معنی سربلند در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی

لغت نامه دهخدا

سربلند. [س َ ب ُ ل َ] (ص مرکب) سرفراز و عالی مرتبه. (آنندراج). مفتخر. سرفراز. مباهی:
سربلندان چون به مخدومی رسند
خادمی را خاک پست خود کنند.
خاقانی.
سربلندیم هست و تاج و سریر
نبود هیچ سربلند حقیر.
نظامی.
گر به سمع تو دلپسندشود
چون سریر تو سربلند شود.
نظامی.
|| بلند. عالی:
ولی دارم اندیشه ای سربلند
که بر صید شیران گشایم کمند.
نظامی.

فرهنگ معین

سرافراز، آبرومند، عالی. [خوانش: (~. بُ لَ) (ص مر.)]

فرهنگ عمید

سرافراز، سرفراز، مفتخر، باافتخار،
* سربلند ساختن: (مصدر متعدی) [مجاز] کسی را سرافزار کردن، مفتخر ساختن،
* سربلند شدن: (مصدر لازم) [مجاز] سرافراز شدن، مفتخر گشتن،
* سربلند کردن: (مصدر متعدی) [مجاز] سربلند گردانیدن،
* سربلند گشتن: (مصدر لازم) [مجاز] = * سربلند شدن

حل جدول

سرفراز، مفتخر

فیلمی از سعید تهرانی

مترادف و متضاد زبان فارسی

سرافراز، سرفراز، مباهی، مفتخر،
(متضاد) سرافکنده

فرهنگ فارسی هوشیار

مفتخر، عالی مرتبه، سرافراز

پیشنهادات کاربران

گردن فراز

سرافراز

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری
تصاویر