معنی زند در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی
زند. [زَ] (اِخ) دهی است به بخارا. از آن ده است احمدبن محمدبن عازم و از آن است ثوب زندپیچی. (منتهی الارب) (آنندراج). دهی است در بخارا. (ناظم الاطباء). || کوهی است به نجد. (منتهی الارب) (آنندراج).
زند. [زَ] (اِخ) دهی از دهستان گنجگاه است که در بخش سنجید شهرستان هروآباد واقع است و 107 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
زند. [زَ] (اِخ) نام طایفه ای از الوار که کریم خان و تنی چند از آن طایفه حکومت ایران یافتند و مردمانی دلیربوده اند و آخرین ایشان لطفعلیخان زند بوده. (انجمن آرا) (آنندراج). نام طایفه ای از لرها که کریم خان و اخلاف وی از آن طایفه اند و قبل از قاجاریه در ایران مدتی سلطنت کردند. (ناظم الاطباء). رجوع به زندیه شود.
زند. [زَ] (اِخ) نام پهلوانی بوده تورانی که وزیر سهراب بن رستم بود و رستم او را به یک مشت کشت و او را زنده هم می گویند. (برهان) (از فرهنگ رشیدی) (از انجمن آرا) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). رجوع به زنده و زنده رزم شود.
زند. [زَ] (ص) بزرگ. عظیم. (از برهان) (غیاث). بزرگ مرادف زنده. (از فرهنگ رشیدی). عظیم. بزرگ. (ناظم الاطباء). بزرگ مانند زنده پیل... (از انجمن آرا) (از آنندراج). زنده. ژنده. بزرگ. عظیم. کلان. قوی. نیرومند. (فرهنگ فارسی معین). بزرگ. (از فهرست ولف):
نهادم ترا نام دستان زند
که با تو بدر کرد دستان و بند.
فردوسی.
دو بازو به زنجیرها کرده بند
بهم بسته در پای پیلان زند.
اسدی.
همه یشک و خرطوم پیلان زند
چو خشت دلیران و خم کمند.
اسدی.
- زند پیل، پیل عظیم. معرب است. (منتهی الارب). مأخوذ از فارسی، فیل بزرگ و عظیم الجثه. (ناظم الاطباء). مأخوذ از فارسی ژنده پیل، فیل بزرگ. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رجوع به المعرب جوالیقی ص 176، نشوءاللغه ص 91 و البیان و التبیین ج 1 ص 121 شود.
- زند رزم، جنگ بزرگ. (ناظم الاطباء).
- زند فیل، فیل بزرگ. (ناظم الاطباء).
- زنده پیل، پیل بزرگ. (آنندراج). ژنده پیل. فیل بزرگ که معرب آن زندبیل است. رجوع به ترکیب قبل شود.
زند. [زِ] (اِ) به زبان فرس قدیم بمعنی جان باشد که روح حیوانی است و از این جهت است که ذی حیات را زنده خوانند. (برهان) (فرهنگ جهانگیری) (از فرهنگ رشیدی) (از انجمن آرا) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). رجوع به زنده شود.
زند. [زَ] (اِ) آهنی را گویند که بر سنگ زنند و از آن آتش بجهد و به ترکی چخماق خوانند. (برهان). آهن چخماق را گویند. (فرهنگ جهانگیری).... اما در عربی نیز بمعنی آتش زنه آمده. (فرهنگ رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج). چخماق وآتش زنه یعنی قطعه ای آهن که چون بر سنگ زنند از آن آتش برجهد. (ناظم الاطباء). آهن که بر سنگ زنند و از آن آتش بجهد. چخماق. (فرهنگ فارسی معین):
به زند ماند طبعم جهنده زو آتش
عدوت سوخته بادا، به آتش زندم.
سوزنی (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
گر آتش مدح دگران بایدش افروخت
یا سوخته تر باشد یا زند شکسته.
سوزنی (ایضاً).
غنچه ٔ گل شد چنانک کز زند آتش جهد
خرمن غم سوزد آن آتش جسته ز زند.
سوزنی (ایضاً).
|| چوبی باشد که خرّادان بر بالای چوب دیگر گذارند و چوب زیرین را مانند بر ماه به عنف بگردانند تا از آن هردو چوب آتش بهم رسد و چوب بالا را زند و پایین را پازند خوانند. (برهان) (از فرهنگ رشیدی) (از انجمن آرا) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین).در عربی چوب بالایین را زند و چوب زیرین را زنده و هر دو را زندان گویند. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به دزی ج 1 ص 606 شود. || درخت مورد را نیز گفته اند. (برهان) (از ناظم الاطباء). بهمه ٔ معانی رجوع به ماده ٔ بعد معنی سوم و چهارم و مورد شود.
زند. [زَ] (ع اِ) در عربی استخوان سر و دست را گویند که بجانب ساعد باشد. (برهان). به عربی استخوان ساعد را گویند. (غیاث). بتازی استخوان سر و دست را گویند که بجانب ساعد باشد و استخوانی را که به جانب کف است ربیع خوانند. (فرهنگ جهانگیری). بند دست و هما زندان. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). الکوع. الکرسوع. (از اقرب الموارد). بند دست. (فرهنگ فارسی معین). || استخوانهای ساعد. (فرهنگ فارسی معین). هر یک از دو استخوان ساعد که پهلوهای هر دو بهم نهاده است. استخوانی را که آخر آن سوی انگشت ابهام است زند اعلی نامند و آن دیگری را که آخر وی سوی انگشت کالوج است زند اسفل گویند. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). (اصطلاح تشریح) دو استخوان ساعد، بالایین را الزند الاعلی و زیرین را الزند الاسفل گویند. (ناظم الاطباء). استخوانهای ساعد، آنچه اصل است دو است پهلوها هر دو بهم باز نهاده و استوار کرده یکی را که آخر او سوی انگشت خرد است الزندالاسفل گویند یعنی ساعد فرودین و آنکه آخر او سوی انگشت ابهام است الزندالاعلی گویند یعنی ساعد برترین. (ذخیره ٔخوارزمشاهی، یادداشت بخط مرحوم دهخدا):
خصم چو برگ رزان زرد بپا اوفتاد
دست خود از خون خصم سرخ مکن تا به زند.
عطار.
رجوع به ترکیب زند اسفل و زند اعلی شود.
- زند اسفل، یکی از دو استخوان ساعد که بزرگتر از زند اعلی است. انتهای این استخوان از یکسو آرنج را تشکیل می دهد و از سوی دیگر که به مچ دست متصل میشود و امتداد آن به انگشت کوچک دست منتهی می گردد. (از لاروس). استخوانی است دراز که در داخل زند اعلی مابین قرقره ٔ استخوان بازو (در بالا) واستخوانهای مچ دست (در پایین) واقع شده است. این استخوان دارای یک تنه و دو انتها است. تنه اش کاملاً مستقیم نیست و دارای انحنایی است که تقعرش متوجه جلو است. استخوان مزبور به اتفاق زند اعلی که در خارج آن قرار دارد، استخوان بندی ساعد را بوجود می آورند. (فرهنگ فارسی معین).
رجوع به ترکیب بعد شود.
- زند اعلی، استخوان دیگر ساعد که از زند اسفل کوچکتر است و امتداد انتهای آن به انگشت بزرگ یا ابهام منتهی می گردد. (از لاروس). استخوانی است دراز که در خارج زند اسفل قرار دارد و به اتفاق آن در استخوان بندی ساعد شرکت می کند. انتهای تحتانی زند اعلی درشت تر از انتهای تحتانی زند اسفل است. این استخوان نیز دارای یک تنه و دو انتها است. سر استخوانهای مذکور دارای یک سر و یک گردن و یک تکمه ٔ دو سری است. انتهای تحتانی آن درشت و بشکل منشور شش سطحی است. ذورأسین. کعبره. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به ترکیب قبل و دزی ج 1 ص 606 شود.
- طویل الزندین، آنکه استخوانهای هر دوزراع آن بلند و بزرگ باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
|| چوب یا آهن آتش زنه و این بالایین است، اما چوب یا سنگ زیرین را زنده بالتاء گویند و قیل: هما زندان اذا اجتمعاو لایقال زندتان. ج، زِناد، ازند، ازناد. منه: تقول لمن اعانک ورت بک زنادی، یعنی روشن شد بتو و آتش گرفت زناد من و این کنایه از نجح مرام است. || درختی است خاردار. (منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). به لغت شام غار را نامند. (از تحفه ٔ حکیم مؤمن). رجوع به ماده ٔ قبل شود.
زند. [زَ ن َ] (ع اِ) خرقه ای که در کس ناقه نهند تا بر بچه ٔ غیرمهربان گردد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
زند. [زَ ن َ] (ع مص) تشنه گردیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء).
زند. [زَ] (ع مص) پر کردن چیزی را. (منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || آتش برآوردن از آتش زنه. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) (از اقرب الموارد).
زند. [زَ] (اِخ) نام کتابی است که ابراهیم زردشت دعوی می کرد که از آسمان برای من نازل شده است. تفسیر پازند و اوستا بود. (صحاح الفرس، یادداشت بخط مرحوم دهخدا) (برهان). کتابی است که زردشت دعوی می کرد که از حق تعالی نازل شده. (فرهنگ جهانگیری) (غیاث). کتاب آسمانی که بر شت زردشت نازل شده. (ناظم الاطباء). کتاب زردشت که به اعتقاد مجوس از آسمان نازل شده و وجه تسمیه ٔ آن در لغت ابستا گذشت. (فرهنگ رشیدی). کتاب زردشت که به زعم پارسیان از آسمان نازل شده. (انجمن آرا) (آنندراج). شرح یا تفسیر اوستا به زبان پهلوی و اوستا را زند گفتن توسعی است. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). زند در پهلوی (شرح، تفسیر)، در اوستا «زنتئی » (شناساندن، معرفت). کلمه ٔ اخیراز مصدر «زن » اوستایی، «دن » پارسی باستان بمعنی دانستن و شناختن که پیشوند «اَ» در اوستایی بصورت «ازنتی » درآمده و در تفسیر پهلوی به زند گردانیده شده... باید دانست که در ازمنه ٔ بسیار کهن تفسیری برای اوستا بزبان اوستایی نوشته بودند و نمونه ای از این تفسیر در خود اوستای کنونی باقیمانده و با متن مخلوط شده است. بعدها این تفسیر را از زبان اوستایی به زبان پهلوی ترجمه کردند طبق سنت، پس از تدوین اوستا در زمان ولخش (ظاهراً بلاش اول اشکانی 51- 78 م.) تفسیراوستا یعنی زند به زبان پهلوی شروع شد و تدوین این تفسیر تا اواخر ساسانی مخصوصاً تا زمان مزدک معاصر قباد (351- 490 م.). طول کشید (چه نام مزدک بامدادان در بند 49 از فصل 4 وندیداد آمده). زند یا تفسیری که امروزه در دست داریم، تفسیری است از عهد ساسانیان.روی هم رفته از تفسیر پهلوی اوستایی یعنی از زند 141000 کلمه به ما رسیده. درباره ٔ مفهوم و استعمال کلمه ٔ زند از قدیم تاکنون نویسندگان شرق و غرب دچار اشتباه شده اند از جمله قول مؤلف برهان است. (حاشیه ٔ برهان چ معین):
جادویی ها کند شگفت و عجیب
هست و استاش زنداستا نیست.
خسروی (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
یکی زردشت وارم آرزو خاست
که پیشت زند را برخوانم از بر.
دقیقی.
فرستاد زندی به هر کشوری
بهر نامداری و هر مهتری.
فردوسی.
مهان و کهان را همه خواند پیش
همه زند و استا نهاده به پیش.
فردوسی.
همانست رستم که دانی همی
هنرهاش چون زند خوانی همی.
فردوسی.
زندوافان بهی، زند ز بر برخوانند
بلبلان وقت سحر زیر و ستا جنبانند.
منوچهری.
ای خوانده کتاب زند و پازند
زین خواندن زند تا کی و چند.
ناصرخسرو.
گردن از بار طمع لاغر و باریک شود
این نوشتست زرادشت سخندان در زند.
ناصرخسرو.
چو آتشخانه گر پر نور شد باز
کجا شد زندت و آن زندخوانت.
ناصرخسرو.
کوه نفشت که کتاب زند که زردشت آورد آنجا نهاده بود، هم بنزدیک اصطخر است. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 128). و اشتقاق زندقه از کتاب زند است که زردشت آورده بود. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 62).
ور ز زردشت بی هوا شنوی
زنده گرداندت چو قرآن زند.
سنائی.
صورت و حرف از قضا بگرداند
حبذا زند و مرحبا پازند.
انوری.
بر گل نو بلبلک مطربی آغاز کرد
خواند به الحان خوش نامه ٔ پازند و زند.
سوزنی (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
زند و اوستا در آستین به تماشا
می شد و زآن بی خبر که من نگرانم.
سوزنی.
وگر قیصر سگالد راز زردشت
کنم زنده رسوم زند و استا
بگویم کآن چه زند است وچه آتش
کزو پازند و زند آمد مسما.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 27).
بر در شبهت مدار عقل که ناخوش بود
بر سر زند مغان «بسم » رقم ساختن.
خاقانی.
بی حرمتی بود نه حکمتی که گاه درد
زند مجوس خواند و مصحف برابرش.
خاقانی.
زند گشتاسبی بجز تو که خواند
زنده دار کیان بجز تو نماند.
نظامی.
زند زردشت، نغمه ساز بر او
مغ چو پروانه، خرقه باز بر او.
نظامی.
مهین برهمن را ستودم بلند
که ای پیر تفسیر استا و زند.
(بوستان).
وگر زند مغ آتشی برزند
ندانم چراغ که برمی کند.
حافظ (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
رجوع به امثال و حکم دهخدا ج 3 صص 1666- 1667، خرده اوستا صص 25- 26، و یسنا ص 36 و ایران در زمان ساسانیان ص 89، فرهنگ ایران باستان ص 7 و 20، مزدیسنا و ترکیبهای این کلمه شود.
- زندآور، بمعنی حلال است که نقیض حرام باشد. (برهان). یعنی آنچه در زند آمد. کنایه از حلال است ضد حرام. (انجمن آرا) (آنندراج). حلال را گویند و آن ضد حرام است. (فرهنگ جهانگیری). حلال. ضد حرام. مشروع. (ناظم الاطباء).
- || آزادبخت. (ناظم الاطباء).
- زَنداَستا، مخفف زند و اوستا است. (حاشیه ٔ برهان چ معین). نام کتاب زردشت باشد که به اعتقاد او آسمانی است و آن را «زند وستا» هم خوانند. (برهان) (آنندراج). لقب کتاب آسمانی شت زردشت. (ناظم الاطباء). نام کتابی در احکام دین آتش پرستی از مصنفات... زرتشت. (شرفنامه ٔ منیری). رجوع به زند، اوستا و مزدیسنا شود.
- زَنداَوِستا، در زندوستا بیاید. (آنندراج). لقب کتاب شت زردشت، نخستین فصل از این کتاب. (ناظم الاطباء).
- زَندَستا، زَندَستان کتاب زند. (ناظم الاطباء). رجوع به زند و اوستا شود.
- زند مجوس، تفسیر کتاب دینی زردشتیان:
دیر این نامه را چو زند مجوس
جلوه زان داده ام به هفت عروس.
نظامی.
- زند و است، زند واوستا:
چو راه فریدون شود نادرست
نباید به گیتی همی زند و است.
فردوسی.
جهاندار یک شب سر و تن بشست
بشد دور با دفتر زند و است.
فردوسی.
رجوع به زند و اوستا شود.
- زَندُ و اَستا، زند و اوستا. (فرهنگ فارسی معین):
همی گوید از آسمان آمدم
ز نزد خدای جهان آمدم
خداوند را دیدم اندر بهشت
مر این زند و استا همه او نوشت.
فردوسی.
توئی خاقانیا طفلی که استاد تو دین بهتر
چه جای زند و استا هست با زردشت و نیرانش.
خاقانی.
رجوع به ترکیب زند و اوستا شود.
- زَند و اَوِستا، «اوستا» کتاب دینی زردشت و «زند» تفسیر و گزارش آن در زبان پهلوی. توضیح اینکه در ادبیات فارسی این هر دو کلمه جمعاً بمعنی اوستا بکار رفته است. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به زند و دیگر ترکیبهای این کلمه شود.
- زند و پازند، مراد کتاب «زند»و «پازند» است. رجوع به زند و پازند شود.
- || وقتی صاحب برهان کلمه ای را از زند و پازند می گوید مرادش هزوارش، یعنی کلمات سریانی داخل شده در پهلوی است. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- زَندَوَست یا زَندَوَستا، لقب کتاب شت زردشت. (ناظم الاطباء). رجوع به ترکیب بعد شود.
- زَندوَستا، زَندُوسَتا. بر وزن و معنی زند استا است که نام کتاب زردشت باشد و به زعم او کتاب آسمانی است و به او نازل شد. (برهان). بمعنی زنداستا است. (فرهنگ جهانگیری). زندوست. (ناظم الاطباء). و زند و استا بمعنی کتاب زند است و بعضی ترجمه ٔ زند گفته اند. (انجمن آرا) (آنندراج):
کبکان بر کوه به تک خاستند
بلبلکان زندوستا خواستند.
منوچهری (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
وگر قیصر سگالد راز زردشت
کنم زنده رسوم زندوستا.
خاقانی.
رجوع به زند و اوستا، مزدیسنا، فرهنگ جهانگیری، انجمن آرا و آنندراج شود.
- زَندوَندید، نسک هشتم از کتاب زردشت. (آنندراج). فصل هشتم از کتاب شت زردشت. (ناظم الاطباء). رجوع به زند شود.
|| بعضی گویند نام صحف ابراهیم است و بعضی گویند زند و پازند دو نسک اند از صحف ابراهیم یعنی دو قسم از اقسام آن. (برهان). صحف حضرت ابراهیم خلیل. (ناظم الاطباء).
آهنی که بر سنگ زنند و از آن آتش بجهد، چخماخ، چوب آتش زنه که آن ر ا بر چوب دیگر سایند تا آتش بوجود بیاید. چوب بالایین را «زند» و چوب زیرین را «پازند» نامند. [خوانش: (~.) (اِ.)]
(~.) [ع.] (اِ.) ساعد، بنددست.
تفسیر، شرح، تفسیر اوستا. [خوانش: (زَ) (اِ.)]
بزرگ، عظیم، نیرومند. [خوانش: (~.) (ص.)]
تفسیر و شرح اوستا به زبان پهلوی ساسانی،
عظیم، بزرگ،
نیرومند،
هریک از دو استخوان ساعد،
* زند اعلی: (زیستشناسی) یکی از دو استخوان ساعد که بلندتر است،
* زند اسفل: (زیستشناسی) یکی از دو استخوان ساعد که کوتاهتر است،
دو تکه چوب که آنها را به هم میساییدند تا آتش تولید شود، چوب آتشزنه. δ چوب بالایی را زند و چوب زیری را پازند میگفتند،
قبیله کریمخان
استخوان ساعد
استخوان ساعد، قبیله کریمخان
بمعنی جان که روح حیوانی است و از این جهت است که ذی حیات را زنده خوانند
زَند، مفصل مچ دست- بند دست- ایضاً در بعضی ممالک عربی و در ایران هر یک از استخوانهای ساعد است (فاصله آرنج تا مچ دست) بنامهای زند اعلی و زند اسفل (اَلْکُوعْ و اَلکْرُسُوع)، چوبهائی را هم که در قدیم برای ایجاد آتش بکار می بردند و دو عدد بود که به هم سائیده می شد زند و زنده و هردو آنها را زندان مینامیدند،