معنی سترده در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی
سترده. [س ِ /س ُ ت ُ دَ / دِ] (ن مف) پاک کرده شده. || حک شده. || برکنده. || تراشیده. (ناظم الاطباء): پیغمبر (ص) با همه یاران احرام گرفته بودند و سرها سترده و آن حضرت بر شتر نشسته بود. (تاریخ طبری ترجمه ٔ بلعمی). مردی بود از گروه قتیبه نامش یزیدبن مسلم و قتیبه او را بیازرده بود و سر و روی او بسترده. (تاریخ طبری ترجمه ٔ بلعمی).ریشها سترده و سبلت فرو گذاشته. (مجمل التواریخ). ظاهر درویشی جامه ٔ ژنده است و موی سترده. (گلستان).
تراشیدهشده،
زدوده، پاکشده،
بری، پاک، تراشیده، زایل، عاری، محذوف، منقا
حک شده، برکنده، تراشیده