معنی روحانی در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی
روحانی. [نی ی] (ع ص نسبی) منسوب به روح یعنی آنچه از مقوله ٔ روح و جان باشد، جایی که میگویند این چیز روحانی است بضم و فتح هر دو خوانده اند، و در لفظ روح بفتح یا ضم راء در حالت نسبت، الف و نون می افزایند. (از غیاث). منسوب به روح. (از المنجد) (ناظم الاطباء):
آن پیکر روحانی بنمای به خاقانی
تا دیده ٔ نورانی بر پیکرت افشانم.
خاقانی.
چرخ اطلس سزدش جامه ٔ عیدی که در او
نقش روحانی بر آستر آمیخته اند.
خاقانی.
رواق چرخ همه پر صدای روحانی است
در آن صدا همه صیت وزیر عرش جناب.
خاقانی.
پیکری چون خیال روحانی
تازه رویی گشاده پیشانی.
نظامی.
دگرباره چو شیرین دیده برکرد
در آن تمثال روحانی نظر کرد.
نظامی.
با تو ترسم نکند شاهد روحانی روی
کالتماس تو بجز راحت نفسانی نیست.
سعدی.
تا کی ای بوستان روحانی
گله از دست بوستانبانت.
سعدی.
- عالم روحانی، عالم عقل و نفس و صور است و آن محیط به عالم افلاک و عالم افلاک محیط به عالم ارکان است، مقابل آن عالم جسمانی است که عبارت از فلک محیط و مافیهاست از افلاک و عناصر. (از رساله ٔ اخوان الصفاج 3 ص 339 و کشاف اصطلاحات الفنون چ هند ص 1053 بنقل فرهنگ علوم عقلی تألیف سجادی ص 346). و رجوع به کشاف اصطلاحات الفنون و حکمه الاشراق ص 13 و 308 و حاشیه ٔ ص 242 و 243 شود.
|| پارسا و اهل صفا. (ناظم الاطباء). || صاحب روح و جان، و کذلک النسبه الی الملک و الجن. ج، روحانیون. (منتهی الارب). آنچه روح داشته باشد. (از اقرب الموارد). || در تداول کنونی فارسی زبانان، به عالم و فقیه و طالب علوم دینی اطلاق میشود. رجوع به روحانیان و روحانیون شود. || آدمی و پری، و گفته اند آنکه خود روح باشد نه تن مانند فرشتگان و پریان، و صاحب «صراح » گوید: روحانی فرشته و پری است و هر شی ٔ ذیروحی را نیز روحانی گویند و جمع آن روحانیون است. (ازکشاف اصطلاحات الفنون چ استانبول ج 1 ص 605).
- روحانیان، ج ِ فارسی روحانی است. (آنندراج). فرشتگان و پریان. (غیاث). بنی جان، یا جنیان برادران دیوان وپریان. ملائکه ای که موکل کواکب سبعه اند. (لغت محلی شوشتر خطی):
تو نه آنی کز کفت روحانیان شکر خورند
قدر خود بشناس و قوت از خوان و خان کس مخور.
خاقانی.
صیدگه شاه جهان را خوش چراگاه است از آنک
لخلخه ٔ روحانیان بینی در او بعرالظبا.
خاقانی.
تنیده تنش بر رصدهای دور
به روحانیان بر جسدهای نور.
نظامی (از آنندراج).
پیشکش خلعت زندانیان
محتسب و ساقی روحانیان.
نظامی.
- || کنایه از معشوقه ها و یاران و اهل صفا:
ای باد اگر به گلشن روحانیان روی
یار عزیز را برسانی دعای یار.
سعدی.
- روحانیان عشق، کسانی که عشق روحانی و افلاطونی ورزند:
بهر بخور مجلس روحانیان عشق
سازیم سینه مجمر سوزان صبحگاه.
خاقانی.
- || اوتاد و مردمان مقدس و مرتاضان. (از لغت محلی شوشتر خطی).
- روحانی روی، آنکه رویی زیبا و روحانی دارد همچون ملکوتیان:
من بودم و آن نگار روحانی روی
افکنده در آن دو زلف چوگانی گوی.
خاقانی.
- طب روحانی، معالجه ٔبیمار با کم کردن بعضی اعراض نفسانی و افزودن بعضی دیگر. (یادداشت مؤلف).
|| در اصطلاح کیمیاگران، روحانی بمعنی سیماب و جیوه است، روح نیز بهمین معنی گویند. رجوع به سیماب شود.
روحانی. [رَ نی ی] (ع ص نسبی) منسوب به روح که بمعنی نسیم و آسایش و تازگی باشد، یعنی از مقوله ٔ آسایش و نسیم است در لطافت و پاکیزگی... و جایی که گویند این چیز روحانی است بضم و فتح راء هر دو خوانده اند و در لفظ روح بفتح یا ضم راءدر حالت نسبت الف و نون می افزایند. (از غیاث). باروح و خوب و نیک و مطبوع و پسندیده. (ناظم الاطباء).
- مکان روحانی، جای پاک و پاکیزه و باصفا. (ازناظم الاطباء).
|| منسوب به رَوْحاء که نام قریه ای است. (از المنجد) (از متن اللغه). رجوع به روحاء (از قرای رحبه ٔ شام) شود.
روحانی. (اِخ) شاعری باستانی است و از او شواهدی در لغت نامه ٔ اسدی آمده، از جمله ٔ آنها این بیت است:
عزیز و قیصر و فغفور را بمان که ورت
نه شار ماند نه شیرج نه رای ماند نه رام.
(از لغت فرس چ عباس اقبال ص 156).
روحانی. [رَ] (اِخ) علی بن محمدبن سلامه روحانی مقری رحبی، مکنی به ابوالحسن. از اصحاب حدیث بود. رجوع به علی بن محمد و معجم البلدان ذیل «روحا» شود.
پیشوای مذهبی، پارسا. [خوانش: (رُ) [ع.] (ص نسب.) منسوب به روح. ]
آنچه مربوط به روح و روان باشد،
(صفت نسبی، اسم) دانشمند و پیشوای دینی، فقیه،
معنوی،
دینی، مذهبی،
دارای پارسایی و صفا،
مربوط به عالم ملکوت،
قدسی
دانشمند علوم دینی
ایرمان، دی نیار، مغمرد، وخشی، مینوی، کاتوزی
آخوند، کاتوزی، مجتهد، ملا، روحی، معنوی، ملکوتی،
(متضاد) غیرروحانی، جسمانی
منسوب به روح، آنچه از مقوله روح و جان باشد، پیشوای مذهبی، پارسا
رُوحانی، منسوب به روح- مُتّقی- پارسا- حقائق معنویّه