معنی سراج در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی

لغت نامه دهخدا

سراج. [س َرْ را] (اِخ) سبزواری.ملا احمد سراج از ولایت سبزوار است. طبعش در شعر نیک است، همیشه لغز میگفته. این لغز شمع از اوست، لغز:
آن چیست که در انجمنش جا باشد
خورشیدعذار و سروبالا باشد
جانش نبود ولی بمیرد هر روز
این طرفه که بنشسته و برپا باشد.
(مجالس النفایس ص 163).

سراج. [] (اِخ) قمری. او سراجی قزوینی و سراجی قمری نامیده شده است. وی معاصر ابی سعیدخان (855- 872 هَ. ق.) بوده است. شاعر خوبی است ولیکن در هزلیات غلو تمام دارد مثل عمر خیام و از جمله اشعار او این رباعی است:
من می خورم و هرکه چو من اهل بود
می خوردن من به نزد او سهل بود
می خوردن من حق به ازل میدانست
گر می نخورم عقل خدا جهل بود.
(مجالس النفایس ص 338).
و رجوع به الذریعه ج 9 ص 437 شود.

سراج. [س ِ] (ع اِ) چراغ. (غیاث) (مهذب الاسماء) (دهار) (آنندراج) (منتهی الارب): و اذکارها فرعاً بعثه سراجاً. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 298).
گفتم که بقرآن در پیداست که احمد
بشّیر و نذیر است و سراجست و منور.
ناصرخسرو.
و رأیت سراجاً فیه دهن. (حکمت اشراق ص 289).
چشمشان مشکوه دان جانْشان زجاج
تافته بر عرش و افلاک این سراج.
(مثنوی).
|| آفتاب. (غیاث). ج، سُرُج. (مهذب الاسماء) (آنندراج) (منتهی الارب).

سراج. [س َرْ را] (ع ص) زینگر. ج، سراجون. (مهذب الاسماء) (دهار). زین فروش و زین ساز. (غیاث). زین فروش. زین ساز. || دروغگوی. (آنندراج) (منتهی الارب).

سراج. [س َرْ را] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان شهاباد بخش حومه ٔشهرستان بیرجند واقع در 14 هزارگزی باختر بیرجند. هوای آن معتدل و دارای 12 تن سکنه است. آب آنجا از قنات تأمین میشود. محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت. راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).

سراج. [س َرْ را] (اِخ) (419- 500 هَ. ق.) ابوجعفربن احمدبن الحسین بن احمدبن جعفر سراج. رجوع به ابن سراج و قاری بغدادی شود.

سراج. [س ِ] (اِخ) ابن عبداﷲبن محمدبن سراج مکنی به ابومروان النحوی اللغوی. وی امام مردم اهل قرطبه بود و در علم عربیت منزلتی بلند داشت، مدت 18 سال عمر خود را صرف کتاب سیبویه کرد، و جز به آن بچیز دیگری نپرداخت. جمهره را نیز درس گفت و مشکلات آن را حل کرد. عمر خودرا به بحث و تفسیر گذراند. (روضات الجنات ص 161).

سراج. [س ِ] (اِخ) ابن فارس عبداﷲبن احمدبن اسماعیل التمیمی اسکندرانی مکنی به ابوبکر. از تاج الکندی و ابن الحرستانی حدیث کرد. در ربیع الاول سال 685 هَ. ق. به اسکندریه درگذشت. (تاریخ مصر ص 175).

سراج. [س ِ] (اِخ) ابوعبداﷲ محمدبن محمد السراج الوزیر الاندلسی مکنی به ابوعبداﷲ. در قرن دوازدهم هجری میزیست. او راست: الحلل السندسیه فی الاخبار التونسیه این کتاب مشتمل است بر تاریخ تونس و کسانی که قبل از عثمانیان در آنجا دولتی داشتند و ذکری از علوم و مصنفات آنان و حوادث سال 1092 هَ. ق. تا عهد امیرحسین بای که سبب تصنیف این کتاب است میباشد. پایان کتاب بسال 1137 هَ. ق. است. قسمتی از این کتاب بسال 1287 هَ. ق. به تونس طبع شده است. (از معجم المطبوعات).

سراج. [س ِ] (اِخ) اورنگ آبادی. سیدسراج الدین از روشن سوادان اورنگ آباد دکن است و در چراغ افروزی کاشانه ٔ نظم فارسی دارد و از ماهران فن از ابتدای شباب دل به درویشی نهاد و دست به بیعت خاندان والاشان چشت دارد. و در سنه ٔ سبع و سبعین و ماءه و الف (1177 هَ. ق.) چراغ زندگانی وی فرومرد و میر اولاد محمد دکاء بلگرامی تاریخش چنین بنظم آورد: قطعه:
چراغ دوده ٔ آل عبا سراج الدین
که بود روشن از او محفل سخندانی
نمود چارم شوال صبح آدینه
به شمعانجمن عمر دامن افشانی
ز تیره بزم جهان فنا به دار بقا
فروغ ناحیه ٔ خویش کرد ارزانی
کشید شعله ٔ تاریخ سر ز طبع ذکا
سراج بزم ارم را نمود نورانی.
از سراج اورنگ است:
مردم و در دل تمنای گل و شمشاد ماند
تا قیامت این ستم بر گردن صیاد ماند.
(از صبح گلشن ص 200).

سراج. [س ِ] (اِخ) محمدبن السرج الوزیر الاندلسی. رجوع به سراج ابوعبداﷲ شود.

سراج. [س َرْ را] (اِخ) عبداﷲبن علی، مکنی به ابونصر. رجوع به ابونصر سراج شود.

فرهنگ معین

(سَ رّ) [ع.] (ص.) زین ساز، آن که زین سازد و فروشد.

(س) [ع.] (اِ.) چراغ.

فرهنگ عمید

زین‌ساز، زین‌فروش، زین‌گر،

چراغ،

حل جدول

زین ساز

چراغ

فرهنگ فارسی هوشیار

زین ساز، زین فروش، دروغ گوی

فرهنگ فارسی آزاد

سَرّاج، زین ساز و زین فروش (چون سَرّاج کالاهای دیگر چرمی می سازد، در ایران به چرم کار یعنی هر سازنده و فروشنده کالای چرمی نیز سَرّاج می گویند)، دروغگو

سِراج، چراغ (جمع: سُرُج)، خورشید- (چراغدان مِشکاه است و شیشه و حُباب: زُجاج)

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری