معنی ساد در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی
ساد. (ص) مخفف ساده. بی نقش. بی نگار. مقابل منقش. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج):
موم سادم ز مهر خاتم دور
خالی از انگبین و از زنبور.
نظامی.
برای کسوت خدام درگهش خورشید
ز چرخ گاه منقش طراز دو گه ساد.
شمس فخری (از جهانگیری) (انجمن آرا) (آنندراج).
|| (اِ) دشت و بیابان و صحرا. (برهان) (جهانگیری). دشت و صحرای صاف. ساده. (انجمن آرا) (رشیدی):
ز چاه عشق برآمد دلم بساد، چنو
بمشک سوده برآورد چاه ساده ز نخ.
سوزنی (از رشیدی).
|| خوک نر. گراز. (برهان) (جهانگیری) (رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج):
درختان کشته که داریم یاد
بدندان بدو نیمه کردند ساد.
اسدی (از رشیدی، جهانگیری، انجمن آرا، آنندراج).
|| (ص) ساده. مخفف سائیده:
باغ پر از حجله شد راغ پر از حله شد
دشت پر از دجله شد کوه پر از مشک ساد.
منوچهری (دیوان ص 19).
|| بیریش. (رشیدی). رجوع به ساده شود. || ابله و نادان و ساده دل. (رشیدی). رجوع به ساده شود. || استاد. (برهان) (جهانگیری) (رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج). مخفف استاد:
خلق گشت از قدوم زاهد شاد
زانکه او بد به پنددادن ساد.
_ (سنائی (از جهانگیری و رشیدی و انجمن آرا و آنندراج). || (معرب، اِ) مزید مؤخر امکنه: خسروسادفیروز. خسروساد قباد. خسروساد هرمز. و در این کلمات معرب «شاد» است.k05l) _
ساد. (اِ) ساد کندر. گیاهی داروئی که برگش پهن و بزرگ و خوشبو است، ساذج معرب آن، و به هندی پترج گویند. (رشیدی). رجوع به ساذج شود.
ساد. (اِخ) تیره ای از طایفه ٔ سهونی ایل چار لنگ بختیاری است. (جغرافیای سیاسی کیهان ص 76). رجوع به سهونی شود.
ساد. [سادد] (ع ص) سدکننده. (از منتهی الارب). || استوار. || راست. صواب گفتار. (اقرب الموارد). و کان بصیراً بالنحو ساداً فیه. (یاقوت در معجم البلدان چ مارگیلوث ج 2 ص 64 س 1).
(ص.) مخفُفِ ساده، ناآمیخته، بی نقش و نگار.
(اِ.) خوک نر، گراز.
سد کننده، استوار، راست گفتار. [خوانش: [ع.] (اِفا.)]
بیپیرایه، بینقشونگار، بیآلایش: برای کسوت خدام درگهش خورشید / ز چرخ گاه منقش طرازد و گه ساد (شمس فخری: مجمعالفرس: ساد)،
دشت، بیابان، صحرا،
خوک وحشی، گراز،
خوک وحشی
گراز
خوک وحشی، گراز
صدای صاف، در فرهنگ انجمن آرا و برهان قاطع مخفف ساده و بی...
بی نقش، بی نگار