح بود که در آدم نفخ شد، بنابراین روح آدم مخلوق، و روح خدا غیرمخلوق است و این وجه در همه ٔ چیزها همانا روح اﷲ است، وآن روح القدس یعنی مقدس از نقایص کونیه است. و روح چیزی، نفس آن است و وجود قائم به نفس خداست و نفس او ذات اوست. پس کسی که به روح القدس در انسان بنگرد او را مخلوق می بیند بسبب امتناع تعدد قدماء، بنابراین جز خدای یگانه قدیمی وجود ندارد و همه ٔ اسماء و صفات وی به ذاتش ملحق است بسبب محال بودن انفکاک، و ماسوی مخلوق است، مثلاً انسان جسدی دارد که صورت او، و روحی دارد که معنای او، و سری دارد که روح اوست و نیز وجهی دارد که از آن به روح القدس و سر الهی و وجود ساری تعبیر میکنند. پس هر گاه اموری بر انسان غالبتر باشند که صورت وی آنها را اقتضا میکند و از آن به بشریت و شهوانیت تعبیر میشود، روح او رسوب معدنی را کسب میکند که اصل صورت و منشاء محل آن است تا آنجا که باعالم اصلی آن بسبب تمکن مقتضیات بشری که در آن است مخالفت میکند پس با صورت مقید شده و اطلاق روحی را ازدست داد و گرفتار زندان طبیعت و عادت گردید و آن دردنیا مانند زندانی در آخرت، بلکه عین زندانی است که در روح استقرار دارد لیکن زندانی در آخرت زندان محسوس آتشین است و آن در دنیا همین معنی مذکور است زیراآخرت جایی است که معانی بشکل صور محسوسه درمی آیند، ولی انسان بعکس آن است در صورتی که امور روحانی از قبیل مداومت در فکر صحیح و کم کردن طعام و خواب و سخن، و ترک اموری که بشریت آنها را اقتضا میکند بر وی چیره شوند، زیرا هیکل او لطف روحانی را کسب میکند، چنانکه روح آب راه میرود و در هوا میپرد و دیوارها و دوری شهرها مانع او نمیشوند و در بالاترین مراتب مخلوقات قرار میگیرد، و این همان عالم ارواح رهاشده از قیود است بصله ای بسبب مجاورت اجسام، و مراد از آیه ٔ «ان الابرار لفی نعیم » (قرآن 13/82) همین مطلب است.
در کلیات ابی البقاء چنین آمده: روح حیوانی جسمی لطیف است که منبع آن تجویف قلب جسمانی است و بوسیله ٔ شرایین به سایراجزای بدن منتشر میشود، و روح انسانی، کنه آن را جزخدا کسی نمیداند، و مذهب اهل سنت و جماعت بر خلاف معتزلیان و دیگران این است که روح و عقل از اعیانند نه از اعراض، و آن دو از صفتهای خوب و بد زیادت میپذیرند چنانکه به چشم نگرنده پرده عارض میشود یا درد روی میدهد و خورشید نیز انکشاف میپذیرد، و از این رو است که روح گاهی به صفت «امّاره » و گاهی به صفت «مطمئنه » موصوف شده است.
و بدان که روح جوهری علوی است، چنانکه در قرآن کریم آمده است: «قل الروح من امر ربی » (قرآن 85/17)، یعنی روح موجود است به «امر» و امر در چیز غیرمادی استعمال میشود بنابراین وجود آن زمانی است و موجود بالخلق نیست و خلق در مادیات بکار میرود از این رو وجود آن «آنی » میشود، پس با «امر» ارواح و با خلق مادیات بوجود می آیند چنانکه درقرآن کریم آمده: «و من آیاته ان تقوم السماء و الارض بأمره » (قرآن 25/30)، و همچنین آمده: «و الشمس و القمر و النجوم مسخرات بأمره ». (قرآن 54/7). ارواح بعقیده ٔ ما [ابی البقاء صاحب کلیات] اجسام لطیف غیرمادی هستند بر خلاف قول فلاسفه، و چون روح غیرمادی باشدلطیف و نورانی و غیرقابل انحلال بسبب لطافت ساری در اعضاء، و نیز حی بالذات خواهد بود زیرا وی دانا و توانا به تحریک بدن است، خدای متعال میان روح و نفس حیوانی تألیف داد، روح بمنزله ٔ زوج، نفس بمنزله ٔ زوجه است و میان آن دو تعاشقی برقرار کرد، مادام که روح در بدن باشد بدن زنده و بیدار است، و اگر جدا شود نه بطور کلی بلکه تعلق آن با بقاء نفس حیوانی باقی باشدبدن خفته است و هرگاه بکلی جدا شود چنانکه نفس حیوانی در آن نماند بدن مرده است. باید دانست که ارواح را اقسامی چند است، بعضی در غایت صفا و بعضی در غایت کدورتند و میان آنها مراتبی بیشمار است. و روح حادث است منتها حدوث آن قبل از حدوث اجسام است و علت حادث بودن این است که ممکن است و هر ممکن حادث می باشد و رسول خدا (ص) گوید: «خلق اﷲ الارواح قبل الاجسام بألفی عام ». و بعقیده ٔ ارسطو روح حادث است و حدوث آن با بدن میباشد، و گروهی آن را قدیم میدانند زیرا هر حادثی مسبوق به ماده ای است، روح را ماده ای نیست، و این قول ضعیف است، و سخن درست این است که جوهر فائض از خداوند متعال است، چنانکه به وی اختصاص یافته است، بدلیل آیه ٔ «و نفخت فیه من روحی ». (قرآن 29/15). و اخباری که به بقای روح پس از مرگ و برگرداندن آن به بدن و جاودانی بودن آن دلالت دارند بقاء و ابدیت آن را ثابت میکنند. و عقلا متفقند در اینکه ارواح پس از جدایی از بدنها به جسم دیگری منتقل میشوند بنا به حدیث «ان ارواح المؤمنین فی اجواف طیر خضر الخ » و بروایتی «ان ارواح الشهداء...» است. و نیز لزوم تناسخ را منع کرده اند زیرا لزوم تناسخ ایجاب میکند که جسم به نفسی که در آن بوده است برنگردد و این غیرلازم است، بلکه روح در اجزای اصلی برگردانده میشود، و تغیر، در هیئت و شکل و رنگ و اعراض و عوارض دیگر است.
ولفظ روح در قرآن به معانی متعدد آمده است: اول آنچه زندگی حیوان بدان است مانند «یسئلونک عن الروح »، دوم بمعنی امر مانند «و روح منه »، سوم بمعنی وحی مانند«تنزل الملائکه و الروح »، چهارم بمعنی قرآن مانند «واوحینا الیک روحاً من امرنا»، پنجم بمعنی رحمت مانند «و ایدهم بروح منه » و ششم جبرئیل مانند «فأرسلنا الیها روحنا»، پایان سخن ابی البقاء. (از کشاف اصطلاحات الفنون ذیل روح به اختصار).
روح از نظر روانشناسان: روح حیوانی بنابر قول دکارت و مالبرانش روحی است در جانداران با طبیعت مخصوص. این روح جزئی از خون و قسمت بسیار ظریف و متحرک آن است که این ظرافت و تحرک خود را بوسیله ٔ تخمیر و جنبش عضلات قلب بدست آورده است.
روح از نظر فیلسوفان: اصل حیات و تفکر، عنصری بنام روح، و بر حسب نظر فیلسوفان غیرمادی است. اجسام جاندار بوسیله ٔ این اصل جان یافته اند. چون مرگ درآید روح به حیات ابدی و غیرمادی خود در مفارقت از جسم ادامه میدهد. غیر از این اصطلاح، در فلسفه به موجودات غیرمادی و مجرد چون مردگان، فرشتگان و شیاطین روح اطلاق میشود، و افلاطونیان نو چون: فلوطن، فرفیریوس، ژامبلیک و پرکلوس می پنداشتند که جهان از این قسم روح آکنده است.
بموجب نظر پیروان مکتب دکارت روح حیوانی از طریق شاهرگها سوار بر مرکب خون به مغز می رود واز آنجا بوسیله ٔ وسایطی نامرئی به سایر قسمتهای بدن پخش می گردد. نظریه ٔ روح حیوانی گرچه از نظریات ابتدایی در روابط بین وظایف روانشناسی و ساختمان عصبی است، ولی امروز هیچگونه ارزش علمی ندارد و فقط بصورت عقیده ٔ خاصی در تاریخ روانشناسی باقی مانده است. (از لاروس بزرگ).
فلیسین شاله در «متافیزیک » گوید: روانشناسی تعقلی مسأله ٔ روح یا عقل را مطالعه میکند. روح مبداء حیات باطنی، و جوهری متفکر میباشد. دو فلسفه ٔ جزمی درباره ٔ این مسأله با یکدیگر معارضه دارند که عبارتند از فلسفه ٔ روحی و فلسفه ٔ مادی. مذاهب دیگری نیز مانند مذهب نمودی، نقادی، تحققی و شهودی جوابهای عمده ٔ دیگر به این مسأله میدهند.
مذهب روحی: مذهب روحی نظریه ای است که اعتقاد دارد در انسان روحی مجزی و مستقل از بدن موجود است. این فکر بصورتهای مختلف عقیده ٔ کسانی مانند سقراط، ارسطو و حکمای مسیحی بخصوص اگوستن و سپس دکارت، مالبرانش، لایب نیتز و سرانجام راوسن و امیل بوترو میباشد. دلیل عمده ٔ طرفداران مذهب روحی، تحقیق اختلافهای عمیقی است که نمودهای مادی را در مقابل نمودهای نفسانی قرار می دهند. نمودهای مادی دارای بعد هستند و بوسیله ٔ حواس شناخته می شوند، اما نمودهای نفسانی بعد ندارند و بطور مستقیم جز بوسیله ٔ وجدان شناخته نمی شوند. حرکت که یکی از نمودهای مادی است نمیتواندتبدیل به یک نمود نفسانی یعنی فکر گردد.
بعقیده ٔ دکارت، روح را آسان تر از بدن میتوان به علم یقینی شناخت. دلیلی را که این فیلسوف بزرگ در بخش چهارم «گفتار» برای اثبات این معنی آورده غالباً ذکر کرده اند: من میتوانم درباره ٔ بدنم و درباره ٔ جهان شک کنم، میتوانم ازخود بپرسم که شاید حواس من که بدن خود و جهان را بوسیله ٔ آنها می شناسم، مرا گول می زنند و شاید ادراک من نوعی رؤیا باشد، اما در اینکه شک می کنم نمی توانم شک داشته باشم. پس درباره ٔ فکر خود شک نمی توانم کرد وبه این اعتبار که موجود متفکری هستم درباره ٔ وجود خود نمی توانم شک کرد: «شک می کنم پس هستم ».
وقتی روح به خود می اندیشد به وحدت و هویت خود شعور دارد، بنابراین مغز و بدن از اجزاء مختلف ترکیب می گردند که علم آنها را تغییرپذیر نشان می دهد. بدون تردید حیات نفسانی بطور عمیقی با حیات بدنی مربوطاست و هر کدام از دیگری متأثر است و در آن نیز تأثیر می کند. این تأثیر دوگانه را چگونه می توان تبیین کرد؟ تمام طرفداران مذهب روحی نظریه ٔ واحدی را قبول ندارند. بعضی طرفدار ثنویتی هستند که به واقعیت روح و بدن، یعنی جوهر متفکر و جوهر ذی بعد معتقد می باشد.برای تبیین اتحاد روح و بدن، دکارت فرضیه ٔ «نفس حیوانی » را که ماده ای است که از فرط لطافت شبیه به روح است پیش میکشد. مالبرانش شاگرد وی، این نکته را که بدن در روح و روح در بدن تأثیر داشته باشد، متناقض و بنابراین نامقبول می یابد. فقط خداست که می تواند مقارن با آنچه در بدن می گذرداحساساتی در روح برانگیزد و مقارن امری که در روح اتفاق می افتد حرکاتی در بدن پدید آورد. علل انسانی علل اتفاقی هستند، و فقط خداوند علت مؤثر است. در مقابل این ثنویت، لایب نیتز یک مذهب وحدت روحی قرار می دهد، جسم عبارت از مجموعه ای از منادهایی است که بدون بعد و غیرمادی است. بین این منادها و مناد روح، خدا از ازل توافقی برقرار کرده است و این خود همان هماهنگی یا همسازی پیشین است. جوابی که به مسأله ٔ روح داده اند هرچه باشد طرفداران مذهب روحی به ابدیت روح عقیده دارند و این عقیده ٔ آنان بر دلایل مختلف متکی است، اینک یک دلیل فلسفی: روح، واحد و بسیط است پس بعد از تجزیه ٔ بدن که از اجزاء مختلف و گوناگون تشکیل شده است باقی خواهد ماند، چنانکه سقراط بنقل افلاطون گفته است که موسیقی نواز بعد از شکستن ارغنون نیز باقی می ماند.
