شقی. [ش َ] (از ع، ص) با شقاوت و قساوت قلب و سخت دل. || فقیر و تهیدست. || خوار و ذلیل و مستمند و بدبخت و بیچاره. (ناظم الاطباء). بداختر. مقابل سعید. مقابل نیک اختر: باشد همو بزرگ و چنو روز او بزرگ باشد شقی حقیر و چنو روز او حقیر. منوچهری. از چه سعید اوفتاد و از چه شقی شد زاهد محرابی و کشیش کنشتی. ناصرخسرو. از دشمنش بیزار گشتم وز زمین کشورش روزی که بگریزد شقی از خواهر و از مادرش. ناصرخسرو. گر بدانی که شقی ای یا سعید آن بود بهتر ز هر فکر عتید. مولوی. || بدکار و بدکردار. شریر. (ناظم الاطباء): می بلرزد عرش از مدح شقی بدگمان گردد ز مدحش متقی. مولوی. || گستاخ و بی ادب. || دزد. راهزن. || خونی و کشنده. (ناظم الاطباء).
شقی. [ش ِ] (ص نسبی) منسوب است به شق که دیهی است در دوفرسخی مرو. (از انساب سمعانی). || منسوب است به مردی شق نام. (از لباب الانساب).
شقی. [ش ِ قی ی] (اِخ) قاضی ابوعبداﷲ عمربن احمر... شقی، از اهل بغداد و معروف به ابن شق العیانی بود. وی از محمدبن ابراهیم بن منذر نیشابوری و علی بن عباس مقانعی و جز آن دو روایت شنید و دارقطنی و برقانی و ابونعیم اصبهانی و دیگران از او روایت دارند. او از شقه بشمار است. (از لباب الانساب).