معنی شجر در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی

لغت نامه دهخدا

شجر. [ش ُ ج ُ] (ع اِ) ج ِ شِجار. (اقرب الموارد). رجوع به شجار شود.

شجر. [ش َ ج َ] (اِخ) بطنی است معروف به ابی شجر از حرب. یکی از قبایل دوما و یکی از فرمانداریهای تابع استانداری دمشق. (از معجم قبایل العرب ج 2).

شجر. [ش َ] (ع اِ) کار مختلف فیه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ج، اشجار، شجور، شجار. (از اقرب الموارد). || مابین هر دو جای تنگ و جای گرفتگی از پالان. (منتهی الارب). || زنخ. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (مهذب الاسماء). || شکاف دهن وهو مابین اللحیتین یا مؤخر آن. (از منتهی الارب). مخرج دهان. (از اقرب الموارد). میان دهن. (مهذب الاسماء). || کرانه ٔ دهان. (منتهی الارب). صامغ. (اقرب الموارد). || آنچه واگردد از محل انطباق دهان. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || ملتقای هر دو تندی زیر نرمه ٔ گوش. (از منتهی الارب). ج، اشجار، شجور، شجار. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). || شجره نامه. نسب نامه:
علوی را که نیست علم علی
نقش سودست هر چه بر شجرست.
خاقانی.
|| (ص) آنچه بلند و ستبر گردد. (از تاج العروس).

شجر. [ش َ ج َ] (ع اِ) درخت، با تنه ٔ باریک باشد یا درشت، مقاومت سرما را تواند یا عاجز آید از آن و هرچه ساق دارد از نبات. (منتهی الارب). آنچه ساق دارد از گیاهان زمین و آنچه ساق ندارد. نجم وحشیش و عشب باشد و گویند که شجر آن است که خود با تنه بالا رود خواه باریک باشد یا ستبر و در برابر زمستان مقاومت تواند یا از آن عاجز آید. نیز گفته اند که شجر آن است که دارای ساق سخت باشد چون درخت خرما و مانند آن و آن را شجر خوانند چون شاخهای آن در یکدیگرفرورفته است. ج، اشجار. (از اقرب الموارد). درخت. (ترجمان علامه ٔ جرجانی) (از مهذب الاسماء):
خزان بُد قضا را و از بادتفت
ز برگ شجر بد زمین زربفت.
فردوسی.
سخای او را روز عطا وفا نکند
سرشک ابر و نبات زمین و برگ شجر.
فرخی.
به شجر باز شود نیک و بد هر ثمری.
فرخی.
باغبان این شجر از جای بجنباند سخت
تا فروریزد باری که بر اشجار بود.
منوچهری.
حکمت آبی است کجا مرده بدو زنده شود
حکما بر لب این آب مبارک شجرند.
ناصرخسرو.
آبی که جز دل و جان آن آب را ثمر نیست
جز بر کنار این آب یاقوت بر شجر نیست.
ناصرخسرو.
مردم شجرست و جهانش بستان
بستان نبود چون شجر نباشد.
ناصرخسرو.
آری چو پیش آید قضا مروا شود چون مرغوا
جای شجر گیرد گیاجای طرب گیرد شجن.
امیرمعزّی.
تیغ تو با آب و نار ساخت بسی لاجرم
هم شجراخضر است هم ید بیضا و نار.
خاقانی.
چون موسیَم شجر دهد آتش چه حاجت است
کاتش ز تیه وادی ایمن درآورم.
خاقانی.
من یافتم ندای انااﷲ کلیم وار
تا نار دیدم از شجراخضر سخاش.
خاقانی.
آنکه آتش را کند ورد و شجر
هم تواند کرد این را بی ضرر.
مولوی.
شجره ٔ مشاجرت هر دو برادر به لواقح کوافح بارور شد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 335).
- شجرالبان، شوع. بان. (یادداشت مؤلف).
- شجرالخبز، درخت نان. نان دار. (یادداشت مؤلف).
- شجرالعقرب، حبله. (یادداشت مؤلف).
- شجرالغار، دهمست. رند. برگ بو. (یادداشت مؤلف).

شجر. [ش َ ج َ] (اِ) اسم راتینج است. (مخزن الادویه). نوعی از راتیانج است که به آتش پخته باشند و او را قیقهر نیز نامند. (تحفه ٔ حکیم مؤمن).

شجر. [ش َ ج َ] (ع مص) بسیار گردیدن جمعیت. (منتهی الارب). بسیار شدن جمعیت. (از اقرب الموارد).

شجر.[ش ِ ج َ] (ع اِ) لغتی است در شجر به معنی درخت و آن را شَیر نیز گویند. (از اقرب الموارد). درخت با تنه و هر چه ساق دارد از نبات. شِیَر. (منتهی الارب).

شجر. [ش َ ج ِ] (ع ص) مکان شجر، جایی که پر درخت باشد. (از اقرب الموارد): واد شجر؛ رودبار بسیاردرخت. (منتهی الارب).

شجر. [ش َ] (ع مص) منازعه کردن قوم در امری. (از اقرب الموارد). اختلاف افتادن. (ترجمان علامه جرجانی). || بربستن شی ٔ را. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || برگردانیدن کسی را از کار و یک سو کردن و بازداشتن و راندن کسی را از کاری. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). واگردانیدن. (تاج المصادر بیهقی). || واکردن دهان را. (منتهی الارب). باز کردن دهان را با چوب. (اقرب الموارد). || به لگام زدن ستور تا بماند و دهن وا کند. (منتهی الارب). لگام زدن ستور را تا بازگرداند او را به حدی که دهن خود بگشاید. (شرح قاموس). || ستون نهادن خانه را. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || برداشتن شاخهای فروهشته را از درخت. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || کسی رابا نیزه زدن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). طعنه زدن به نیزه. (تاج المصادر بیهقی). || برسه پایه افکندن چیزی را. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). چیزی بر سه پایه افکندن. (تاج المصادر بیهقی).

شجر. [] (اِ) سیفلیس. کوفت. مبارک. ضأر. رجوع به حب الفرنجی شود.

فرهنگ معین

(شَ جَ) [ع.] (اِ.) درخت. ج. اشجار.

فرهنگ عمید

میان چیزی،

درخت،

حل جدول

درخت عرب

مترادف و متضاد زبان فارسی

درخت، درختچه، نهال

فرهنگ فارسی هوشیار

درخت با تنه باریک باشد

فرهنگ فارسی آزاد

شَجَر، درخت (جمع: اَشْجار- شَجْراء)

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری