معنی سند در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی
سند. [س ِ] (اِخ) ابن علی مأمونی، مکنی به ابوالطیب منجم، معاصر مأمون عباسی است. مردی فاضل و عالم بعلم ارصاد و عمل به آلات رصدیه و تسییر نجوم بوده است و بمصاحبت مأمون رسید و مأمون وی را به اصلاح آلات رصدیه گماشت. وی در بغداد به رصد اشتغال جست و به امتحان مواضع کواکب پرداخت ولی رصد تمام نشده بود که مأمون درگذشت (218 هَ. ق.). و بدین سبب عمل رصد ناقص ماند؛ سندبن علی زیجی تنظیم کرده بود که بنابه قول ابن قفطی تا زمان وی (646 هَ. ق.) مورد عمل بوده است. سند ابتدا یهودی بود سپس بدست مأمون اسلام آورده است. از کتب اوست: المتوصلات و المتوسطات القواطع، کتاب الحساب الهندی، کتاب الجمع و التفریق، کتاب الجبر و المقابله. و نیز گویند کتاب المدخل در نجوم که ابومعشر بخود نسبت کرد و نیز التسع مقالات فی الموالید و کتاب القرانات که به ابن بازیار نسبت کنند از اوست. رجوع به گاهنامه، عیون الانباء ج 1 صص 207- 208 و ص 220 التفهیم ابوریحان ص 162، 163، 164، تاریخ الحکماء قفطی، طبقات الامم قاضی صاعد اندلسی و تاریخ علوم عقلی تألیف صفا ص 113 شود.
سند. [س َ / س ِ] (اِخ) رود بزرگی که از دره ٔ میان هیمالیاو قره قورم سرچشمه گیرد و از دره ٔ تاریخی میان هند وافغانستان گذشته، در آنجا رودخانه ٔ کابل از افغانستان وارد آن میگردد. سپس از جلگه ٔ سند عبور میکند در اینجا پنج رودخانه ٔ چیناب، راوی، ستلج، بیا، جیلم ازسمت مشرق در آن میریزد و بهمین جهت آنرا پنجاب خوانند. رود سند در پایان بدریای عمان ریزد. طول آن قریب 1380 کیلومتر است. (فرهنگ فارسی معین):
ز زابلستان تا بدریای سند
نوشتیم عهد ترا بر پرند.
فردوسی.
سند. [س َ / س ِ] (اِ) سرگین انسان که بغایت سطبر و سخت و گنده باشد. (غیاث). سنده. || در بیت ذیل این کلمه آمده است و البته بفتح سین معجمه است، چه فردوسی همه جا هند (نام مملکت) را بفتح هاء می آورد، لکن معنی آن معلوم من نشد. نسخه ٔ خطی متعلق به نویسنده و چ بروخیم و چ مهل و فولرس و کلکته بیت را دارد و همه جا صورت بیت یکسان است: وقتی بهرام از خود رسولی می کند و بدربار شنگل می رود شاه از مردانگی و جلدی او در گمان می شود و می گوید بی گمان توبرادر شاهی: بدو گفت بهرام کای شاه هند
فرستادگان را مکن نام سند
نه از تخمه ٔ یزد گردم نه شاه
برادرش خوانیم باشد گناه.
فردوسی.
و معینی که در لغت نامه ها به کلمه ٔ سند داده اند در اینجا بی محل است و ظاهراً سند، نام کردن کسی را بدل کردن نام او یا خاندان اوست یا نسبت کردن او بغیر پدر و شاید اینکه سند را بکسر سین ضبط کرده اند برای این است که هند را بکسرتصور میکرده اند. و معنی حرامزاده هم که به کلمه ٔ سند داده اند از همین جا نشأت کرده و در آن صورت باید گفت سند بفتح سین است نه کسر آن و به معنی حرامزاده نیست، بلکه نسبت کردن بغیر پدر است. (یادداشت مؤلف).
سند. [س ِ] (اِ) حرام زاده و آن طفلی باشد که از سر راه برمیدارند و به عربی لقیط گویند. (برهان). کوی یافت. حرامزاده. (مهذب الاسماء) (فرهنگ رشیدی) (غیاث). زنیم. (نصاب الصبیان). سندره. ناپاک زاده. دعی. (یادداشت مؤلف). سندره. سنداره.ناپاک زاده. ناپاک زاد. داغول. (جهانگیری). بچه ای که از راه پیدا کرده باشند. مقابل پاک زاده:
ای سند چو استر چه نشینی تو بر استر
چون خویشتنی را نکند مرد مسخر.
منجیک.
آن سگ ملعون برفت این سند را از خویشتن
تخم را مانند باشنگ ایدرش بر جای ماند.
منجیک.
سپه را به آئین نوشیروان
همی راند این سندتیره روان.
فردوسی.
کراکس ندانستی از بوم هند
که او پاکزاد است اگر نیزسند.
اسدی.
شناسند یکسر همه هند و سند
که هستی تو درگوهر خویش سند.
اسدی.
- ابناءالدهالیز، سندان که از کوی برگیرند. (مهذب الاسماء).
- تخم سند، تخم حرام و این در خور و بیابانک امروز نیز متداول و در تداول خراسان نوعی دشنام و فحش بشمار میرود و به عربی منبوذ است. (یادداشت مؤلف).
|| بد. شریر. (غیاث). || قافیه ٔ معیوب. (فرهنگ رشیدی) (غیاث) (آنندراج):
به یک قافیه ٔ سند عیبی نیاید
بگویم که ناید ز من سندبادی.
انوری.
سند. [س َ ن َ] (ع اِ) تکیه گاه. (غیاث). آنچه پشت بوی گذارند. (غیاث). بالش. تکیه. آنچه پشت بدو دهند. (یادداشت مؤلف). آنچه پشت بدو باز نهند از بلندی. (منتهی الارب) (آنندراج). تکیه. (دهار). مسند. || بلندی چیزی. (غیاث). || جای بلند در بیابان. (دهار). || کوه. || روی کوه. || نوعی از چادرها. (منتهی الارب) (آنندراج). ج، اسناد (واحد و جمع یکسان است). (آنندراج). || در نزد اهل حدیث عبارت از طریق باشد و جمله ٔ کسانی باشند که روایت کنند و طریق اخبار و روایات را از آن جهت سند گویند که اعتماد علماء در صحت و ضعف حدیث به آن است. (فرهنگ علوم تألیف سجادی از درایه ص 15). آنکه از وی حدیث بردارند. (منتهی الارب). || (اصطلاح ارباب مناظره) چیزی باشد که برای تقویت منع قولی ذکر شود خواه بواقع مفید آن باشد یا نه. و این تعریف شامل سند صحیح و فاسد هر دو می شود. (از کشاف اصطلاحات الفنون). و در تعریفات آمده: سند آن است که اساس منع بر آن باشد یعنی مصحح ورود منع باشد اعم از آنکه بواقع چنین باشد یا به گمان سائل. و آنرا سه صیغه بود: 1- لانسلم هذا، لم لایجوز کذا. 2- لانسلم لزوم ذلک و انما یلزم لو کان کذا. 3- لانسلم هذا، کیف یکون هذا و الحال انه کذا. (از تعریفات جرجانی).
|| آنچه بدان اعتماد کنند. (فرهنگ فارسی معین). معتمد. (یادداشت مؤلف). مستند. || حجت. قبض. نوشته. تمسک. دست آویز. (یادداشت مؤلف). خط. مکتوب که دائن بمدیون دهد و حاکی از دین خود یا امری مانند آن باشد. (یادداشت مؤلف). و امنامه که وامدار به وام ده دهد. ج، اسناد. نوشته ای که وام یا طلبی را معین نماید:
هر عداوت را سبب باید سند
ورنه جنسیت وفا تلقین کند.
مولوی.
و بدون سند چیزی بخرج خود ننویسد. (تذکره الملوک چ دبیرسیاقی ص 33). و شماره و سیاهه برداشته ضبط نماید که در روزی که سند میرسد زیاده از آنچه آورده اند بخرج ننوشته باشند. (تذکره الملوک چ دبیرسیاقی ص 34).
- امثال:
مستوفی سند میخواهد قاضی گواه. (از مجموعه ٔ امثال چ هند).
|| (اصطلاح حقوق) عبارت از هر نوشته که در مقام دعوی یا دفاع قابل استناد باشد (شهادتنامه، سند نیست و فقط اعتبار شهادت دارد) یا سند نوشته ای را گویند که وسیله اثبات باشد. (فرهنگ حقوقی تألیف لنگرودی). نوشته ای که مطلبی را ثابت کند. (از لغات فرهنگستان). مدرک. مستند. نوشته ای که قابل استناد باشد. سند بر چند نوع است:
1- سند در وجه حامل، نوشته ای که امضاکننده (صادرکننده ٔ) آن تعهد میکند وجه یا وجوهی را در موعد معین بهر کس که آن نوشته را ابراز دارد بپردازد، یعنی دارنده ٔ آن مالک آن شناخته میشود. خط.
2- سند رسمی، سندی که در اداره ٔ ثبت اسناد و املاک و یا دفاتر اسناد رسمی یا در نزد سایر مأموران رسمی در حدود صلاحیت آنها وبر طبق مقررات قانونی تنظیم شده باشد رسمی است. سندی که در مرجعی ذی صلاحیت تنظیم شده باشد.
3- سند عادی، هر سند که رسمی نباشد قانوناً سند عادی است. رجوع به فرهنگ حقوقی تألیف لنگرودی شود. سندی که در مرجعی ذی صلاحیت تنظیم شده باشد.
- سند ابتیاع، سند خرید. رجوع به تذکره الملوک چ 2 ص 10 و 30 شود.
سند. [س َ ن َ] (ع مص) منسوب شدن بچیزی پشت به پشت. (غیاث) (آنندراج). || نسبت کردن چیزی را بچیزی. (غیاث).
سند. [س ِ] (اِخ) یکی از ایالات غربی پاکستان که 4928100 تن سکنه دارد. و شهر مهم و پایتخت سابق پاکستان، کراچی در این ایالت است. و رودخانه ٔ سند آنرا مشروب میسازد. (فرهنگ فارسی معین). نام ولایتی است معروف و مشهور و درآن شهرهای آباد است، مانند: کنوج و لاهور، و در میان هند و سیستان و کرمان واقع است. صاحب هفت اقلیم نوشته: در آن ولایت صحرایی است و در آن صحرا خانه ای موسوم به بیت الذهب و تا چهار فرسخ بر گرد آن خانه برف نبارد و در سایر مواضع ببارد و این صحرا بصحرای زردشت مشهور است و هنوز مجوس آنجا را احترام نمایند. (آنندراج). کلمه ٔ سند صورت فارسی قدیم از کلمه ٔ هند است. اعراب سند را بطور کلی بر ایالت بزرگی اطلاق می کردند که در خاور مکران واقع شده و امروز قسمتی از آنرا بلوچستان گویند و قسمت دیگر جزء سند کنونی است. (جغرافیای تاریخی سرزمین های خلافت شرقی ص 255):
دگر گفت کای نامور شاه هند
ز دریای قنوج تا پیش سند.
فردوسی.
چغانی و چینی و سقلاب و هند
گهانی و رومی و نهری و سند.
فردوسی.
چه ده دهی که بدو نیک وقف بود بدو
به زنگبار و به هند و به سند و چالندر.
عنصری.
و بلاد چین و سند و هند و عمان و عدن و زنجبار و بصره و دیگر اعمال بر ساحل این دریاست. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 153).
رجوع به ایران باستان ص 1492، 1511، 1851، 1654، 1884، 1820، ذیل معجم البلدان ص 237 و حدود العالم چ دانشگاه تهران ص 123، 124، 125 و جغرافیای سرزمینهای خلافت شرقی ص 355 به بعد شود.
سند. [س ِ] (اِخ) ناحیه ای است به اندلس. (منتهی الارب).
(س) (اِ.) بچه ای که از سر راه بردارند، حرامزاده.
چیزی که به آن اعتماد کنند، نوشته، مدرک، جمع اسناد. [خوانش: (سَ نَ) [ع.] (اِ.)]
چیزی که به آن اعتماد کنند،
(حقوق) نوشتهای که وام یا طلب کسی را معین سازد یا مطلبی را ثابت کند،
بچهای که از سر راه بردارند، کسی که پدر و مادرش معلوم نباشد، حرامزاده: ای سند چو استر چه نشینی تو بر استر / چون خویشتنی را نکند مرد مسخر (منجیک: شاعران بیدیوان: ۲۲۷)،
مدرک
مدرک، مهمترین رود پاکستان
دستک
دستک
سن و سال
چیزی که به ان اعتماد کنند، نوشته ای که وام یا طلب کسی را معین کند یا مطلبی را ثابت نماید
سَنَد، مورد استناد- مورد اعتماد- معتمد- ورقه دریافت وام و یا ورقه تعهدات مالی یا مدنی، یا سیاسی (در فارسی هم به کلمه سند مصطلح است)، (جمع: اَسْناد)