معنی شمر در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی
شمر. [ش َ م ِ] (اِخ) ابن ذی الجوشن ضبابی کلابی. نام او شرحبیل و کنیت او ابوالسابغه است. از رؤسای هوازن و مردی شجاع بود (مقتول 66 هَ. ق. / 686 م.). در صفین در لشکر علی (ع) حضور داشت. سپس در کوفه اقامت کرد و به روایت حدیث پرداخت در واقعه ٔ کربلا شرکت جست و در شمار قاتلان امام حسین (ع) درآمد. عبیداﷲ او را با سر امام حسین (ع) به شام نزد یزید فرستاد. سپس وی به کوفه برگشت. چون مختاربن ابوعبیده ٔ ثقفی قیام کرد و شمر از کوفه بیرون رفت، مختار غلام خود را با گروهی به طلب او فرستاد. شمر غلام مختار را بکشت و به «کلتانیه » از قرای خوزستان (بین سوس و صیمره) رفت. جمعی از سپاهیان مختار به سرکردگی ابوعمره بجنگ او رفتند. شمر در این نبرد کشته شد و تن او را نزد سگان افکندند. بعضی از فرزندان او به مغرب رفتند و به اندلس درآمدند. از جمله ٔ آنان کسی که شهرتی دارد نواده ٔ او صمیل بن حاتم بن شمربن ذی الجوشن است. (فرهنگ فارسی معین):
من حسین وقت و نااهلان یزید و شِمْر من
روزگارم جمله عاشورا و شروان کربلا.
خاقانی.
- امثال:
دیگر حالا شمر جلودارش نمی شود. (یادداشت مؤلف).
شمر. [ش ِ] (اِخ) ابن لهیعه ٔ حمیری. ملقب به ذوالجناح. (یادداشت مؤلف): یکی از ملوک یمن که او را شمر ذوالجناح گفتند خروج کرده بود تا ماوراءالنهر گرفته و غارتها کرده و از آنجا به صین رفته و قصه ٔ آن دراز است. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 85).
شمر. [ش َ م َ] (اِ) حوض خرد و کوچک. (برهان) (ناظم الاطباء). حوض. حوض کوچک و تالاب. (غیاث) (ناظم الاطباء). آبگیر خرد. (آنندراج) (انجمن آرا). آبگیر. آبدان. (فرهنگ اوبهی). آبگیر. غفج. (لغت فرس اسدی). آبگیر خرد و شاید بمعنی آبگیر بزرگ هم اطلاق می شده. (از فرهنگ لغات شاهنامه). ژی. آبکند. (یادداشت مؤلف):
چو آب اندر شمر بسیار ماند
زهومت گیرد از آرام بسیار.
دقیقی.
بحر جایی که کف راد تو باشد شمریست
بلکه پیش کف تو کرد نداند شمری.
فرخی.
تو بر کناره ٔ دریای شور خیمه زده
شهان شراب زده بر کناره های شمر.
فرخی.
گر هنر باید هست ار که سخا باید هست
به قیاس عدد قطره ٔ باران به شمر.
فرخی.
ابر پیش کف او همچو بر یم شمر است
زشت باشد که بگویی به شمر باشد یم.
فرخی.
پادشا باش و ولی پرور و بدخواه شکر
پر کن از خون بداندیش و عدو هر شمری.
فرخی.
ز یخ گشته شمرها همچو سیمین
طبقها برسر سنگین مراجل.
منوچهری.
وآنگه که فروبارد باران بقوت
گیرد شمر آب دگر صورت و آثار.
منوچهری.
گردد شمر ایدون چو یکی دام کبوتر
دیدار ز یک حلقه بسی سیمین منقار.
منوچهری.
آن دایره ها بنگر اندرشمر آب
هرگه که در آن آب چکد قطره ٔ امطار.
منوچهری.
رنگ را اندر کمرها تنگ شد جای گریغ
ماغ را اندر شمرها سرد شد جای شناه.
؟ (از لغت فرس اسدی).
آبی که جز دل وجان آن آب را شمر نیست
جز بر کنار آن آب یاقوت بر شجر نیست.
ناصرخسرو.
آنکه زی دانا دریای خرد خاطر اوست
اوست دریا و دگر یکسره عالم شمر است.
ناصرخسرو.
ز بیم تیغ چو تو بگذری به آذر و دی
زره به روی خود اندرکشند هر شمری.
ناصرخسرو.
هر ساعتی ز عشق تو حالم دگر شود
وز دیدگان کنارم همچون شمر شود.
مسعودسعد.
ز توبه ٔ دل رویم همی کند چون زر
ز آب چشم کنارم همی شمر دارد.
مسعودسعد.
چرخ با قدر او زمین گردد
بحر با طبع او شمرباشد.
مسعودسعد.
