معنی زیردست در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی
زیردست. [دَ] (ص مرکب) مقابل زبردست. کِه ْ. کهتر. فرودست. مرئوس. تابع. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رعیت. (دهار) (محمودبن عمر) (زمخشری) (شرفنامه ٔ منیری) (ناظم الاطباء). آنکه تحت امر دیگری بکار پردازد. فرودست. خدمتگزار. (فرهنگ فارسی معین). مطیع و فرمان بردار. (ناظم الاطباء). ج، زیردستان:
که ای زیردستان شاه جهان
مباشید تیره دل و بدنهان.
فردوسی.
دگر آنکه دانش نگیری تو خوار
اگر زیردستی و گر شهریار.
فردوسی.
دل زیردستان ما شاد باد
هم از داد ما گیتی آباد باد.
فردوسی.
هر آنکس که باشد مرا زیردست
همه شادمان باد و یزدان پرست.
فردوسی.
آله است آری ولیکن آسمانش زیردست
قلعه است آری ولیکن آفتابش کوتوال.
عنصری (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
ببخشای بر زیردستان بمهر
بر ایشان بهر خشم مفروز چهر.
اسدی.
زیردستانت چونکه بی خردند
چون ترا هوش و عقل و گفتار است.
ناصرخسرو.
ز بس دستان و بی دینی بمانده ست
به زیر دست قومی زیردستان.
ناصرخسرو.
بر درگاه ملک مهمات حادث شود که به زیردستان در کفایت آن حاجت افتد. (کلیله و دمنه). مشفقتر زیردستان آن است که دررسانیدن نصیحت مبالغت واجب بیند. (کلیله و دمنه).
هم زیردست آنی در هر فنی که گفت
تا زیردست نه فلک و هفت اخترم.
سوزنی.
بادت ز جهانیان زبردستی
کز رنج مجیر زیردستانی.
سوزنی.
زیردستان گله بر عکس کنند
گله شان از پی نفی تهم است.
خاقانی.
و بر اهتمام حال رعیت و اعتنای به مصالح زیردست حریص. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 274).
ترا من همسرم در همنشینی
بچشم زیردستانم چه بینی.
نظامی.
حکایت بازجست از زیردستان
که مستم کوردل باشند مستان.
نظامی.
آب گل خاک ره پرستانش
گل کمربند زیردستانش.
نظامی.
وگر بالای مه باشد نشستم
شهنشه را کمینه زیردستم.
نظامی.
اما به اعتماد سعت اخلاق بزرگان که چشم از عوایب زیردستان بپوشند و در افشای جرایم کهتران نکوشند. (گلستان). آورده اندکه یکی از وزراء به زیردستان رحمت آوردی و صلاح همگنان جستی. (گلستان).
دل زیردستان نباید شکست
مبادا که روزی شوی زیردست.
سعدی (بوستان).
ای زبردست زیردست آزار
گرم تا کی بماند این بازار.
سعدی.
زبردست چون سر برآرد بجنگ
سر زیردستان درآید بسنگ.
امیرخسرو.
|| مال گزار. (شرفنامه ٔ منیری). || پست تر. (ناظم الاطباء). || شتاب. (غیاث) (آنندراج). || مغلوب. (غیاث) (آنندراج) (از فهرست ولف). || مطیع. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) (از فهرست ولف):
سخن تا نگویی ترا زیردست
زبردست شد کز دهان تو رست.
ابوشکور.
بدینگونه تاسالیان گشت شست
جهان شد همه شاه را زیردست.
فردوسی.
ندانی که ایران نشست منست
جهان سربسر زیردست منست.
فردوسی.
تراچون بچنگ آورید و ببست
کند مر جهان را همه زیردست.
فردوسی.
جاه ترا مدح گوی، عقل و زبان خرد
حکم ترا زیردست، دولت و بخت جوان.
خاقانی.
ز ماهی تا به ماه افسرپرستت
ز مشرق تا به مغرب زیردستت.
نظامی.
|| خوار و ذلیل. (فرهنگ فارسی معین). || مخفی. (غیاث) (آنندراج). نهانی. در پرده. در خفا. پوشیده. پنهان. محرمانه. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا):
کی توان نوشیدن این می زیردست
می یقین مر مرد را رسواگر است.
مولوی (یادداشت ایضاً).
|| کنیز. (ناظم الاطباء). در این بیت شاهنامه گویا منکوحه، در برابر دوشیزه و دختر باشد:
بفرمود از آن پس بهنگام خواب
که پوشیده رویان افراسیاب
ز خویش و ز پیوند او هرکه هست
اگر دخترانند اگر زیردست
همه در عماری براه آورید
از ایوان بمیدان شاه آورید.
فردوسی.
فرمانبردار، خدمتگزار، ذلیل، پست. [خوانش: (دَ) (ص مر.)]
کسی که زیر فرمان دیگری باشد، فرمانبردار، فرودست: ای زبردست زیردستآزار / گرم تا کی بماند این بازار (سعدی: ۶۷)،
خوار، ذلیل،
مادون
مرئوس
دونپایه، فرودست، مادون، مرئوس، مطیع، مقهور، نوچه،
(متضاد) بالادست
رعیت، آنکه تحت امر دیگری بکار پردازد، مطیع و فرمانبردار، خدمتگزار