اما دلیل روانشناسی این است که انسان قوایی دارد که در حال حاضر مصرف کافی ندارند، قلب به سعادت نامحدود و عشق نامحدودی احتیاج دارد که این یک دوره وجود محدود آن را ارضاء نمی کند. اراده درجه ای از استقلال و کمال را می جوید که در این جهان بدان نمی تواند رسید. عقل در صدد وصول به حقیقت کلی است که در این عالم آن را درک نتواند کرد. آیا در خود احساس نمی کنیم که مردگان محبوب ما زندگی خود را در کنار ما ادامه می دهند؟ و اما دلیل اخلاقی: لازم است که خیر پاداش ببیند و شر به کیفر برسد. هیچیک از پاداشهای زمینی کاملاً رضایت بخش نیست. باید به یک حیات آینده معتقد بود که در آن فضیلت با سعادت مقرون باشد.
فلسفه ٔ مادی، مذهب روحی را انتقاد میکند و نشان میدهد که روح وابسته به بدن است و با فنای بدن باید از میان برود. فلسفه ٔ مادی نظریه ای است مبتنی بر اینکه نفس و روحی مجزی از بدن موجود نیست. فکر تابعی از دستگاه بدنی است. حیات نفسانی جز جلوه ای از تجلیات ماده چیزی نیست، و این نظریه ٔ طرفداران جزء لایتجزی یعنی ذیمقراطیس و ابیقور است و سپس در قرن هجدهم کسانی مانند لامتری، هلوسیوس، هولباخ و در قرن نوزدهم کارل فوگت، بوخنر، مولشوت و بسیاری ازدانشمندان وظایف الاعضاء مانند لودانتک طرفدار این نظریه بوده اند. مذهب مادی معمولاً با فلسفه ٔ حسی مربوط است. معرفت انسان همه از حواس او برمی آید، در صورتی که حواس خود نمی توانند روح را به ما بشناسانند. بروسه عالم وظایف الاعضاء اظهارمی کند که به وجود روح معتقد نخواهد بود مگر آنکه آن را در زیر چاقوی تشریح خود کشف نماید. مذهب مادی مخصوصاً از تمام حقایق روانشناسی و وظایف الاعضائی از «روانشناسی علم الامراض » و «روانشناسی تطبیقی » یاری می جوید تا تأثیر بدن بخصوص مغز را در حیات نفسانی نشان دهد. بنا به تعبیر کابانیس امر روحانی جز وارونه و عکس امر جسمانی چیزی نیست.مغز از خود، فکر ترشح میکند چنانکه کبد صفرا ترشح می کند. کلمه ٔ روح یک امر انتزاعی تحقق یافته و یک توهم فلسفی و متافیزیکی را نشان میدهد. وجدان جز یک «اپی فنومن » چیز دیگری نیست. طرفداران فلسفه ٔ روحی بر مادیون اعتراض کرده اند که مذهب حسی درباره ٔ معرفت، نظری کافی نیست. آنگاه اگر حیات بدنی تأثیر بزرگی در حیات نفسانی دارد، حیات نفسانی نیز تأثیری که در حیات بدنی دارد همان اندازه قابل ملاحظه است. اینها نظریه ٔ ادراک ناپذیری را نیز که بموجب آن وجدان «اپی فنومن » میباشد بطور قطع طرد میکنند و بعضی حتی موازنه و موازات روح و بدن را مورد تردید قرار میدهند. مخصوصاًماده که فلسفه ٔ مادی همه چیز و خاصه روح را نیز بوسیله ٔ آن تبیین میکند خود درست بیان نشده است. اگر ازکلمه ٔ ماده تمام مفهوم ذهنی آن را حذف کنند کلمه ای فارغ از معنی میماند که خود جز انتزاعی تحقق یافته و جز توهمی فلسفی نخواهد بود.
فلسفه ٔ نمودی -گذشته از فلسفه ٔ روحی و مادی نظریه های دیگری نیز مسأله ٔ روح را مطرح کرده و در صدد حل آن برآمده اند. هیوم و استوارت میل وجود روحی را که جوهر می باشد انکار میکنند، بعقیده ٔ آنان آنچه وجود دارد نمودهای نفسانی است. این دریافت مکرر مطرح شده و مورد انتقاد قرار گرفته است.
فلسفه ٔ نقادی - مذهب نقادی کانت معتقد است که مسأله ٔ نفس و روح را نمیتوان با روحی یا مادی دانستن آنها جواب داد، اما کانت حیات بعد از موت را بمثابه ٔ فرضی که وجدان اخلاقی آن را ایجاب می کند تلقی مینماید و آن را چون یک اصل موضوع عقل عملی قبول دارد.
فلسفه ٔ تحققی - فلسفه ٔ تحققی کنت، مذهب روحی و مذهب مادی هر دو را که مبتنی بر تبیین امر عالی بوسیله ٔ امر سافل است بطور متساوی متافیزیکی میداند و هر دو را رد میکند. او تصور یک روح فناناپذیر را نمی پذیرد، اما نظریه ٔ طرفداران مذهب روحی را با تغییر و اصلاحی قبول میکند و ابدیت ذهنی راعبارت از بقای بعد از موت در قلب کسانی میداند که ما را دوست میدارند و برای بزرگان بقای بعد از موت آنها را در خاطره ٔ جامعه ٔ انسانی بعنوان مکافات برای آنها میپذیرد.
فلسفه ٔ شهودی - مذهب شهودی برگسون بطور کلی با مذهب مادی معارضه میکند. برگسون حتی نظریه ٔ موازات روح و بدن را که بسیاری از طرفداران مذهب روحی پذیرفته اند انتقاد میکند. دریافتی که وی از حافظه دارد در این باب برهان عمده ٔاو را فراهم میکند. چون اثر حیات نفسانی از دستگاه جسم تجاوز میکند، چون مغز اکتفا میکند به آنکه قسمت کوچکی را از آنچه در وجدان جریان دارد بوسیله ٔ حرکات بیان و ترجمه کند، بقای روح بعد از موت ممکن و بلکه محتمل است. «الزام بر عهده ٔ کسی است که انکار دارد نه آنکه اقرار میکند، زیرا یگانه دلیل اعتقاد به انطفاء روح و وجدان بعد از موت آن است که می بینند بدن پس از مرگ از هم فرومیریزد و متلاشی میشود و در صورتی که استقلال کامل روح از بدن نیز امری محقق باشد، این دلیل نیز دیگر ارزشی ندارد». (از کتاب «متافیزیک » فلیسین شاله ترجمه ٔ عبدالحسین زرین کوب صص 44- 51).
|| پیغام خدای. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). جرجانی در تعریفات گوید: روح به چیزی از علم غیب اطلاق شود که در دل به وجه مخصوص القاء گردد - انتهی. || نفخ. || امر و کار نبوت. || حکم خدای و فرمان او. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). نزد فقها امر الهی است. (غیاث). || محبت. (منتهی الارب) (آنندراج). || رحمت. (غیاث) (دهار). || فرشته ای است به صورت انسان و به تن ملائکه. (منتهی الارب) (آنندراج). فرشته ای که تنها در یک صف باشد و فرشتگان دیگر در یک صف. (ترجمان علامه ٔ جرجانی تهذیب عادل). || در اصطلاح کیمیاگران، سیماب. جیوه. رجوع به سیماب شود. || نام پرده ای باشد از پرده های موسیقی. (برهان قاطع) (از لغت محلی شوشتر خطی). || (اِخ) قرآن، و منه قوله تعالی: «کذلک اوحینا الیک روحاً من امرنا». (قرآن 52/42). (منتهی الارب) (از غیاث). از جمله ٔ سی ودو نام قرآن یکی روح است آنجا که فرمود: «و کذلک اوحینا...». (نفائس الفنون). || جبرئیل، و منه «: نزل به الروح الامین ». (قرآن 193/26). (منتهی الارب) (اقرب الموارد). نام جبرئیل علیه السلام. (غیاث اللغات) (دهار): تنزل الملائکه و الروح فیها باذن ربهم. (قرآن 4/97)، یعنی فرومی آیند فریشتگان و جبرئیل در آن شب به فرمان خداوند خویش. (کشف الاسرار ج 10 ص 557).
عقل کآنجا رسید سر بنهد
روح کآنجا رسید پر بنهد.
سنایی.
مناقب اب و جد تو خوانده روح از لوح
چو کودکان دبستان ز درج خط ابجد.
سوزنی.
هست فراش جد تو در خلد
شهپر روح و زلف و گیسوی حور.
سوزنی.
روح از سما به حرب علی گفت لا فتی
الا علی چو شد ز علی کشته ذوالخمار
اکنون همان منادی روح است بر تو چست
کز تست زنده نام حسین بن ذوالفقار.
سوزنی.
چه بود آن نفخ روح و غسل و روزه
که مریم عور بود و روح تنها.
خاقانی.
|| روح یا روح القدس. سومین از اقانیم ثلاثه ٔ ترسایان. رجوع به روح القدس شود. || عیسی پیغامبر. (دهار). لقب حضرت عیسی. (از منتهی الارب) (غیاث) (از ترجمان علامه تهذیب عادل) (شرفنامه ٔ منیری) (از اقرب الموارد). روح اﷲ:
روح چون دم ز بحر روحانی
زود پذرفت لطف ربانی.
سنایی.
روح را چون ببرد روح امین
چرخ چارم فزود از او تزیین.
سنایی.
لاف از آن روح توان زد که به چارم فلک است
نی ز یبروح که در تبت و یغما بینند.
خاقانی.

