معنی شاطر در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی

لغت نامه دهخدا

شاطر. [طِ] (ع ص) شوخ. بی باک. (منتهی الارب)، صعتری. سعتری. || کسی که از خباثت خود مردمان را عاجز کرده باشد. (منتهی الارب). من اعیا اهله خبثا. (اقرب الموارد). المتصف بالدهاء و الخباثه. (المنجد). ج، شُطّار. کسی که ترک موافقت مردم کند از روی خباثت و لئامت. (ناظم الاطباء). شطر علی اهله، ترک موافقتهم و اعیاهم خبثاً لؤماً. (المنجد). || کسی که بسوی چیزی بنگرد بروشی که گویا دیگری را هم می نگرد. (ناظم الاطباء). شطر بصرالرجل، صارکانه ینطر الیک والی آخر. (اقرب الموارد). || قاصد. (ناظم الاطباء). شطر شطره، ای قصد قصده. (اقرب الموارد). رجوع به شطّار شود. || مقابل قاری. رجوع به منتهی الارب ذیل غملج شود.

شاطر. [طِ] (از ع، ص، اِ) دلاور و چالاک و تند. (آنندراج). چست و چالاک. (ناظم الاطباء). عُفر (منتهی الارب):
به دل ربودن جلدی و شاطری ای مه
به بوسه دادن جان پدر بس اژگهنی.
شاکر بخاری.
مرغ بی بربط به بربط ساختن دانا شود
آهو اندر دشت چون معشوقگان شاطر شود.
منوچهری.
گفتی که خلق نیست چون من نیز در جهان
هم شاطر ظریفم و هم شاعر و دبیر.
ناصرخسرو.
ملاح گفت کشتی را خللی هست یکی از شما که دلاورتر است و شاطر و زورمند باید که بدین ستون رود. (گلستان).
نه آبستن دربود هر صدف
نه هر تیر شاطر زند بر هدف.
سعدی (بوستان).
تو گفتی خروسان شاطر به جنگ
فتادند در هم بمنقار و چنگ.
سعدی (بوستان).
گرچه شاطر بود خروس به جنگ
چه زند پیش باز رویین چنگ.
سعدی (گلستان).
جوانمرد شاطر زمین بوسه داد
ملک را ثنا گفت و تمکین نهاد.
سعدی (بوستان).
که در خدمت مردان یار شاطر باشم نه بار خاطر. (گلستان).
مردی گمان مبر که به پنجه ست و زور و کتف
با نفس اگر برآیی دانم که شاطری.
سعدی.
|| رند. (زمخشری) (دهار). || عیار. در قدیم عیاران و شاطران کلاه بلند نوک تیز منگوله دار به سر می گذاشتند و پاتابه به پای می پیچیدند و پوست گرگ به کمر می بستند و دو خنجر به کمر می آویختند که یکی از آنها خنجر نقب بری بود. (یا نقم بری) و همواره کمند و تازیانه همراه داشتند و جلبندهای پنهان و آشکارابخود می بستند که در آنها آلات گوناگون از شمعچه ٔ عیاری و مهره ٔ عیاری و قلمدان و کارد و سوهان و اره ٔ نرم بری و نیچه ٔ محتوی داروی بیهوشی جای داشت و این بیهوشانه را در بینی خفته میدمیدند یا در شراب افکنده بخورد کسان میدادند. برای تفصیل رجوع به داراب نامه وسمک عیار و اسکندرنامه و رموز حمزه و حسین کرد و نظائر این داستانها شود. || دزد و گره بر. (آنندراج). رجوع به شطار و تمدن اسلام جرجی زیدان ترجمه ٔ جواهر کلام ج 5 ص 60 شود: کان (فضیل بن عیاض) فی اول امره شاطراً یقطع الطریق بین ابیورد و سرخس. (ابن خلکان). || پیک. خبرگزار. قاصد. || جلودار. (آنندراج). فرقه ای از سپاهیان چالاک که به لباس خاص خود پیش سواری سلاطین و امرا دوند. (آنندراج). نوعی پیادگان با لباسهای چند رنگ و کلاهی چون تاجی بلند که پیشاپیش شاهان پیاده رفتندی و شایددر قدیم پیک و قاصد بوده اند. (یادداشت مؤلف). پیاده رو. (ناظم الاطباء). در عصر قاجار لباس شاطران کمرچین سرخ و کلاه بوقی سرخ و پاپیچ بوده. (فرهنگ نظام). پیاده هایی با لباس خاص که در جلو کالسکه یا اسب شاه می رفتند. (یادداشت مؤلف). خادمان امرای مشرق زمین اندکه از برای دویدن در پیشاپیش عرابه و کالسکه های ایشان تعلیم یافته بودند و ایلیای نبی هم بدین معنی در جلو کالسکه ٔ آحاب همی دوید. سرعت و تیزروی و دوام بعضی از این شاطرها خارج از باور است. (قاموس کتاب مقدس). || پیاده نظام که سرعت و تیزروی ایشان بسیار معمول و مطلوب بود. (قاموس کتاب مقدس). || شطرنج باز. (آنندراج). || نان بند. نان پز. آنکه در نانوایی کنده را پهن کرده در تنور بندد یا نهد. متصدی پهن کردن کنده ٔ خمیر و بستن آن به تنور دکانهای نانوایی. پاچال دار در دکانهای سنگکی.

