معنی زرد در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی
زرد. [زَ] (ص) هر چیزی که برنگ طلا و لیمو و یا زعفرانی رنگ و اصفر. (ناظم الاطباء). ترجمه ٔ اصفر. (آنندراج). پارسی باستان زرته، اوستا زرته، ارمنی زرته گوین (زردگون، گل زرد)... پهلوی زرت، کردی «زرد»، افغانی زیر، بلوچی «زرد»، وخی «زرد»، شغنی «زیرد»، سریکلی «زیرد»، گیلکی «زرد»... (حاشیه ٔ برهان چ معین). هر چیز که به رنگ زر (طلا)، لیمو یا زعفران باشد. زعفرانی رنگ. اصفر... یکی از رنگهای سه گانه ٔ اصلی نقاشی است که قابل تجزیه است. این رنگ اگر با دو رنگ اصلی دیگر (قرمز و آبی) ترکیب شود رنگهای نارنجی و سبز بدست می آید. (فرهنگ فارسی معین):
پیری مرا به زرگری افکند ای شگفت
بی کاه و دود زردم و همواره، سرف سرف.
کسائی (از لغت فرس اسدی چ دبیرسیاقی ص 85).
چون بچه ٔ کبوتر منقار سخت کرد
هموار کرد موی و شدش مویکان زرد.
بوشکور.
روی مرا هجر کرد زردتر از زر
گردن من عشق کرد نرمتر از دخ.
شاکری بخاری.
گرچه زرد است همچو زر پشیز
یا سپید است همچو سیم ارزیز.
لبیبی.
پدید آمد آنگاه باریک و زرد
چو پشت کسی کو غم عشق خورد.
فردوسی.
همه جامه ها سرخ و زرد و بنفش
شهنشاه باکاویانی درفش.
فردوسی.
چو بشنید گشتاسب شد پر ز درد
ز مژگان ببارید خوناب زرد.
فردوسی.
از لب جوی عدوی تو برآمد ز نخست
زین قبل کاسته و زرد و نوان باشد نال.
فرخی.
تا سرخ بود چون رخ معشوقان نارنج
تا زرد بود چون رخ مهجوران آبی.
فرخی.
بچه ٔ سرخ چو خون و بچه ٔ زرد چو کاه.
منوچهری (یادداشت بخطمرحوم دهخدا).
آنچه زر نقد بود در کیسه های حریر سرخ و سبز و سیمها، در کیسه های زرد دیداری. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 319).
زیرا که ظاهر است مرا کاین ستارگان
نز ذات خویش زرد و سپید و معصفرند.
ناصرخسرو.
- آب زرد، اشک خون آلود. سرشکی دردآلود و آمیخته به خون. اشک تلخ. اشک خونابه گون. زردابه:
همی گفت با لب پر از باد سرد
فروریخت از دیدگان آب زرد.
فردوسی.
ببارید از دیدگان آب زرد
دلش گشت پُرتاب و جان پر ز درد.
فردوسی.
از این گفته شد پهلوان پر ز درد
فروریخت از دیدگان آب زرد.
فردوسی.
فروریخت از دیدگان آب زرد
زدرد سیاوش بسی یاد کرد.
فردوسی.
رجوع به زردابه شود.
- روی و رخ و رخسار زرد، از علائم حسد و رنج:
ز مریم همی بود شیرین بدرد
همیشه ز رشکش دو رخساره زرد.
فردوسی.
- || از علائم ترس و نگرانی:
لب موبدان خشک و رخساره زرد
زبان پر ز گفتار و دل پر ز درد
که گر بودنی بازگوئیم راست
شود سر بیکبار و جان بی بهاست.
فردوسی.
- || نشان شرمساری و خجلت و سرافگندنی:
بگرد دروغ ایچ گونه مگرد
چو گردی بود بخت را روی زرد.
فردوسی.
- || از علائم بیماری و ضعف و ناتوانی:
تنش زشت و بینی کژ و روی زرد
بداندیش و کوتاه و دل پر ز درد.
فردوسی.
من ازبینوایی نیم روی زرد
غم بینوایان رخم زرد کرد.
سعدی (بوستان).
|| مقابل پول سفید. پولی از زر. مسکوکی از زر. سکه ای از زر. پول طلا، یک پنجهزاری زرد. یک تومانی زرد. یک دوهزاری زرد. (از یادداشت های بخط مرحوم دهخدا):
این پیر زال گول زند زن را
از این زباله درهم و دینارش...
از زرد وسرخ مرد بنفریبد
ناراست صره ٔ وی و قنطارش.
ناصرخسرو (دیوان ص 209).
زرد. [زَ] (ع مص) زرده ُ زرداً؛ خبه کردن. (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب) (آنندراج). خفه کردن. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || بافتن زره را و درهم افکندن حلقه ها را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (ازاقرب الموارد). زره پیوستن. (تاج المصادر بیهقی).
زرد. [زَ / زَ رَ] (ع مص) زرد اللقمه زرداً و زرداً؛ فروبردن لقمه را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
زرد. [زَ رَ] (ع اِ) زره بافته. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
زرد. [زَ رِ] (ع ص) زود فروبرنده ٔ به حلق. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
زرد. [زَ] (اِخ) نام برادر شاه موبد در افسانه ٔ ویس و رامین. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا):
بدینسان اسپ و ساز و جامه ٔ مرد
چو نیلوفر کبود و نام او زرد
رسول شاه و دستور و برادر
هم او و هم نوندش کوه پیکر.
(ویس و رامین چ مینوی ص 45).
زرد. [زَ] (اِخ) دهی از دهستان سملقان است که در بخش میانه ٔ شهرستان بجنورد واقع است، و 322 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
(رَ رْ) (ص.) هر چیز که به رنگ زر باشد.
یکی از رنگهای اصلی، مانندِ رنگ زر، که از ترکیب آن با رنگ آبی، رنگ سبز بهدست میآید،
(صفت) دارای چنین رنگی،
رنگ خزان
رنگ تنفر
کارت اخطار
رنگ تنفر، رنگ خزان
صفرا، پژمرده، پلاسیده، خشک
نام یکی از قلل مرتفع رشته کوه البرز در حومه ی تنکابن، نام...
برنگ زعفران و بمعنی زره بافتن یا گره زدن