معنی شریف در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی
شریف. [ش َ] (اِخ) جرجانی. میر سیدشریف، علی بن محمد جرجانی، دانشمند ایرانی (متولد 740 هَ. ق. در گرگان، متوفای 816 هَ. ق. در شیراز). وی در حکمت و عرفان و علوم ادبی دست داشت. سعدالدین تفتازانی او را در سال 779 هَ. ق. در قصر زرد به شاه شجاع مظفری معرفی کرد و شاه او را با خود به شیراز برد و وی را مامور تدریس در مدرسه ٔ دارالشفاء کرد. پس از فتح شیراز به دست تیمور این پادشاه اورا به سمرقند برد. وی پس از مرگ تیمور بار دیگر به شیراز آمد و در همان شهر به سن 76سالگی درگذشت. مقبره ٔ او اکنون در محله ٔ سردُزک زیارتگاه است. وی با سعدالدین تفتازانی مناقشات علمی داشت. از آثار اوست: رساله ٔ «الکبری فی المنطق »، رساله ای در مراتب وجود، حاشیه بر شرح مطالع، شرح مواقف عضدالدین ایجی. (فرهنگ فارسی معین). از آثار مهم او می توان: کتاب التعریفات (معروف به تعریفات جرجانی)، ترجمان القرآن، امثله، صرف میر، صغری و کبری را نام برد. (از دایره المعارف فارسی). هدایت رباعی زیر را از وی نقل کرده است:
ای حسن ترا به هر مقامی نامی
وی از تو به هر دلی شده پیغامی
کس نیست که نیست بهره ور از توولیک
اندر خور خود به جرعه ای یا جامی.
(ریاض العارفین ص 212).
رجوع به دایره المعارف فارسی (مدخل جرجانی) و فرهنگ سخنوران و مآخذ مندرج در آن و ریحانه الادب شود.
شریف. [ش َ] (اِخ) ابوالمعالی شریف. پنجمین از حمدانیان. (یادداشت مؤلف). رجوع به ابوالمعالی الشریف... شود.
شریف. [ش ُ رَ] (اِخ) نام کوهی بس بلند در عربستان. (از منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
شریف. [ش َ] (اِخ) یا میر شریف هراتی. نقاش معروف به زمان صفویه. (یادداشت مؤلف).
شریف. [ش َ] (اِخ) سیدمرتضی علم الهدی... (یادداشت مؤلف). رجوع به شریف مرتضی و علم الهدی موسوی شود.
شریف. [ش َ] (اِخ) سیداحمد شریف حسنی. از سادات آل رسول بود. او راست: آثارالانظار و مبتکرات الافکار چ مصر 1319 هَ. ق. (از معجم المطبوعات مصر).
شریف. [ش َ] (اِخ) ابویعلی محمدبن محمدبن صالح هاشمی عباسی، معروف به ابن هباریه شاعر عرب. (یادداشت مؤلف). رجوع به ابن هباریه شود.
شریف. [ش َ] (اِخ) ابوالمظفربن ابی الهیثم هاشمی، ملقب به علوی معاصر ابوالفضل بیهقی. (یادداشت مؤلف). رجوع به ابوالمظفر و نیز تاریخ بیهقی چ ادیب ص 197 شود.
شریف. [ش َ] (اِخ) ابن علی بن یوسف... حسنی فاطمی علوی. جد پادشاهان سجلماسی، که همگی به مولای ملقب بودند وی به سال 997 هَ. ق. در سجلماسه بدنیا آمد. و مردم سجلماسه به سال 1041 هَ. ق. با وی بیعت کردند. مرگ او به سال 1069 هَ. ق. بود. (از اعلام زرکلی).
شریف. [ش َ] (اِخ) سی و یکمین از امرای بنی مرین مراکش، در 875 هَ. ق. (یادداشت مؤلف).
شریف. [ش َ] (اِخ) او راست کتاب معما موسوم به «الفیه ٔ شریف » (تألیف سال 908 هَ. ق.) او بیتی ساخته که هزار اسم به طریق تعمیه از آن پدید آیدبا تعدد ایهام در هر اسم، بیت این است:
از قد و ابرو بدید آن ماه چهر
موج آب دیده ام بالای مهر.
طریق استخراج این اسامی را در یک جلد کتاب گنجانده و در این باب گوید:
بیتی که یک کتاب بود در بیان او
معلوم نیست گفته کسی غیر این ضعیف
کرده شریف تعمیه در وی هزار نام
زآن رو ملقب است به الفیه ٔ شریف.
(یادداشت مؤلف).
شریف. [ش َ] (اِخ) نام شهری از ایران. (آنندراج).
شریف. [ش َ] (اِخ) قومی است که عمال سلاطین مصر را معزول العمل ساخته بطناً بعد بطن به طریق توارث متکفل امور ریاست کعبه اند و آن جماعت را شرفاء کعبه گویند و شریف مفرد آن است. (آنندراج). لقب بزرگ و رئیس مکه ٔ معظمه. (ناظم الاطباء): شریف مکه، حاکم مکه ٔ معظمه که سید باشد. (غیاث اللغات):
ما شریف کعبه ٔ عشقیم و دائم برهمن
ارمغان از بهر ما ناقوس و زنار آورد.
مالک یزدی (از آنندراج).
رجوع به شرفا شود.
شریف. [ش َ] (ع ص) مرد بزرگ قدر. (منتهی الارب) (آنندراج). مرد دارای شرف و دارای بزرگی در دین و دنیا و مرد بزرگ قدر. ج، شُرَفاء، اَشراف، شَرَف. (ناظم الاطباء). بزرگوار. (مهذب الاسماء) (دهار) (مقدمه ٔ لغت میرسیدشریف جرجانی). وجیه. (زمخشری). صاحب شرف. ج، شرفاء. اشراف، شَرَف. یا شرف مفرد است به معنی شریف. مؤنث، شریفه، ج، شرائف، شریفات. (از اقرب الموارد). مرد بزرگوار و بزرگ قدر و اصیل و پاک نژاد و دارای شرافت و علو قدر و مرتبه. (ناظم الاطباء). نعت از شرف. بزرگ. بزرگوار. ماجد. صاحب علوحسب. رفیع. نبیل. بزرگ قدر. گرانقدر. عالیقدر. والامقام. مقابل خسیس. مقابل وضیع. (یادداشت مؤلف). مرد بزرگ قدر و نجیب و اصیل. (غیاث اللغات). ذؤابه. عَرض.عُرض. عُراعَر. علی. مجید. وَعل. وَعِل. (منتهی الارب): روی به زنی کرد از شریف ترین زنان و گفت: گاه آن نیامد که این سوار را از اسب فرودآورند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 189). گردانید او را به پاکی فاضلتر قریش از روی حسب و کریمتر قریش از روی اصالت نسب و شریفتر قریش از روی اصل. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 308). شریف آن کس تواند بود که خسروان روزگار وی را مشرف گردانند. (کلیله و دمنه). بشناختم که آدمی شریفتر خلایق و عزیزتر موجودات است. (کلیله و دمنه). تن و جان من... فدای ذات شریف ملک باد. (کلیله و دمنه).
مقام دولت و اقبال را مقیم تویی
زهی رفیعمقام و خهی شریف مقیم.
سوزنی.
شریف اگر متضعف شود خیال مبند
که پایگاه بلندش ضعیف خواهد شد.
سعدی (گلستان).
- شریف الوجود، عزیزالوجود و کسی که دارای شرافت و بزرگی باشد. (از ناظم الاطباء).
- شریف زاده، آنکه اصل و نسب شریف دارد. دارای اصالت و نجابت خانوادگی:
شریف زاده چو مفلس شود در او پیوند
که شاخ گل چو تهی گشت بارور گردد
لئیم زاده چو منعم شود از او بگریز
که مستراح چو پر گشت گنده تر گردد.
ابن یمین.
- شریف کش، قاتل افراد شریف و نجیب و بزرگوارتر. نابودکننده ٔ مرد بزرگوار:
ای چرخ شریف کش که دونی
جان را دیت از دهات جویم.
خاقانی.
- شریف و وضیع یا وضیع و شریف، مردم بزرگ قدر و مردم فرومایه و حقیر. (از ناظم الاطباء). خرد و بزرگ. (یادداشت مؤلف):
در سرای گشاده ست بر وضیع و شریف
نهاده روی جهانی بدین مبارک در.
فرخی.
چون او به جهان در نه شریف و نه وضیع.
منوچهری.
دخترکان سیاه زنگی زاده
بس به وضیع و شریف روی گشاده.
منوچهری.
مردم روزگار وی وضیع و شریف او را گردن نهند و منقاد باشند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 92). چنان محتشم را سبک بر زبان آورد مردمان شریف و وضیع را ناپسند شد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 383).
همه داده گردن به علم و شجاعت
وضیع و شریف و صغارو کبارش.
ناصرخسرو.
هرکس را که در خدمت ومصاحبت ایشان بود از شریف تا وضیع... (تاریخ جهانگشای جوینی).
|| هر شی ٔ بزرگ قدر. (غیاث اللغات). مقابل خسیس: عضو شریف. شغل شریف. مکان شریف. (یادداشت مؤلف). رفیع. (اقرب الموارد). بلند. (مقدمه ٔ لغت میر سیدشریف جرجانی):
بلکه ز ما زنده و شریف سخنگوی
نیست مگرجان فر خجسته و میمون.
ناصرخسرو.
ای آنکه نهال شریف نصرت
از کنیت و نام تو بار دارد.
مسعودسعد.
شریفترین همه است [همه ٔ قوای ثلاثه است قوه ٔ انسانی یا نفس ناطقه] وخسیس ترین قوتهای سه گانه قوت شهوانی است. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). هرکه نفسی شریف... دارد خویشتن را از محل وضیع به منزلتی رفیع می رساند. (کلیله و دمنه). هر روز منزلت وی... شریفتر... می شد. (کلیله و دمنه). و آن درجت شریف و رتبت عالی و منیف را سزاوار و موشح نتوانست گشت. (کلیله و دمنه). جان را وقایه ٔ ذات و فدای نفس شریف او می ساخت. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 440).
ای شام شریف طره ٔ مشکینت
وی صبح نشابور رخ رنگینت.
مفید بلخی (از آنندراج).
- احوال شریف، تعارف احترام آمیزی است که هنگام دیدار دوست یا آشنایی بدو گویند، و معمولاً خطابی است مهتر را بر کهتر.
- حال شریف، احوال شریف. مزاج شریف. رجوع به دو ترکیب فوق در ذیل همین مدخل شود.
- مجلس شریف، محکمه ٔ قضاوت. (ناظم الاطباء).
- || مجمع نجبا. (ناظم الاطباء).
- مزاج شریف، خوی عالی و این کلمه را نیز در پرسش حال می گویند. (ناظم الاطباء).
|| سید علوی. (یادداشت مؤلف):
رفت صوفی گفت خلوت با دو یار
تو فقیهی این شریف نامدار.
مولوی.
دیگری گفت: پدرش نصرانی بود در ملطیه پس او شریف چگونه باشد. (گلستان سعدی).
- شریف رضی، سیدرضی. رجوع به رضی شود.
- شریف مرتضی، سیدمرتضی. رجوع به علم الهدی موسوی شود.
|| دیناری از طلا مر تازیان را. (ناظم الاطباء).
شریف. [ش ُ رَ] (اِخ) نام آبی در نجد. (ناظم الاطباء). آبی است مر بنی نمیر را به نجد و آنرا روزی است. (منتهی الارب) (آنندراج). آبی است مر بنی نمیر را. (از مجمع الامثال میدانی ص 759). آبی است بنی نمیر را و گویند یک وادی است در نجد که قسمت یمینی آن را شرف وقسمت یساری آن را شریف نامند. (از معجم البلدان).
بزرگوار، بلند قدر، پاک نژاد، گهری. [خوانش: (شَ) [ع.] (ص.)]
صاحب شرف، دارای شرف، شرافتمند، بزرگوار، بلندقدر،
با عزت، گرامی، عزیز
بزرگمنش
ارجمند، اصیل، باشرف، بانجابت، بزرگوار، سرافراز، شرافتمند، عالیقدر، عفیف، کریم، مجید، محترم، نبیل، نجیب،
(متضاد) وضیع
مرد بزگ قدر، اشراف، بزرگ قدر
شَرِیْف، عالیقدر- بزرگوار- گرانمایه (ضد وَضِیْع که پست و فرومایه است)، منسوب بسلاله حضرت رسول- (جمع: شُرَفاء- اَشْراف)