معنی زیرکی در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی
زیرکی. [رَ] (حامص) بصیرت. فطانت. دهاء. فطنت. تیزی خاطر. ذکاء. ذکاوت. کیاست. کیس. ثقافت. ثقف. بزاعت. مهارت. ظرافت. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). عقل و دانش و ادراک. (آنندراج). فراست و ادراک و کیاست و تیزفهمی و چالاکی. (ناظم الاطباء). باهوش بودن. هوشیاری. صاحب فراست بودن. (فرهنگ فارسی معین):
به هنگام برنایی و کودکی
به دانش توان یافتن زیرکی.
فردوسی.
زبان آوری راستی خواندش
بلنداختری زیرکی داندش.
فردوسی.
با همه زیرکی و رندی و پردانی
نخل این کار بر آورد پشیمانی.
منوچهری.
کی پسندد عاقل از ما در مقام زیرکی
کاسب تازی مانده بی جو، که به پیش خر نهیم.
سنائی.
آنکه دعوی زیرکی کردی گفت چه قسمت کنیم. (کلیله و دمنه).
روزی ز آسمان به سر کلک تو رسد
تا تو به سیر کلک ببخشی بزیرکی.
سوزنی (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
شنیده ام که به شطرنج در فزود کسی
یکی شتر ز سر زیرکی و دانائی.
مجیر بیلقانی.
تحفه فرستی ز شعر سوی عراق اینت جهل
هیچکس از زیرکی زیره به کرمان برد.
جمال الدین اصفهانی.
گیرم ز روی عقل همه زیرکیش هست
با کید روزگار بجز ابلهیش نیست.
خاقانی.
دخت او نیز در کنار آورد
زیرکی بین که چون بکار آورد.
نظامی.
آن فرشته که آدمی لقب است
زیرکانند و زیرکی عجب است.
نظامی.
با همه زیرکی که در خرد است
بیخود است از تو و بجای خود است.
نظامی.
رجوع به زیرک شود.
زیرکی. [رَ] (اِخ) دهی از دهستان سبزواران است که در بخش مرکزی شهرستان جیرفت واقع است و 195 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
(رَ) (حامص.) هوشیاری.
زیرک بودن،
هوشیاری،
فراست
دها، هوش
دها، تیزهوشی
کیاست
نکر
فراست، کیاست
دها
بصارت، بصیرت، چارهگری، دها، شطارت، فراست، فطنت، کیاست، هشیاری، هشیاری، هوش، هوشمندی، هوشیاری،
(متضاد) پخمگی
با هوش بودن هوشیاری صاحب فراست بودن.
رندی
فرزی، فرز بودن
ویرا