شاطر. [طِ] (اِخ) دیهی است از دهستان جاپلق، بخش الیگودرز، شهرستان بروجرد، واقع در 40 هزارگزی شمال باختری الیگودرز و 4 هزارگزی باختر ایستگاه راه آهن مأمون. جلگه است و آب وهوای معتدل دارد و سکنه ٔ آن 218 تن است. آب آن ازچاه و قنات و محصولات آن غلات و لبنیات و شغل اهالی آن زراعت و گله داری و صنایع دستی آنجا جاجیم بافی است.راه اتومبیل رو دارد. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).

شاطر. [طِ] (اِخ) دیهی است از دهستان قلعه دره سی بخش حومه ٔ شهرستان ماکو واقع در 6هزارگزی شمال باختری ماکو و 5هزارگزی خاور شوسه ٔ سنگر به دانالو. دامنه و آب وهوای آن معتدل است. عده ٔ سکنه ٔ آن 26 تن است. آب آن از رودخانه ٔ ساری سو، محصول عمده ٔ آن غلات و شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی آنجا جاجیم بافی است. راه ارابه رو دارد.قشلاق ایل جلالی است. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).

فرهنگ معین

زیرک، باهوش، چابک، در فارسی کسی که در نانوایی نان به تنور زند. [خوانش: (طِ) [ع.] (ص. اِ.)]

فرهنگ عمید

کسی که در دکان نانوایی نان به تنور می‌زند،
[قدیمی] پیادگانی با لباس‌های مخصوص که پیشاپیش موکب پادشاهان و امیران می‌رفته‌اند،
(صفت) [قدیمی] شوخ و بی‌باک،
(صفت) [قدیمی] زیرک،
(صفت) [قدیمی] دلیر، شجاع،
(صفت) [قدیمی] چالاک، چابک،
[قدیمی] قاصد،

حل جدول

نانوا

مترادف و متضاد زبان فارسی

نان‌پز، نانوا، چابک، چالاک، دلیر، فرز، باهوش، زیرک،
(متضاد) کند

فرهنگ فارسی هوشیار

چالاک، چابک، کسی که در دکان نانوائی نان به تنور میزند

فرهنگ فارسی آزاد

شاطِر، زیرک و باهوش (جمع: شُطّار)، ضمناً اسم فاعب شَطَرَ- یَشْطُرُ بمعنای به دو نیم کردن نیز می باشد،

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری