معنی ستار در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی

لغت نامه دهخدا

ستار. [س ِ] (اِخ) پشته هااند بالای انصاب حرم بدانجهت که سترده اند میان حرم و میان حل. (منتهی الارب). رجوع به معجم البلدان و المرصع ص 56 شود.

ستار. [س ِ] (اِخ) کوهی است ازکوههای حمی ضربه که از ستار تا امره پنج میل است. (از معجم البلدان). کوهی است به حمی. (منتهی الارب).

ستار. [س َ / س ِ] (اِ) مخفف ستاره باشد که بعربی کوکب خوانند. (برهان) (آنندراج) (جهانگیری). || خیمه ای که بجهت منع مگس و پشه زنند و آن را در این زمان پشه دان گویند. (برهان). پشه بند.

ستار. [س ِ] (اِ مرکب) در زبان کنونی نیز سه تار (آلت موسیقی که دارای سه یا چهار سیم است). رجوع شود به ستاره. (از حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین). ساز طنبور را هم میگویند. (برهان). نام سازی است و ستاره گویندش و نیز سه تار. (آنندراج) (شرفنامه).

ستار. [س ِ] (ع اِ) پرده. (منتهی الارب). ج، سُتُر. (اقرب الموارد).

ستار. [س َت ْ تا] (ع ص) بسیارپوشنده. (منتهی الارب). پرده پوش و پرده دار. (دهار). پوشنده ٔ گناه و پرده دار. (مهذب الاسماء):
برفت سایه ٔ درویش و سترپوش غریب
بپوش بارخدایا بعفو ستارش.
سعدی.

ستار. [س َت ْ تا] (اِخ) نامی است از نامهای باریتعالی. (منتهی الارب). نامی از نامهای باریتعالی، لوطیان و مقامران نظر به افعال ذمیمه ٔ خود خدای تعالی را بیشتر به این اسم یاد میکنند. (غیاث) (آنندراج). من صفات اﷲ ومنه یسمون عبد الستار. (اقرب الموارد):
بستاری که ستر اوست پیشم
که تا من زنده ام بر مهر خویشم.
نظامی.
فعلهایی که ز ما دیدی و نپسندیدی
بخداوندی خود پرده بپوش ای ستار.
سعدی.

ستار. [س ِ] (اِخ) کوهی است در عالیه در دیار بنی سلیم روبروی صفینه. (معجم البلدان).

ستار. [س ِ] (اِخ) کوههای کوچک سیاهی که منقاد است بنی ابی بکربن کلاب را. (از معجم البلدان).

ستار. [س ِ] (اِخ) کوهی است سیاه بین ضیقه و حورا که بین آن و بین ینبع سه روز فاصله است. (از معجم البلدان).

ستار. [س ِ] (اِخ) ناحیه ای است به بحرین شامل بیش از یکصد دِه که متعلق به بنی امروءالقیس بن زید مناه است. (معجم البلدان).

ستار. [س ِ] (اِخ) کوهی است به أجَأه. (از معجم البلدان).

ستار. [س ِ] (اِخ) یوم الستار؛ جنگی میان بکربن وائل و بنی تمیم بوده است و در آن قیس بن عاصم قتادهبن سلمه الحنفی را که فارس بکر بود کشتند، شاعر آنان گوید:
قتلنا قتاده یوم الستار
و زیداً اسرنا لدی معنق.
(از معجم البلدان).

فرهنگ معین

(سَ تّ) [ع.] (ص.) بسیار پوشاننده.،~ العیوب الف - پوشاننده عیب ها. ب - صفتی از صفت های خدا.

(س) [ع.] (اِ.) پوشش.

فرهنگ عمید

بسیار‌پوشاننده،

سه‌تار

ستاره١

ستر، پرده، پوشش،

مترادف و متضاد زبان فارسی

پوشاننده، رازپوش، عیب‌پوش،
(متضاد) افشاگر

گویش مازندرانی

آتش پر شعله

فرهنگ فارسی هوشیار

بسیار پوشنده، یکی از صفات باریتعالی

فرهنگ فارسی آزاد

سِتار، پوشش- پرده (مثل پرده جلو صحنه یا پرده برای حفظ از انظار یا از نور...) (جمع: سُتُر)

سَتّار، بسیار پوشاننده- پوشاننده گناهان- از اَسماءالله است

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری