معنی شامة در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی

لغت نامه دهخدا

شامه. [م َ] (ع اِ) خال. (منتهی الارب). نشان سیاه در بدن. (از متن اللغه). نشانه ٔ سیاهی است در بدن و برخی گویند شامه همان آبله گون سیاه رنگی است در بدن و آن را با خال یکی دانسته اند ولی برخی دیگرمیان شامه و خال فرق گذارده اند به این معنی که شامه نقطه ٔ کوچکی است مساوی با پوست بدن و خال گوشت سیاه دانه مانندی است برآمده که اغلب بر روی آن موی روید. (از اقرب الموارد ذیل شیم). || رنگ مخالف که در مجاورت رنگ دیگر قرار گیرد. (از معجم البلدان). نشان مخالف رنگ بدن. (از اقرب الموارد) (از متن اللغه) (از آنندراج). ج، شام و شامات. (اقرب الموارد ذیل شیم). || شترماده ٔ سیاه: ما له شامه ولا زهراء؛ نه ماده شتر سیاه دارد و نه سپید. (از اقرب الموارد) (از متن اللغه) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). || کلف در ماه و آن لکه ای باشد بر روی ماه. (از اقرب الموارد) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). سیاهی بر میان ماه. کَلَف. (مهذب الاسماء). || نقطه ای که بر چشم افتد. (یادداشت مؤلف).

شامه. [شام ْ] (ع اِ) قوه ای است در دماغ که از راه بینی بو را ادراک میکند. (فرهنگ نظام). حاسه ٔ بویایی. قوه الشامه. (اقرب الموارد). بینی. (ناظم الاطباء). شم ادراک بویها. (از اقرب الموارد). قوت بو کردن. (آنندراج). یکی از حواس پنجگانه که بدان بوها را درک کنند و محل آن در بینی باشد. این حس بوی اشیاء را بوسیله ٔ سلولهایی که در پوست مرطوبی قسمت علیای درون بینی قراردارد تشخیص میدهد و برای آنکه حس بویایی ایجاد شود باید ذراتی از اجسام بودار متصاعد و روی پوست مزبور بنشیند. احساس شمی وقتی با احساس لمسی همراه گردند بوهای تند (مانند بوی آمونیاک و بوی سیر...) را حاصل میکنند. برای ایجاد احساس شمی و رساندن بوی اشیاء احتیاج به تماس مستقیم با اشیاء بودار را ندارد. حس شامه از این جهت مانند باصره و سامعه نزد حیوانات عهده دار خدمت مهمی است زیرا آنها را از بسیاری مخاطرات و امور دیگر پیش از مواجهه آگاه میسازد و در چگونگی رفتار آنها تأثیر کلی میبخشد. توسعه ٔ این حس در حیوانات پست زیادتر است تا در موجودات عالیه و در انسان مخصوصاً خیلی کم است زیرا دقت و وسعت احساسات سمعی و بصری بشر او را از یاری شامه بی نیاز داشته و این حس نزد او مجال پرورش پیدا نکرده است. (از روانشناسی دکتر سیاسی ص 86). || (ص) زن بوکننده. (ناظم الاطباء). || ابن شامه الوذره؛ کنایت از پسر زانیه باشد که در مقام دشنام گویند. (ازمنتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء).

شامه. [م َ] (اِخ) نام کوهی است در نزدیکی مکه. (از معجم البلدان) (از منتهی الارب) (از متن اللغه).

شامه. [م َ] (اِخ) زمینی است میان کوه میعاس و کوه مُربخ در حجاز. (از معجم البلدان). || کوهی است در نجد. (از معجم البلدان).

شامه. [م َ] (اِخ) نام شهری است در صعید مصر واقع در قسمت غربی رودخانه ٔ نیل که اکنون اثری از آن نباشد. (از معجم البلدان).

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری
تصاویر