معنی روزگار در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی

لغت نامه دهخدا

روزگار. (اِ مرکب) از: روز + گار. (از غیاث اللغات) در پهلوی روچکار مجموعه ٔ ایام. (فرهنگ فارسی معین). ایام. زمان. وقت. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین) مدت:
بتا روزگاری برآید براین
کنم پیش هرکس ترا آفرین.
بوشکور.
خور بشادی نوبهاری روزگار
می گسار اندر تکوک شاهوار.
رودکی.
جهان پهلوان بودش آن روزگار
که کودک بد اسفندیار سوار.
دقیقی.
به پنجم فرازآمد این روزگار
شب و روز آسایش آمد ز کار.
فردوسی.
بسا روزگاراکه بر کوه و دشت
گذشته ست و بسیار خواهد گذشت.
فردوسی.
همی کرد نخجیر با یوز و باز
برآمد برین روزگاری دراز.
فردوسی.
بدانستم آمد زمان سخن
کنون نو شود روزگار کهن.
فردوسی.
سپه برده اندر دل کافرستان
خطر کرده در روزگار جوانی.
فرخی.
بدین خرمی و خوشی روزگار
بدین خوبی و فرخی شهریار.
فرخی.
فرخنده باد بر تو و بر دوستان تو
این مهرگان فرخ و این روز و روزگار.
فرخی.
چو روزگار بود کار چون نگار کنند
بروزگار توان کرد کارها چو نگار.
فرخی.
نشست و همی راند بر گل سرشک
ازآن روزگار گذشته برشک.
عنصری.
از آن محتشم تر در آن روزگار کس نبود. (تاریخ بیهقی). نگاه باید کرد تا احوال ایشان [پادشاهان غزنوی] بر چه جمله رفته است و میرود در... پاکیزگی روزگار و نرم کردن گردنها. (تاریخ بیهقی). و بهیچ روزگار من او را با خنده ٔ فراخ ندیدم الا همه تبسم که صعب مردی بود. (تاریخ بیهقی).
این روزگار بی خطر و کار بی نظام
وامست بر تو گر خبرت هست وام وام.
ناصرخسرو.
بصحبت با چنین یاری به یمکان
بسر بردم به پیری روزگاری.
ناصرخسرو.
سر بریان بر سیری نشاید خورد و جز بر گرسنگی صادق نشاید خورد و اندر روزگار گرم نشاید خورد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). اگر پیش از آنکه روزگار فزودن علت و حرکت ماده بگذرد رگ زنند بیم باشد که.. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). پس از آن بس روزگار نیامد که بمرد و ملک از خاندان او برفت. (نوروزنامه). کمان وی بدان روزگار چوبین بی استخوان. (نوروزنامه). پس اندکی روزگار فرمان یافت و بمرد. (مجمل التواریخ و القصص). پیش از آن بروزگار دراز زنی کاهنه نام وی طریفه بسخنان سجع... خبر داده بود. (مجمل التواریخ و القصص). اندیشید که اگر کشیده بفروشم... روزگار دراز شود. (کلیله و دمنه).
بس وفاپرورد یاری داشتم
بس براحت روزگاری داشتم.
خاقانی.
نه هست از زندگی خوشتر شماری
نه از روز جوانی روزگاری.
نظامی.
سکندر بتدبیر دانا وزیر
بکم روزگاری شد آفاق گیر.
نظامی.
آن پری کز خلق پنهان بود چندین روزگار
باز می بینم که در عالم پدیدار آمده ست.
سعدی.
زهد پیدا کفر پنهان بود چندین روزگار
پرده از سر برگرفتم اینهمه تدبیر را.
سعدی.
ندانی که من در اقالیم غربت
چرا روزگاری بکردم درنگی.
سعدی.
روزگاری برآمد که اتفاق ملاقات نیفتاد. (گلستان).
بگذرد این روزگار تلختر از زهر
بار دگر روزگار چون شکر آید.
حافظ.
روزگاری بر آن بگذشت. (قصص الانبیاء).
- روزگار است، یعنی کار عالم است، شاید نقشی بمراد نشیند. (آنندراج):
سالک منشین بنامرادی
نومید مباش روزگار است.
سالک یزدی (از آنندراج).
- روزگار باحور، ایام باحور. (حاشیه ٔ التفهیم چ جلال الدین همایی). روزگار باحور هفت روز است. اول آنها نوزدهم تموز باشد و یونانیان گفته اند کلب الجبار (شعرای یمانی) در این روزهابرآید. در این وقت گرما بغایت میرسد و نخستین روز از باحور دلیل تشرین الاول است و روز دوم دلیل تشرین الاَّخر و همچنین تا به آخر. (از التفهیم ص 264). و رجوع به باحور شود.
- روزگار برآمدن، روزگار گذشتن. مدتی گذشتن. زمانی سپری شدن. ایامی گذشتن:
بسی برنیامد بدین روزگار
که آن شاه و آن لشکر نامدار...
فردوسی.
دو هفته برآمد برین روزگار
سوار و پیاده بمانده ز کار.
فردوسی.
چون روزگاری برآمد هارون پشیمان شد از برانداختن برمکیان. (تاریخ بیهقی). خواجه هنوز در این کارها نو است. مگر روزگاری برآید مرا نیکوتر بشناسد. (تاریخ بیهقی).
- روزگار برگرفتن، روزگار گرفتن. زمان بردن. طول کشیدن: تا دیدند آنچه دیدند و هنوز می بینند و ایزد تعالی داند که چند روزگار برگیرد. (تاریخ سیستان).
- روزگار شمردن، در انتظار کسی یا چیزی دقیقه و ساعت شمردن. وقت حساب کردن.
- روزگاری شمرد، یعنی روز معدودی زیست. (آنندراج).
- || مدت دراز زندگانی کرد. (ازناظم الاطباء).
|| دوره. (فرهنگ فارسی معین). عهد. (شرفنامه ٔ منیری). عصر. (ناظم الاطباء) (از ترجمان القرآن). قرن. جیل. (یادداشت مؤلف). به این معنی لازم الاضافه است. (از فرهنگ فارسی معین): از روزگار آدم علیه السلام خدای عزوجل این خانه [مکه] را عزیز کرده است. (حدود العالم). [و شهر بغداد را] منصور کرده است بروزگار اسلام. (حدود العالم). از روزگار مسلمانی باز پادشاهی این ناحیت اندر فرزندان اوست. (حدود العالم). ترا یادکنیم و بگوییم پیغمبر به پیغمبر و امت به امت و ملک بملک و زمانه ٔ هرکسی و روزگار هرکسی. (ترجمه ٔ تاریخ طبری).
بزرگواری کز روزگار آدم باز
چو او و چون پدر او ملک نبود دگر.
فرخی.
بونصر مردی بود عاقبت نگر در روزگار سلطان محمود... دل این سلطان مسعود... نگاهداشت. (تاریخ بیهقی). امیر بفرمود تا خلعت او که راست کرده بودند... بر آنچه روزگار سلطان محمود او را رسم بود. (تاریخ بیهقی).
از روزگار آدم تا روزگار تو
ازبهر روزگار بود انتظار ملک.
مسعودسعد.
بروزگار عمررضی اﷲ عنه بمدینه نزدیک او شدم. (تاریخ سیستان). آیین ملوک عجم از گاه کیخسرو تا بروزگار یزدجرد شهریار... چنان بوده است. (نوروزنامه). چون روزگار او بگذشت و آن دیگر پادشاه... (نوروزنامه). اندر اسلام بروزگار معتضد. (مجمل التواریخ).
|| عصر. دوره. بدون مضاف الیه نیز آید:
فرامش مکن کین آن شهریار
که چون او نبینی بصد روزگار.
فردوسی.
ابوصادق تبانی... امام روزگار است در همه ٔ علوم. (تاریخ بیهقی).
گسترده نام نیک چو محمود تاجدار
محمود تاج دین شه احرار روزگار.
سوزنی.
فی الجمله پسر در قوت و صنعت سرآمد... تا بحدی که پیش ملک آن روزگار گفته بود. (گلستان).
- بدروزگار، پادشاه یا فرمانروایی که در روزگار او بمردم خوش نمی گذرد:
نماند ستمکار بدروزگار.
سعدی.
- یگانه ٔ روزگار، فرید عصر. (یادداشت مؤلف). سرآمد مردم روزگار.
|| عمر. (انجمن آرا). ایام عمر. امتداد عمر. (انجمن آرا) (آنندراج). حیات. زندگی. زندگانی. (یادداشت مؤلف):
چو از روزگارش چهل سال ماند
نگر تا بسربرش یزدان چه راند.
فردوسی.
ز گشتاسب و ارجاسب بیتی هزار
بگفت و سرآمد ورا روزگار.
فردوسی.
چو آمد مرآن کینه را خواستار
سرآمدکیومرث را روزگار.
فردوسی.
کنون روزگار من آمد بسر
ترا بست باید بشاهی کمر.
فردوسی.
هرکه جز روزگار او خواهد
روزگارش مباد نیم زمان.
فرخی.
اگر روزگار یابم نخست کسی باشم که باو بگروم و اگر نیابم امیدوارم که حشر ما را با امت او کنند. (تاریخ بیهقی). این قوم همه رفته اند و مرا پیداست که روزگار چندمانده است. (تاریخ بیهقی). ملوک روزگار... چون... بروند فرزند ایشان... بر جایهای ایشان نشینند و با فراغت دل روزگاری را کرانه کنند. (تاریخ بیهقی).
ترا شها ملکا روزگار هست بسی
همه مراد برآیدچو روزگار بود.
قطران.
چون من ز بهرمال دهم روزگار خود
ناید بمال باز بمن روزگار من.
ناصرخسرو.
پس تو که روزگارت با اولست و آخر
هرچند دیر مانی میرنده همچو مایی.
ناصرخسرو.
جهد آن کن که آن خواسته نگاهداری... که آن خواسته ها بروزگار بسیار و قصه های عجیب گرد آمده است و تو چنان نتوانی کردن که ترا نه چندین قوت و نه چندین روزگار بود. (مجمل التواریخ و القصص).
خون خور خاقانیا مخور غم روزی
روز بشب کن که روزگار تو گم شد.
خاقانی.
تا بدین ساعت که رفت از من نیامد هیچ کار
راستی خواهی ببازی صرف کردم روزگار.
سعدی.
قضا روزگاری ز من درربود
که هرروزاز وی شب قدر بود.
سعدی.
بروزگار عزیزان که روزگار عزیز
حرام باشد بی دوستان بسر بردن.
سعدی.
از بخت شکر دارم و از روزگار هم.
حافظ.
الا ای دولتی طالع که قدر وقت میدانی
گوارا بادت این عشرت که داری روزگاری خوش.
حافظ.
- روزگار برآوردن، عمر صرف کردن. ایام بسر بردن. (آنندراج):
در روزگار غم ز دویدن سرشک ماست
طفلی که روزگار برآورده بی سبب.
آصفی (از آنندراج).
- روزگار بردن، عمر ضایع کردن. اوقات ضایع کردن. (از برهان قاطع) (از شرفنامه ٔ منیری) (از انجمن آرا). وقت تلف نمودن. (ناظم الاطباء). عمر صرف کردن. (از آنندراج). ایام بسر بردن. (از آنندراج):
هم اکنون شب تیره پیشم بیار
فراوان بجستن مبر روزگار.
فردوسی.
مده زمانشان زین بیش و روزگارمبر
که اژدها شودار روزگار یابد مار.
مسعود رازی.
مرا ز نو شدن مه غرض مه عید است
چو ماه بینی بشتاب و روزگار مبر.
فرخی.
چهار ماه روزگار بردند به امید آنکه ذخیره بپایان رسد. (تاریخ طبرستان).
جواب داد که چون طاقت فراقت نیست
در آن هوس منشین روزگار خویش مبر.
انوری.
دشمنان او را ز غیرت میدرند
دوستان هم روزگارش میبرند.
مولوی.
کاری بمنتها نرسانیده در طلب
بردیم روزگار گرامی بمنتها.
سعدی.
با فرومایه روزگار مبر
کز نی بوریا شکر نخوری.
سعدی.
- || زمان خواستن. مدت ضرور داشتن:
در هیچ روزگار نباشد چو تو کریم
کاندر عطادهی نبرد هیچ روزگار.
سوزنی.
- روزگار خوردن، عمر صرف کردن. ایام بسر بردن. (آنندراج):
همه آراسته ٔ جنگ و فزاینده ٔ کین
روزگاری بخوشی خورده و ناخورده مرنگ.
فرخی (از آنندراج).
- روزگار رفتن، صرف شدن عمر. گذشتن وقت: او را سی سال در حرب ملوک روزگار رفت. (مجمل التواریخ و القصص).
- روزگار سرآمدن، بپایان رسیدن عمر. بپایان رسیدن دوره ٔ ترقی کسی یا چیزی:
سرآمد روزگار سعد بوبکر
خداوندش برحمت دررساناد.
سعدی.
- روزگار سیاه شدن، تباه و ضایع شدن. عمر. (آنندراج):
ز پرواز دل روشن سیه شد روزگار من
بروشنگر چه از آیینه ٔ زنگار می ماند.
صائب (از آنندراج).
- روزگار سیاه کردن، عمر صرف کردن. (از آنندراج). عمر ضایع کردن. (از آنندراج).
- روزگار کردن، زندگی کردن. عمر بسر آوردن:
بزیر سایه ٔ عدل تو روزگار کنند
که عدل تست چو طوبی جهان چو خلد برین.
سوزنی.
ز خود بهتری جوی و فرصت شمار
که با چون خودی کم کنی روزگار.
سعدی.
- روزگار هدرکردن، عمر صرف کردن. عمر ضایع کردن. (ازآنندراج).
- سرآوردن روزگار برکسی، او را کشتن. (یادداشت مؤلف). بزندگی و عمر وی پایان بخشیدن:
همی خواست تا بر پسر شهریار
سرآرد مگر بی گنه روزگار.
فردوسی.
|| دهر. (از ترجمان القرآن) (مجمل اللغه) (ناظم الاطباء).زمانه. (انجمن آرا) (غیاث اللغات) (آنندراج) (ناظم الاطباء). فلک. چرخ. گردون. طبیعت. (یادداشت مؤلف). نیرویی که بگمان مردم نازل و موجد حوادث و بخصوص حوادث بد است. گردش ایام که ببار آورنده ٔ حوادث بد است: من... از فرزندان ملوکم... روزگار بد اندر من کار کرد و نعمت فانی شد. (ترجمه ٔ تاریخ طبری).