روح. (اِخ) ابن مسبب کلیبی بصری، مکنی به ابورجاء. تابعی است. وی از ثابت حدیث شنید و مسلم از او روایت دارد. (از تاج العروس). و رجوع به ابورجاء روح شود.

فرهنگ معین

بوی خوش، نشاط، آسایش، مهربانی. [خوانش: (رَ) [ع.] (اِ.)]

(رُ) [ع.] (اِ.) روان، جان.، ~ کسی خبر نداشتن مطلقاً بی اطلاع بودن.

فرهنگ عمید

آسایش، نشاط و سرزندگی،
شراب،

جان، روان، مایۀحیات،
امر و فرمان خدا، وحی،
جبرئیل
* روح اعظم: [قدیمی] = جبرئیل

حل جدول

روان، جان، روح از نظر لغت در اصل به معنى نفس و دویدن است، بعضى تصریح کرده‌اند که روح و ریح (باد) هر دو از یک معنى مشتق شده است و اگر روح انسان که گوهر مستقل مجردى است به این نام نامیده شده به خاطر آنست که از نظر تحرک و حیات آفرینى و ناپیدا بودن همچون نفس و باد است.

روان و جان

فرهنگ واژه‌های فارسی سره

جان، روان، فروهر

مترادف و متضاد زبان فارسی

جان، روان، امر، وحی، فرشته، ملک، صفا،
(متضاد) جسد، جسم، کالبد

فرهنگ فارسی هوشیار

جان، نفس، آنچه مایه زندگی نفسهاست

فرهنگ فارسی آزاد

رَوح، راحت- رحمت- آسایش- فرح- شادی- صفا- عدل- نصرت... (جمع: اَرواح)

رُوح، جان- روان- نَفس- نَفَس- وحی- ملائکه- جبرئیل- قرآن- احکام الهی (جمع: اَرواح)

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری