معنی روغن در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی

لغت نامه دهخدا

روغن. [رَ / رُو غ َ] (اِ) هر ماده ٔ دسم و چربی که در حرارت متعارفی میعان داشته باشد خواه حیوانی بود مانند روغن گوسپند و گاو وجز آن و یا نباتی مانند روغن بادام و زیتون و کرچک و جزء آن. دهن. (ناظم الاطباء). آنرا از دوغ گوسفند وگاو و امثال آن می گیرند و وجه تسمیه ٔ آن روان شده ٔ غن است و غن سنگ عصاری باشد. (از برهان). موادی که از دوغ گاو و گاومیش و گوسفند گیرند. (لغت محلی شوشتر). دهن. (آنندراج) (انجمن آرا). سمن. مسکه که بگدازند. کره ٔ آب کرده. اذواب. اذوابه. (یادداشت مؤلف). علامت شادی و خوشحالی است و نه فقط در ایام قدیم از برای تقدیس و تدهین کاهنان و پادشاهان در کار بود بلکه از برای تدهین سر و ریش و تمام بدن در تمام ایام زندگانی مستعمل بود. (از قاموس کتاب مقدس):
شتروار ارزن بدین هم شمار
همان دنبه و مشک و روغن هزار.
فردوسی.
همچون رطب اندام و چو روغنش سراپای
همچون شبه زلفان و چو پیلسته ش آلست.
عسجدی.
چون مرد شوربخت شد و روزکور
خشکی و دردسر کند از روغنش.
ناصرخسرو.
اگر چون ترب بی روغن شده ستی
به خیره ترب در هاون میفکن.
ناصرخسرو.
زین خسان خیر چه جویی چو همی بینی
که به ترب اندر هرگز نبود روغن.
ناصرخسرو.
وز خس و ز خار به بیگاه و گاه
روغن و پنیر کن و دوغ و ماست.
ناصرخسرو.
روغنی گر شد فدای گل بکل
خواه روغن بوی کن خواهی تو گل.
مولوی.
گفت ای کل با کلان آمیختی
تو مگر از شیشه روغن ریختی.
مولوی.
صحن کاچی چو پر ازروغن و دوشاب بود
نرساند به گلو لقمه ٔ آن هیچ آزار.
بسحاق اطعمه.
کشید عشق گلاب سرشک از گل چشم
بدان طریق که روغن برآوری از شیر.
ثابت (از آنندراج).
- روغن به آب شستن، معمول اطباست که روغن را به آب شسته بر عضو مالند لیکن از خوردنش منع کرده اند که سمیت می آورد. (از آنندراج):
ز دست چرب غناپیشگان مشو مسموم
که شسته اند به صد آب روغن خود را.
خان آرزو (از آنندراج).
- روغن به خود زدن، ادعای کاری کردن. مآخذ آن روغن بر بدن مالیدن کشتی گیر است در وقت کشتی. (آنندراج):
تا شده در ملک امکان رخش فرمانت روان
زد بخود تصویر روغن از برای شاطری.
اشرف (از آنندراج).
- روغن به ریگ ریختن، کنایه از کار مهم فرمودن به مردم بیحاصل و مهمل و ضایع باشد. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا) (لغت محلی شوشتر):
از این نصیحت بیهوده ای فقیه ترا
چه حاصل است که روغن به ریگ می ریزی.
نزاری.
- روغنجوش، هرچیزی که درتوی روغن جوشانده شود. (از شعوری ج 2 ورق 24).
- || زلنبغ. حلواء صابونی. (زمخشری).
- روغن جوشی، تاوگی. نوعی نان روغنی که شبهای برات برای خیرات بزرگان پزند (در گنابادخراسان).
- روغن دادن، به معنی روغن مالیدن. (از آنندراج):
نمی سازد غذای چرب زایل ضعف پیری را
کمان را گرچه روغن می دهی فربه نمی گردد.
غنی کشمیری (از آنندراج).
ورجوع به ترکیب روغن زدن شود.
- روغن داده، روغن مالیده. روغن زده. مدهون: مشمس آن بود که انگور را یک هفته به آفتاب نهند و بازکوبند و به خمهای سنگینی روغن داده اندر کنند. (هدایهالمتعلمین).
- روغن داغ، روغن گداخته. (ناظم الاطباء).
- روغن داغ کن، ظرفی که در آن روغن داغ کنند و خوراک سرخ کنند. در تداول گناباد خراسان آن را لغلاغو نیز گویند. قسمی تابه. تابه ٔ دسته دار که روغن در آن داغ کنند و یا ماهی سرخ کنند. ظرفی مسین با دسته ٔ دراز که در آن روغن و غیره جوشانند. تاوه. تابه. (از یادداشت مؤلف).
- روغن دان، ظرف روغن. دبه ٔ روغن.
- روغن دردار، روغن ریز،کنایه از خانه ٔ پاکیزه و اماکنی با صفاست. (لغت محلی شوشتر).
- روغن دزد، که روغن بدزدد. که دزدی روغن کند. دزد روغن:
خواجه چون بندگان روغن دزد
در رهش حجره ای گرفته به مزد.
نظامی.
- روغن ریخته، کنایه از کاری است که وقت آن گذشته و از دست رفته باشد و تدارک آن نشود. (لغت محلی شوشتر).
- روغن ریز، کنایه از خانه ٔ پاکیزه و اماکن باصفاست. (لغت محلی شوشتر).
- روغن زدن، مالیدن. روغن مالیدن. (آنندراج):
داردم در آتش هند این سیه مست و ز شوق
می زند هرلحظه چون مرغ کبابم روغنی.
سلیم (از آنندراج).
جوهر روح از شراب کهنه ماند باصفا
تا نگیرد زنگ این شمشیر را روغن زنم.
سلیم (از آنندراج).
و رجوع به ترکیب روغن دادن شود.
- روغن زرد، روغن گاو. (ناظم الاطباء). کره ٔ داغ کرده و بی جرم. روغنی که از شیر گاو یا گوسفند و غیره بدست آید: مگر روغن زردفروخته ؟ (از یادداشت مؤلف).
- روغن سبز، روغن که گیاه خوشبوی در آن پخته باشند. (شرفنامه ٔ منیری). میان روغن گاو و گوسپند گیاههای خوشبو و ریحان و پودنه بپزند تا خوشبو گردد ورنگش سبز باشد و اغلب روغن بنگ باشد که آنرا به تازی دهن القنب خوانند. (آنندراج). روغن که گیاههای خوشبو در آن پخته باشند و در تسکین دردها بر محل درد بمالند. (ناظم الاطباء).
- روغن عقرب، روغن که در آن کژدمی چند اخته کنند و بر جراحات حاصل از گزیدگی نیش کژدم نهند تا آرامش بخشد چه قدما راحت کژدم زده را در کشته ٔ کژدم یا روغن کژدم می دانسته اند. (از یادداشت مؤلف).
- روغن کرمانشاهی، روغنی که در کرمانشاه از شیر گاو و گوسفند به دست می آورند و آن به عنوان بهترین نوع روغن زرد در ایران شهرت دارد و در مقابل روغن نباتی به معنی مطلق روغن زرد نیز استعمال می شود.
- روغن گاو، روغنی که از شیر گاو به دست آید:
پر از روغن گاو جامی بزرگ
فرستاد زی فیلسوفی سترگ.
فردوسی.
- روغن گداز، مقلاه. (دهار). ظرفی که در آن روغن ذوب کنند. (یادداشت مؤلف). روغن داغ کن.
- || روغن گدازنده:
من آن پالوده ٔ روغن گدازم
که جز نامی ز شیرینی ندارم.
نظامی.
- روغن گوسفند، روغنی که از شیر گوسفند به دست آید. (از یادداشت مؤلف). طثره. (منتهی الارب).
- روغن مسیح، روغن مقدس. (از یادداشت مؤلف).
- روغن مغز، عقل. (ناظم الاطباء). کنایه از عقل. (از شرفنامه ٔ منیری) (از انجمن آرا) (برهان):
روغن مغز تو که سیمابی است
سرد بدین فندق سنجابی است.
نظامی.
- || تدبیر. (ناظم الاطباء). کنایه از فکر سلیم و اندیشه ٔصحیح باشد. (آنندراج).
- روغن ویژه، روغن خالص. (از شعوری ج 2 ورق 27).
- امثال:
روغن ریخته نذر امام زاده، کنایه از دادن حوالجات لاوصولی است به ارباب استحقاق و ترجمه ٔ: «ویجعلون لله مایکرهون » (قرآن 62/16) هم هست. (لغت محلی شوشتر).
روغن در خمیر ضایع شود. (امثال و حکم دهخدا).
روغن روی روغن می رود و بلغور خشک می ماند. (امثال و حکم دهخدا).
|| مسکه. (از ناظم الاطباء). کره. مسکه. (یادداشت مؤلف). || شحم و پیه و چربی. (ناظم الاطباء).آنچه از چربی بدن حیوانات گیرند. (از برهان) (از انجمن آرا):
ایمنی از روغن اعضای ما
رست مزاج تو زصفرای ما.
نظامی.
- روغن حیوانی، روغنی که از انساج و پیه های حیوانی گیرند. معمولا این نوع روغن را بنام «دنبه » یا «پیه » خوانند.
- || روغنی که از جوشانیدن و تصفیه ٔ کره به دست آورند و بنام روغن زرد به بازار عرضه کنند. (فرهنگ فارسی معین).
- روغن خاکستری، روغنی است مرکب از یک جزو جیوه و چهار جزو پیه گوسفند، و آن را برای تحلیل اورام غده در روسری پوست مالند. (فرهنگ فارسی معین).