بنفشه زار بپوشید روزگار ببرف
درونه گشت چنار و زریر شد شنگرف.
کسایی.
هرآنکس که بد نزد آن شهریار
شب و روز ترسان بد از روزگار.
فردوسی.
همی گفت با زادفرخ سخن
دلش بد شد از روزگار کهن.
فردوسی.
ببایست ماندن که خود روزگار
همی کرد با جان تو کارزار.
فردوسی.
نبد رخش رخشان در آن مرغزار
جهانجوی شد تند با روزگار.
فردوسی.
ای غالیه کشیده ترا دست روزگار
باز این چه غالیه ست که تو برده ای بکار.
فرخی.
روزگار آنچه توانست برآن روی بکرد
بستم جایگه بوسه ٔ من کرد سیاه.
فرخی.
روزگار و چرخ و انجم سربسر بازیستی
گرنه این روز دراز دهر را فرداستی.
ناصرخسرو.
جان من از روزگار بتر شد
بیم نیاید ز روزگار مرا.
ناصرخسرو.
زیر پای روزگار اندر بماندم شصت سال
تا بزیر پای بسپردم سر این مردشر.
ناصرخسرو.
هرکه از این چهار خصلت یکی را مهمل گذارد روزگار حجاب مناقشت پیش مرادهای او بدارد. (کلیله و دمنه). اگر چنانکه از باژگونگی روزگار کاهلی بدرجتی رسد... (کلیله و دمنه).
نه کردگار به تدبیر خلق کار کند
نه روزگار بفرمان هیچکس باشد.
ادیب صابر.
ز روزگار عزیز تو آن طمع دارم
که داد من بستانی ز روزگار لئیم.
عبدالواسع جبلی.
شب من دام خورشیدست گویی زلف یار است این
شب است این یا غلط کردم که دام روزگار است این.
خاقانی.
با بخت در عتابم و با روزگار هم
وز یاردر حجابم و از غمگسار هم.
خاقانی.
زین روزگار بی بر و گردون کژنهاد
یک رنج بازگوی که من آن نیافتم.
خاقانی.
بازیچه ٔ روزگار بیند
بس خنده که بر جهان زند صبح.
خاقانی.
هرآن طفل کو جور آموزگار
نبیند جفا بیند از روزگار.
سعدی.
غم زیردستان بخور زینهار
بترس از زبردستی روزگار.
سعدی.
تو دست از وی و روزگارش بدار
که خود زیردستش کند روزگار.
سعدی.
چو عضوی بدرد آورد روزگار
دگر عضوها را نماند قرار.
سعدی.
یکی تیغ داند زدن روز کار
یکی را قلمزن کند روزگار.
حافظ.
کرد شاها مهرگان از دست گشت روزگار
باغ را کوته دو دست از دامن فروردجان.
ضمیری.
او را چه زنی که روزگارش زده است.
داعی.
- امثال:
روزگار آیینه را محتاج خاکستر کند.
(ازامثال و حکم دهخدا).
روزگار است اینکه گه عزت دهد گه خوار دارد
چرخ بازیگر از این بازیچه ها بسیار دارد.
(از امثال و حکم دهخدا).
|| مرور زمان. (یادداشت مؤلف). امتداد زمان. گذشت زمان:
جهان دام داریست نیرنگ ساز
هوای دلش چینه و دام آز
ازآن او بجایست و ما برگذار
که چون ما نکاهد وی از روزگار.
اسدی.
ممان خیره بدخواه را گرچه خوار
که مار اژدها گردد از روزگار.
اسدی.
بدانکه این کتاب پارسی که بروزگار ابومنصور علی بن احمد الاسدی الطوسی رحمهاﷲ علیه از دیوانهای شعرای ماتقدم جمع کرد. (مقدمه ٔ فرهنگ اسدی).
دولت بروزگار تواند اثرنمود
حصرم بچار ماه تواند شراب شد.
خاقانی.
تلی ریگ بود که برداشتن آن در وسع آدمی دشوار بودی مگر بروزگار. (تذکرهالاولیاء عطار).
کهن شود همه کس را بروزگار ارادت
مگر مرا که همان مهر اول است و زیادت.
سعدی.
پرورده بدم بروزگارش
او نیز چو روزگار برگشت.
سعدی.
بروزگار سوده گردد و خلایق بر آن گذرند. (گلستان).
|| عالم. دنیا. گیتی. جهان. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین): غرض من آن است که پایه ٔ این تاریخ بلند گردانم... چنانکه ذکر آن تا آخر روزگار باقی ماند. (تاریخ بیهقی). خردمندان و آنانکه روزگار دیده اند... بدین چه نبشتم عیبی نکنند. (تاریخ بیهقی).
غره مشو بدولت و اقبال روزگار
زیرا که با زوال همالست دولتش.
ناصرخسرو.
اهل دلی ز اهل روزگار نیابی
انس طلب چون کنی که یار نیابی.
خاقانی.
عرصه ٔ روزگار از خون کشتگان لاله زار شد.
(ترجمه ٔ تاریخ یمینی).
دشمن جانست ترا روزگار
خویشتن از دوستیش واگذار.
نظامی.
- نیک و بد روزگار دیده، مجرب. تجربه دیده.
|| فصل. موسم. (ناظم الاطباء):
همیشه تا چو دو رخسار عاشقان باشد
بروزگار خزان روی برگهای رزان.
فرخی.
بدان مقام که بامن همی نشست بمی
بروزگار خزان و بروزگار بهار.
فرخی.
کسی که لاله پرستد بروزگار بهار
ز شغل خویش بماند بروزگارخزان.
فرخی.
جهان ما چو یکی زودسیر پیشه ور است
چهار پیشه کند هرزمان بدیگری زی
بروزگار زمستان کندت سیمگری
بروزگار حزیران کندت خشت پزی
بروزگار خزان زرگری کند شب و روز
بروزگار بهاران کندت رنگرزی.
منوچهری.
شاه محمود زاولی بشکار
رفت روزی بروزگار بهار.
سنایی.
اگر روزگار تابستان باشد و مزاج و سحنه احتمال کند... (ذخیره ٔ خوارزمشاهی).
|| موقع. (ناظم الاطباء). هنگام. گاه. زمانی اندک که اختصاص بکاری یا بچیزی داشته باشد و باین معنی لازم الاضافه است:
بدل گفت بیدار مرد کهن
که آمد کنون روزگار سخن.
فردوسی.
چو گیتی ببخشی میاسای هیچ
که آمد ترا روزگار بسیچ.
فردوسی.
چو خورشید تابان برآرد درفش
چو زرآب گردد زمین بنفش
مرا روزگار جدایی بود
مگر با سروش آشنایی بود.
فردوسی.
|| فرصت. (برهان قاطع) (انجمن آرا) (غیاث اللغات) (ناظم الاطباء). مدت فرصت. (آنندراج):
از اختر یکی روزگاری گزید
ز بهر سپهبد چنان چون سزید.
فردوسی.
چون به غزنین بازآمد [محمود] روزگار نیافت و از کار فروماند. (تاریخ بیهقی). بنده را روزگار آن نبود که در جهان بگرددکه نباتها و داروها را بیند و آزماید. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی).
- روزگار دادن، فرصت دادن. مهلت دادن:
مخالفان را یکروز روزگار مده
که اژدها شود ار روزگار یابد مار.
مسعودرازی.
|| مدت. (غیاث اللغات) (آنندراج) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء). امتداد. (غیاث اللغات). مدت دراز. (یادداشت مؤلف):
برین نیز بگذشت یک روزگار
نخواند ایچ کس نامه ٔ شهریار.
فردوسی.
برآمد برین گاه یک روزگار
فروزنده شد اختر شهریار.
فردوسی.
سراسرزمانه بدو گشت باز
برآمد برین روزگاری دراز.
فردوسی.
- نه بس روزگار، مدتی قلیل. زمانی کوتاه: از عمعق پرسید که شعر... رشیدی را چون می بینی گفت... قدری نمکش درمی بایدنه بس روزگاری برآمد که رشیدی رسید. (چهار مقاله).
تا ملک این است نه بس روزگار
زین ده ویران دهمت صدهزار.
نظامی.
فرط معدلت و فیض عاطفت اقتضا میکرد که تا نه بس روزگار تمامی اقالیم جهان در تحت فرمان و ضبط بندگان سلطان اعظم آید. (راحه الصدور راوندی).
|| روز. روزها:
پس از نماز دگر روزگار آدینه
نبیذ خور که گناهان عفو کند ایزد.
منوچهری.
بروزگار دوشنبد نبید خور بنشاط
برسم موبد بنشین و موبدان موبد.
منوچهری.
|| درنگ. (یادداشت مؤلف):
چنین گفت بارومیان شهریار
که چندین چرا بودتان روزگار؟
فردوسی.
- روزگار کردن، درنگ کردن: ایشان [دانایان جهان] بر فرمان او [گرشاسب] بسیار درنگ و روزگار کردند تا وقتی که نگاه کردند و گفتند... (تاریخ سیستان). || بخت و طالع. (ناظم الاطباء).
- بدروزگار، بدبخت. ضد به روزگار.
- به روزگار، خوشبخت.
- روزگاررفته، بی دولت. بی ماحصل. (از برهان قاطع) (از انجمن آرا). محروم از دولت و اقبال.
|| باد و هوا. || قتل و خونریزی. (ناظم الاطباء). || نوکری. (غیاث اللغات) (ناظم الاطباء). خدمتکاری. (ناظم الاطباء). || شغل. پیشه و کسب. (غیاث اللغات). || ابد. (لغت نامه ٔ مقامات حریری). || بیهودگی. (ناظم الاطباء).

فرهنگ معین

دوره، عصر، دنیا، زمان، وقت. [خوانش: (زِ) [په.] (اِمر.)]

فرهنگ عمید

گیتی، دنیا، زمانه. عصر،
زمان، وقت: سعدی به روزگاران مهری نشسته بر دل / بیرون نمی‌توان کرد الاّ به ‌روزگاران (سعدی۲: ۵۳۰)،
[قدیمی، مجاز] عمر،
* روزگار بردن: (مصدر لازم) [قدیمی، مجاز]
روز گذراندن، وقت گذراندن، سپری کردن روزهای عمر،
زندگی کردن،
صبر کردن،
تٲخیر کردن،
* روزگار یافتن: (مصدر لازم) [قدیمی، مجاز] فرصت پیدا یافتن،

حل جدول

دهر، برهه، گیتی، زمانه، ایام

دهر، زمن

دهر

زمانه

زمن

مترادف و متضاد زبان فارسی

اوقات، ایام، دوره، زمان، زمانه، ساعت، عمر، عهد، وقت، جهان، دنیا، دهر، گیتی

گویش مازندرانی

سن و سال، زمانه، روزگار

فرهنگ فارسی هوشیار

ایام، زمان، وقت، مدت

پیشنهادات کاربران

زمن

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری