معنی ستوه در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی

لغت نامه دهخدا

ستوه. [س ُ] (اِخ) نام جادویی که ارجاسب برای تفحص احوال به ایران گسیل داشت. (مزدیسنا و... تألیف معین چ 1 ص 360):
یکی جادویی بود نامش ستوه
گذارنده راه و نهفته پژوه.
فردوسی.

ستوه. [س ُ] (ص) پهلوی «ستو» (بی زور)، پازند «ستوه »، ایرانی باستان «اوس تاوه »، از «تو» (توانستن، قادر بودن)، ستوه فارسی مرکب است از «اوس - توه - ثه »، قیاس کنید با کوتاه (آنکه زورش کم است). رجوع کنید به استوه. ضد آن: نستوه (خستگی ناپذیر). مخفف آن «سته ». (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین). ملول و عاجز شده و بتنگ آمده و افسرده. (برهان). ملول و سنگین بار و عاجز و خسته و دلتنگ، و سته مخفف ستوه است. (آنندراج) (انجمن آرا). سته. (اوبهی). خسته و عاجز مانده. (صحاح الفرس). تنگ آمده و ملول و عاجز مانده (غیاث): همه با رافع یکی شدند که از ستمهای علی بن عیسی و کارداران او ستوه بودند. (ترجمه ٔ تاریخ طبری بلعمی).
یکی جای کرد اندر البرز کوه
که دیو اندر آن رنجها بد ستوه.
فردوسی.
ز زخم سمش گاو ماهی ستوه
بجستن چو برق و بهیکل چو کوه.
فردوسی.
چلیپاپرستان رومی گروه
چنانند از او وز سپاهش ستوه.
اسدی.
خروشید بر یک دل از غم ستوه
که بازارگانیم ما یک گروه.
اسدی.
و برینسان تاختنی برد که مرغ در هوا ستوه شدی. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 79).
علم داری بحلم باش چو کوه
مشو از نائبات چرخ ستوه.
سنایی.
رود روز و شب در بیابان و کوه
ز صحبت گریزان ز مردم ستوه.
سعدی.
|| (اِمص) دلتنگی. (لغت فرس اسدی). که بصورت بستوه آید:
چنین بود هر دو سپه هم گروه
نه زآن سو ستوه و نه زین سو شکوه.
فردوسی.

فرهنگ معین

(سُ) [په.] نک استوه.

فرهنگ عمید

خسته، درمانده: خداوند فرمان و رای و شکوه / ز غوغای مردم نگردد ستوه (سعدی۱: ۵۱)،
افسرده، ملول،
[مقابلِ نستوه] به‌تنگ‌آمده، بستوه، بسته،
* به ستوه آمدن: (مصدر لازم)
به تنگ ‌آمدن، ملول شدن،
خسته و درمانده و بیچاره شدن،
* به ستوه آوردن: (مصدر متعدی)
به تنگ آوردن،
درمانده و بیچاره کردن،

مترادف و متضاد زبان فارسی

خسته، درمانده، ملول، رنجور

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری
تصاویر