- روغن دنبه، روغنی که از ذوب دنبه ٔ گوسفند به دست آید:
از روغن دنبه گشت روشن
در صحن قدح ضمیر تتماج.
بسحاق اطعمه.
- روغن ستور، چربش حیوانی. (از ناظم الاطباء).
- روغن گوشت، چربش گوشت. (از ناظم الاطباء).
- روغن ماهی، روغنی که از ماهی به دست آید. (از یادادشت مؤلف). روغنی که از جگر ماهی «مورو» استخراج شود، و برای تقویت و مداوای برخی امراض بکار رود. (فرهنگ فارسی معین).
|| هر چربی که از گیاه و جز آن گیرند. (از یادداشت مؤلف). دهن. (از منتهی الارب) (یادداشت مؤلف). روغن میوه ها و دانه ها مانند بادام و پسته و کنجد و امثال آن. (از لغت محلی شوشتر). شیره و عصاره ٔ برخی از میوه ها چون بادام و پسته و فندوق و گردو یا برخی از دانه ها چون کرچک و غیره.
- روغن آجر، که آنرا دهن المبارک نامند از ترکیب آجر سرخ آب ندیده بازیت به دست آید. (از اختیارات بدیعی).
- روغن از خاک کشیدن، روغن از ریگ کشیدن. مرادف از ریگ پیدا کردن چیزی. یعنی حاصل کردن چیزی از چیزی که حصول آن از آن چیز ممکن نباشد. (آنندراج):
پهلوی چرب غنا ارزانی دون همتان
من ز خاک آستان فقر روغن می کشم.
کلیم کاشی (از آنندراج).
- روغن از خاک گرفتن، روغن از خاک کشیدن. (آنندراج). و رجوع به ترکیب روغن ازخاک کشیدن شود.
- روغن از ریگ کشیدن، روغن از خاک کشیدن. (آنندراج).
- || بمعنی طلب محال کردن و امری غریب هم آمده. (آنندراج):
روغن از ریگ بکش لب به طمع چرب مکن
سینه بر تیغ بنه آب ز عمان مطلب.
صائب (ازآنندراج).
مردم از بسکه خاک مالم دادی
مثل تو کسی ز ریگ روغن نکشد.
باقر کاشی (از آنندراج).
و رجوع به ترکیب روغن از خاک کشیدن شود.
- روغن (روغن بادام) از ریگ گرفتن، روغن از خاک کشیدن:
به صحرایی که در وی خاک گردد کشته ٔ چشمت
ز ریگش روغن بادام اگر گیرند جا دارد.
داراب بیگ جویا (از آنندراج).
ز تنهایی دل سوداپرستان کام می گیرد
جنون از ریگ صحرا روغن بادام می گیرد.
اسیر (از آنندراج).
و رجوع به ترکیب روغن ازخاک کشیدن شود.
- روغن از سنگ کشیدن، روغن از خاک کشیدن. (آنندراج):
رحم دارد به دل ما دل بی رحم کسی
روغن از سنگ کشد جاذبه ٔ شیشه ما.
محسن تأثیر (از آنندراج).
از فلک روزی گرفتن آن قدرها کار نیست
ما چراغ لاله ایم از سنگ روغن می کشیم.
سلیم (از آنندراج).
و رجوع به ترکیب روغن از خاک کشیدن شود.
- روغن از کدوی خشک کشیدن، روغن از خاک کشیدن. (آنندراج):
زاهدان را می دهد جانی که هوش از سر برد
از کدوی خشک مرد پیر روغن می کشد.
سلیم (از آنندراج).
و رجوع به ترکیب روغن از خاک کشیدن شود.
- روغن افسنتین، که از ترکیب افسنتین رومی با روغن جوز یا زیت یا بادام تلخ یا کنجد بدست آید. (از اختیارات بدیعی).
- روغن بابونه، روغنی که از بابونه استخراج شود. (از اختیارات بدیعی) (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به بابونه شود.
- روغن بادام، روغنی که از مغز بادام گیرند. عصاره ٔ بادام. شیره ٔ بادام:
از قضا سرکنگبین صفرا فزود
روغن بادام خشکی می نمود.
مولوی.
جست از صدر دکان جایی گریخت
شیشه های روغن بادام ریخت.
مولوی.
سوی من کرد نظرمن همه تن چشم شدم
همچو دیبا که برو روغن بادام افتاد.
قاسم مشهدی (از آنندراج).
و رجوع به بادام شود.
- روغن بادام از (ز) ریگ چشم داشتن، آرزوی امری محال داشتن:
ز ریگ روغن بادام چشم می دارم
مروت از دل اهل زمانه می طلبم.
صائب (از آنندراج).
- روغن بادام کوهی، زیت الهرجان است. (تحفه ٔ حکیم مؤمن). زیت السودان. (از مخزن الادویه ص 314). رجوع به مترادفات کلمه شود.
- روغن بادام گرفتن از چیزی، روغن کشیدن از آن چیز. (از آنندراج). به دست آوردن عصاره و فشرده ٔ آن:
گردش چشم تو آنرا که کند خاک چمن
می توان از گل او روغن بادام گرفت.
قاسم مشهدی (از آنندراج).
- روغن بزرک، روغن دانه های کتان که در نقاشی به کار رود. (فرهنگ فارسی معین).
- روغن بزیر، روغن بزرک. رجوع به ترکیب روغن بزرک شود.
- روغن بلسان، شیر بلسان است. (یادداشت مؤلف). روغنی که از بلسان گرفته شود. برای امتحان آن در قدیم گندنا را بکار می بردند. روغن مصری. رجوع به بلسان و ترکیب روغن مصری شود.
- روغن بنفشه بادام،روغن که از بادام و بنفشه به دست آید به نسبت دو بریک و مصرف دارویی دارد. (از اختیارات بدیعی).
- روغن به، از ترکیب روغن کنجد با آب به بدست آید. (از اختیارات بدیعی).
- روغن بیدانجیر، دهن الخروع. از جوشاندن کوبیده ٔ کیش بریان کرده در دیگ حاصل شود. (از اختیارات بدیعی). و رجوع به ترکیب روغن کرچک شود.
- روغن پنبه تخم، روغن که از پنبه دانه گیرند. (فرهنگ فارسی معین).
- روغن تخم، روغنی که از دانه های گیاهان مختلف گرفته شود. (فرهنگ فارسی معین).
- روغن جو؛ ترکیب و خاصیت روغن گندم را دارد. (از اختیارات بدیعی). رجوع به ترکیب روغن گندم شود.
- روغن جوز، روغن گردو. (از اختیارات بدیعی). رجوع به ترکیب روغن گردو شود.
- روغن حنا، از ترکیب ورق حنابا روغن کنجد به دست آید. (از اختیارات بدیعی).
- روغن خشخاش، روغنی که از دانه های خشخاش گیرند و خوراکی است. (از فرهنگ فارسی معین).
- روغن خفاش، به نقل شیخ در قانون، عرق النسا و نقرس و همه ٔ دردهای مفاصل را سودمند است. (از اختیارات بدیعی).
- روغن خوش، روغن کنجدی که شیرپخت باشد. (از لغت محلی شوشتر) (از برهان) (از آنندراج) (ناظم الاطباء).
- || روغن گوسفند و گاومیش و گاو. (لغت محلی شوشتر).
- روغن خیری، که از گل خیری و مغز بادام شیرین به دست آید. (از اختیارات بدیعی).
- روغن دارچین، روغنی که از دارچین به دست آید. (یادداشت مولف).
- روغن درخت ارزن، زیت سودان است. (تحفه ٔ حکیم مؤمن).
- روغن زرده ٔ تخم مرغ، از ترکیب زرده ٔ تخم مرغ ونوشادر سوده و غیره به دست آید. (از اختیارات بدیعی).
- روغن زعفران، از ترکیب زعفران و قصب الذریره و غیره باروغن کنجد به دست آید. (از اختیارات بدیعی).
- روغن زفت، قساولان است. (تحفه ٔ حکیم مؤمن). رجوع به قساولان شود.
- روغن زنبق، روغن که از زنبق گیرند و مفلوج را نافع است. (از اختیارات بدیعی).
- روغن زیت، روغن زیتون. (ناظم الاطباء). مُهل. (منتهی الارب).
- روغن زیتون، دهن الزیت. روغن که از زیتون به دست آید. سلیط. (یادداشت مؤلف). اسم فارسی زیت است. (تحفه ٔ حکیم مؤمن). زیت. (دهار) (ترجمان القرآن).
- روغن زیتون نارس، زیت الانفاق است. (تحفه ٔ حکیم مؤمن). رجوع به زیت الانفاق شود.
- روغن ساطع، از ترکیب روغن گل سرخ وزنبق و نرگس به نسبت مساوی به دست آید. (از اختیارات بدیعی).
- روغن سداب، که از ترکیب ورق سداب با روغن کنجد یا زیت به دست آید. (از اختیارات بدیعی).
- روغن سدر، آن را از یک نوع درخت بنام ژونی پروس ویرجینیانا استخراج می نمایند. (گیاه شناسی ثابتی ص 9).
- روغن سلیخه، که از ترکیب سلیخه و قسط و حب بلسان و مصطکی و زعفران با قرنفل و خرفه به دست آید. (از اختیارات بدیعی).
- روغن سورنجان، از ترکیب سورنجان مصری با روغن گل سرخ یا روغن کنجد به دست آید. (ازاختیارات بدیعی).
- روغن سوسن، که از ترکیب حب بلسان و قسط و مصطکی و گل سوسن با روغن کنجد به دست آید. (از اختیارات بدیعی).
- روغن سیب، ترکیب و موارد استعمال آن عیناً مانند روغن به است. (از اختیارات بدیعی). رجوع به ترکیب روغن به شود.
- روغن شاه اسپرم (شاهسفرم)، از ترکیب روغن کنجد و آب ریحان به نسبت یک بر چهار به دست آید. (از اختیارات بدیعی).
- روغن شاهدانه، روغنی که از دانه های شاهدانه گیرند و مصرف صنعتی دارد. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به شاهدانه شود.
- روغن شقایق، که از ترکیب شقایق و بادام به دست آید. (از اختیارات بدیعی).
- روغن شونیز، که از ترکیب شونیز و مغز بادام تلخ کوهی به دست آید. (از اختیارات بدیعی).
- روغن شیرپخت، دهن الحل، یعنی سمسم است. (از تحقه ٔ حکیم مؤمن). و رجوع به مترادفات ترکیب شود.
- روغن طلق، حل کرده ٔ طلق که همچون روغن باشد:
ژاله بر آن شمع ریخت روغن طلق از هوا
تا نرسد شمعرا زآتش لاله عذاب.
خاقانی.
صاحب برهان می نویسد: هر که حل کرده ٔ طلق را بر بدن مالد آتش بر بدن او اثر نکند و در حاشیه ٔ برهان این بیت از نظامی آمده است:
تا مگر طلق پوشی جسدم
طلق ریزد بر آتش حسدم.
- روغن عسل، موم. (منتهی الارب).
- روغن فرفیون، از ترکیب قسط تلخ و پودنه ٔ کوهی و غیره به دست آید. (از اختیارات بدیعی).
- روغن قاز، به معنی روغن که از بنگ کشند و داخل معاجین سازند. (از آنندراج).
- امثال:
مگر این روغن قاز دارد ؟؛ یعنی ترجیح این را بر دیگران علتی نیست. (یادداشت مؤلف).
- روغن قاز مالیدن، کنایه از تملق و خوشامد کردن و فریب دادن. (از غیاث اللغات) (از آنندراج):
ز زاهد چرب و نرمی چشم نتوان داشت در محفل
نمالد تا بط می بر بروتش روغن قازی.
قبول (ازآنندراج).
- روغن قسط، که از ترکیب قسط و فلفل و چند ماده ٔ دیگر به دست آید. (از اختیارات بدیعی).
- روغن کاد، روغنی است که از تقطیر چوب تنه های کهن یک نوع کادیر که در جنوب فرانسه و اسپانیا و غیره می روید استخراج می کنند. روغن کاد را نباید با روغن که از تقطیر ذغال سنگ به دست می آید و بغلط روغن کاد می نامند اشتباه کرد. (از درمان شناسی دکتر عطایی ج 1 ص 250).
- روغن کبریت، روغنی که از کبریت (گوگرد) گیرند و کیمیاگران به کار برند. (از لغت محلی شوشتر).
- || کنایه از دنائت و لئامت و خست هم هست و لئیم و خسیس را هم گفته اند. (لغت محلی شوشتر).
- روغن کتان، روغنی که از کتان به دست آورند. رجوع به درمان شناسی دکتر عطایی ج 1 ص 446 شود.
- روغن کدو، که از ترکیب آب کدو یا دانه ٔ کدوبا روغن بادام یا کنجد به دست آید و مصرف دارویی دارد. (از اختیارات بدیعی).
- || کنایه از شراب. (از آنندراج).
- روغن کدو مالیدن، تملق و خوشامد خشک کردن. (آنندراج):
با می کشان سلوکش باشد به چرب و نرمی
مالی به زاهد خشک گر روغن کدو را.
اسماعیل ایما (از آنندراج).
- روغن کراث، از ترکیب آب کراث با روغن کنجد به دست آید. (از اختیارات بدیعی).
- روغن کرچک، روغن بیدانجیر. روغن چراغ. دهن الخروع. (یادداشت مؤلف). و رجوع به روش تهیه ٔ مواد آلی ص 157 شود.
- روغن کمان، روغنی باشد که به درد کمان آید (آنندراج). روغن سندروس است که به عربی دهن الصوابی گویند. (انجمن آرا):
زور بازو طلب که لقمه ٔ مرد
چرب از روغن کمان باشد.
قبول (از آنندراج).
- روغن کنجد، دهن الحل و دهن سمسم نیز نامند. (تحفه ٔ حکیم مؤمن). حل. (دهار). سلیط. شیره. شیرج. دهن السمسم. دهن الحل. دهن الجلجلان. (یادداشت مؤلف):
هر برنجی که درو کبک و کبوتر باشد
روغن کنجد و سیر و گزرش باید کرد.
بسحاق اطمعه.
و رجوع به مترادفات کلمه شود.
- روغن کندر، از ترکیبات کندر با صبر و مصطکی و زهره ٔ گاو و غیره به دست آید. (از اختیارات بدیعی).
- روغن کنوپود (یا روغن قازیاقی)،را در آمریکا استخراج می کنند و آن مایعی است کمی زردرنگ با بویی نظیر بوی کافور و تربانتین تلخ مزه و لب گز و در ده قسمت الکل 80درجه حل می گردد. وزن مخصوص آن 0/94 تا 0/97 می باشد. (از درمان شناسی دکتر عطایی ج 1 ص 414).
- روغن کوکنار، روغن خشخاش.رجوع به ترکیب روغن خشخاش شود.
- روغن گاوشیر (جاوشیر)، از ترکیب گاوشیر با کندر و چند ماده ٔ دیگر به دست آید. (از اختیارات بدیعی).
- روغن گردو، روغنی که از مغز دانه ٔ گردو گیرند، هم خوراکی است و هم استفاده ٔ صنعتی دارد. (فرهنگ فارسی معین).
- روغن گل، روغنی که گل سرخ در آن پخته باشند. (ناظم الاطباء). و رجوع به روغن گل سرخ شود.
- روغن گل بادام، روغنی که از پروردن بادام مقشر در میان ورق گل سرخ به دست آید. (از اختیارات بدیعی).
- روغن گل سرخ، روغنی است که از ترکیب ورق گل سرخ تازه در روغن کنجد به دست آید و مصرف دارویی دارد. (از اختیارات بدیعی).
- روغن گندم، از فشار گندم در روی سندان تافته و داغ به دست آید. (از اختیارات بدیعی).
- روغن لادن، از ترکیب روغن مورد با لادن به دست آید. (از اختیارات بدیعی).
- روغن لاله، از ترکیب گل لاله با روغن زیت به دست آید و با پیه مرغ و پیه مرغابی ترکیب شود. (از اختیارات بدیعی).
- روغن لوریه، روغن درخت غار است و برای تسریع نمو سم اسب به شکل مالیدنی به کار می برند. (از درمان شناسی دکتر عطایی ج 1 ص 446).
- روغن مار، از جوشانیدن مار در روغن کنجد به دست آید. (از اختیارات بدیعی).
- روغن مازریون، روغنی که از ترکیب جوشیده ٔ مازریون و روغن بادام به دست آید. (از اختیارات بدیعی).
- روغن ماشین، ماده ٔ روغنی شکل که از محصولات نفت طبیعی است و برای چرب کردن ماشینها بکار رود و آن اقسام مختلف دارد که برخی جامدتر و پاره ای مایعترند. (فرهنگ فارسی معین).
- روغن مرزنگوش،که از ترکیب برگهای مرزنگوش با روغن کنجد به دست آید. (از اختیارات بدیعی).
- روغن مصر (مصری)، روغن بلسان. (از ناظم الاطباء) (از برهان) (از آنندراج):
روغن مصری و مشک تبتی را در دو وقت
هم معرف سیر باشد هم مزکی گندنا.
خاقانی.
نیارد جز درخت هند کافور
نریزدجز درخت مصر روغن.
خاقانی.
و رجوع به ترکیب روغن بلسان شود.
- روغن مصطکی، مرکب از روغن کنجد یا روغن گل سرخ با مصطکی است. (از اختیارات بدیعی).
- روغن مورد، از ترکیب آب مورد با روغن کنجد یا بادام به دست آید. (از اختیارات بدیعی).
- روغن ناردین، روغنی که از ترکیب ناردین یعنی سنبل رومی با راسن و بلسان و عود و غیره به دست آید. (از اختیارات بدیعی).
- روغن نارگیل، روغنی که از درون بر میوه ٔ نارگیل گیرند و جزو روغنهای خوراکی است. (فرهنگ فارسی معین).
- روغن نباتی، روغنی که از گیاهها و دانه های آنها به دست می آرند. مقابل روغن کرمانشاهی.
- روغن نرگس، از کنجد مقشر و زرده ٔ تخم نرگس به نسبت دو بر یک به دست آید. (از اختیارات بدیعی).
- روغن نیلوفر، روغنی که از عصاره ٔ نیلوفر به دست آید و قویتر از روغن بنفشه است و مصرف دارویی دارد. (از اختیارات بدیعی).
- روغن وازلین، روغنی که از نفت به دست آید و مصرف درمانی دارد. (از یادداشت مؤلف). رجوع به وازلین شود.
- روغن یاسمین، روغن زنبق. (دهار) (یادداشت مؤلف). محلل و ملطف است لقوه و فالج و عرق النسا را نافع. (از اختیارات بدیعی):
جز از بهر مالش نجوید ترا کس
همانا که تو روغن یاسمینی.
ناصرخسرو.
|| روغن چراغ. روغن بیدانجیر یعنی خِروَع که در چراغ سوختندی. روغن کرچک و گاه روغن بذر کتان و روغن کنجد که سابقاً در چراغهای فتیله ای می سوختند و چون مطلق گویند روغن کرچک مراد باشد. دهن البزور. چربواز کرچک یا چربی بزرک و جز آن که در چراغ می کردند سوختن را. (یادداشت مؤلف). روغن کتان. (شرفنامه ٔ منیری). در تداول گناباد خراسان بر روغن منداب اطلاق شود و از تفاله ٔ آن کنجواره برای گاوان سازندو روغن آن را در چراغهای فتیله ای قدیمی کنند و در چراغ به صورت ترکیب تلفظ شود نه به طریق اضافه:
کنه را در چراغ کرد سبک
پس در او کرد اندکی روغن.
رودکی.
دولت تو روغن است و ملک چراغ است
زنده توان داشتن چراغ به روغن.
فرخی.
دست او جود را بکارتر است
زآنکه تاری چراغ را روغن.
فرخی.
به کردار چراغ نیم مرده
که هرساعت فزون گرددش روغن.
منوچهری.
به حقیقت چراغ را بکشد
اگر از حد برون شود روغن.
مسعودسعد.
... جز خرما نخیزد و روغن چراغ. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 150).
صید چنان خورد که داغش نماند
روغنی از بهر چراغش نماند.
نظامی.
روغنی کآید چراغ ما کشد
آب خوانش چون چراغی را کشد.
مولوی.
ابلهی کوروز روشن شمع کافوری نهد
زود باشد کش به شب روغن نماند در چراغ.
سعدی.
از گل چرب ارچه که باشد چراغ
کی زید ار هست ز روغن فراغ.
امیرخسرو.
چراغ کذب را کافروزدش زن
بجز اشک دروغش نیست روغن.
جامی.
پاره ای گوشت و صابون و روغن چراغ به من دادند. (انیس الطالبین ص 196).
- روغن بچراغ دادن، کنایه از رشوه دادن به ارباب شرع و ارباب مناصب. (لغت محلی شوشتر).
- || نیکوکاری را نیز گویند. (لغت محلی شوشتر).
- روغن بر آتش زدن، روغن ریختن بدان. (از آنندراج). کنایه از سخت مشتعل نمودن آن. تیز کردن آتش است خواه حقیقی و خواه مجازی که مراد خشم و غضب و گاه و شوق و رغبت باشد:
پیرزن هرچه می نمود گریز
روغنی می زدش بر آتش تیز.
امیرخسرو دهلوی (از آنندراج).
نغمه ٔ تو بی تو روغن می زند بر آتشم
پرده های ساز دامن می زند بر آتشم.
محمد افضل ثابت (از آنندراج).
- روغن پیشکی به چراغ دادن، کنایه از خیرات و مبرات و ایثار به مستحقین است. (لغت محلی شوشتر).
- روغن خانه، محل عصاری. عصارخانه. جایگاه روغنگیری:
کعبه روغن خانه دان و روز شب گاو خراس
گاو پیسه گرد روغن خانه گردان آمده.
خاقانی.
- روغن در چراغ کردن، ریختن روغن در چراغ.
- || کنایه از توجه کردن و محبت نمودن به کسی:
نبرد بهره دل از چرب نرمی خوبان
درین چراغ نکردند روغن خود را.
خان آرزو (از آنندراج).
- روغن منداب، روغنی که از دانه های گیاه منداب گیرند و مصرف صنعتی دارد. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به روغن چراغ شود.
- بی روغنی، نداشتن روغن. عاری از چربی و روغن بودن:
دریغا چراغی بدین روشنی
بخواهدنشستن ز بی روغنی.
نظامی.
و رجوع به ترکیب تهی روغنی شود.
- تهی روغنی، از روغن خالی بودن. بی روغنی:
مدار از تهی روغنی دل به داغ
که ناگه زپی برفروزد چراغ.
نظامی.
و رجوع به ترکیب بی روغنی شود.
- امثال:
تا روغن برجاست چراغ نمیرد. (امثال و حکم دهخدا).
چراغ از روغن نور گیرد و باز از زیادتی روغن بمیرد. (امثال و حکم دهخدا ج 2 ص 609).
روغن چراغ ریخته وقف امامزاده. (امثال و حکم دهخدا).
|| دین. مذهب. (از فرهنگ فارسی معین).
- روغن خود، کنایه از مذهب و دین خود. (از ناظم الاطباء) (برهان) (از انجمن آرا) (از آنندراج).

فرهنگ معین

ماده ای چرب که از شیر، دنبه یا پیه گاو و گوسفند یا از گیاهان روغنی می گیرند، مایع چربی که از سه گروه اساسی تشکیل می شود: روغن چرب ثابت، روغن کانی و روغن اسانس، ریخته را نذر امامزاده کردن مال از دست رفته را به کسی بخ [خوانش: (رُ غَ) [په.] (اِ.)]

فرهنگ عمید

ماده‌ای چرب و غیرمحلول در آب که انواع مختلف گیاهی، حیوانی، و صنعتی دارد،
[قدیمی] ماده‌ای که از پیه به دست می‌آوردند و برای مشتعل کردن چراغ به کار می‌بردند، روغن چراغ،
* روغن حیوانی: روغنی که از کره، دنبه، و پیه گاو و گوسفند تهیه می‌شود،
* روغن خاکستری: روغنی مرکب از یک جزء جیوه و چهار جزء پیه گوسفند که برای تحلیل ورم غده بر روی پوست می‌مالند،
* روغن زرد: روغنی که از جوشاندن و صاف کردن کرۀ گاو یا گوسفند تهیه شود،
* روغن زیتون: روغنی که از میوۀ زیتون می‌گیرند و از‌جهت تغذیه و مصارف دارویی اهمیت بسیار دارد. از نظر طبی به ‌عنوان ملین و برای رفع یبوست و در قولنج‌های کلیوی به ‌کار می‌رود، برای کارگرانی که با سرب و فراورده‌های آن سروکار دارند نیز نافع است،
* روغن ‌کرچک: روغنی که از دانه‌های گیاه کرچک یا بیدانجیر گرفته می‌شود و در طب به‌عنوان مسهل به کار می‌رود،
* روغن ماشین: مادۀ روغنی که از نفت گرفته می‌شود و در ماشین‌ها به کار می‌رود،
* روغن ‌ماهی: روغنی که از جگر ماهی مورو گرفته می‌شود و دارای ویتامین‌های a و d است و آن ‌را برای تقویت بدن و معالجۀ بعضی از بیماری‌ها می‌خورند، روغن کبد ماهی،

حل جدول

په، دهن، سمن

په

دهن، سمن

زیت

مترادف و متضاد زبان فارسی

پیه، چربی، دهن، زیت، مرهم

فرهنگ فارسی هوشیار

ماده ای چرب از کره یا دنبه یا پیه گاو و گوسفند و یا از دانه های نباتی و امثال آن بگیرند

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری