معنی سنبلة در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی

لغت نامه دهخدا

سنبله. [سُم ْ ب ُ ل َ] (ع اِ) یک خوشه ٔ گندم و جو و مثل آن. ج، سنابل. (آنندراج). واحد سنبل یک خوشه (جو و گندم و غیره). ج، سنبلات، سنابل. (فرهنگ فارسی معین). خوشه. ج، سنابل. (منتهی الارب):
کسان ذخیره ٔ دنیا نهند و غله ٔ او
هنوز سنبله باشد که رفت در میزان.
سعدی (دیوان چ مصفا ص 724).
|| گونه ای که از آرایش گل است که گلهای فرعی بدون دم گل بمحور اصلی گل متصل باشد. سنبلچه سنبلک. (فرهنگ فارسی معین).
- سنبله ٔ آبی، لسان البحر. (فرهنگ فارسی معین).
- سنبله ٔ پائیز، گل حضرتی. (فرهنگ فارسی معین).

سنبله. [سَم ْ ب َ ل َ] (ع اِ) درخت عضاه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). درخت خارداری که عضاه نیز گویند. (ناظم الاطباء).

سنبله. [سَم ْ ب َ ل َ] (ع مص) خوشه برآوردن کشت. (ناظم الاطباء). از پس یا از پیش کشیدن جامه را. (ناظم الاطباء).

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری
تصاویر