قدر او چرخ گشت و چرخ زمین
طبع او بحر گشت و بحر شمر.
مسعودسعد.
از آتش فراق دل آتشکده شده ست
وز آب این دو دیده کنارم همی شمر.
مسعودسعد.
آب جوی ار ز بحر بازگری
بحر از آن سپس شمر شمری.
سنایی.
نبود از عفونتی خالی
آب صافی که در شمر باشد.
(از مقامات حمیدی).
دیده ٔ چون عبهرش دیدم شمر شد چشم من
گر شمر شدچشم من از بهر آن عبهر سزد.
سوزنی.
در جنب رای روشن و کف جواد تو
خورشید کم ز ذره و دریا کم از شمر.
سوزنی.
گردون بر نتایج کلکت بود عقیم
دریا بر لطائف طبعت بود شمر.
انوری.
کرته بر قد غزالان چو قبا بشکافید
چشمه از چشم گوزنان چو شمر بگشایید.
خاقانی.
چه عجب زآنکه گوزنان ز لعابی برمند
که هزبرانش در آب شمر انداخته اند.
خاقانی.
چون دل تو گفته باشم سخن از جهان نگویم
که چو بحر برشماری سخن از شمر نیاید.
خاقانی.
گرنه خزف شد خریف از چه تلف میکند
بر شمر از دست باد سیم و زر بیشمار.
خاقانی.
گفته ٔ من به فال دارد از آنک
مدد بحر جز شمر نکند.
ظهیر فاریابی.
زین راه چو بگذری نشان نیست
چه لایق هر قدم شمربود.
عطار.
- مرغ شمر، مرغ آبگیر. مرغابی:
مرغ شمر رامگر آگاهی است
کآفت ماهی درم ماهی است.
نظامی.
|| جوی کوچک و خرد. جدول آب. (برهان) (ناظم الاطباء). جوی خرد. (فرهنگ اوبهی). || آب ایستاده در شکافهای سنگ. (ناظم الاطباء) (از برهان). || هر جای که آب ایستاده باشد از زمین و کوه و پای درخت خواه آب باران بود و یا جز آن. (از برهان). || نوردآب و گرداب. || سرشیر و قیماق. (ناظم الاطباء) (از برهان). سرشیر که به هندی ملایی گویند. (از غیاث) (آنندراج). || رازیانه. رازیانج. شمار. (یادداشت مؤلف). رجوع به رازیانه شود.
شمر. [ش ُ م َ] (نف مرخم) شمارنده. تعدادکننده و همیشه به صورت مرکب استعمال میگردد. (ناظم الاطباء). شمارنده. (از آنندراج) (از انجمن آرا). مخفف شمار و شمرنده و همیشه بصورت ترکیب آید، چون: ستاره شمر، اخترشمر، دینارشمر. (یادداشت مؤلف).
- ستاره شمر، ستاره شناس. منجم. (یادداشت مؤلف):
به سام نریمان ستاره شمر
چنین گفت کای گرد زرین کمر.
فردوسی.
رجوع به ماده ٔ ستاره شمر شود.
|| امر به شمردن. (آنندراج) (انجمن آرا). رجوع به شمردن شود.
شمر. [ش َ] (ع مص) خرامیدن در رفتار. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (از غیاث). گشنی کردن در رفتن. (دهار) (تاج المصادر بیهقی). || کوشیدن در رفتار. سرعت نمودن و بشتاب رفتن. (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء). || فراهم آوردن چیزی را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || درودن خرما. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). درودن خرما یا چیدن میوه ٔ آن. (از اقرب الموارد). || نفرت نمودن نفس از چیزی که ناخوش دارد آنرا. (منتهی الارب).
شمر. [ش ِ] (ع ص) رجل شمر؛ مرد آزموده کار رسا ودانای در امور. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از اقرب الموارد). کارآزموده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). دانای امور. (از منتهی الارب) (آنندراج). || مرد سخی. (ناظم الاطباء). جوانمرد. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد).
شمر. [ش ِم ْ م ِ] (ع ص) شر شمر؛ بدی سخت. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). بدی شدید. (ناظم الاطباء) (از مهذب الاسماء).
شمر. [ش َم ْ م َ] (اِخ) مجموعه ٔ قبایلی که به عرب یمن انتساب دارند و بین آنان و عنزی دشمنی قدیم است. مرکز قبیله های شمر در بلاد «طی » در شمال بلاد عرب، الجزیره، بین النهرین، حوالی دجله و فرات است. مرجع آنها «دیرالزور»است. از شعب شمر «بنوتمیم » می باشد. افراد این قبایل به تعلیمات وهابیه متمایلند. (فرهنگ فارسی معین).
شمر. [ش َ م ِ] (اِخ) ابن افریقیس، بانی سمرقند یا اول کسی که آنرا فتح کرده، و قیل انه غزا مدینه السغد فقلعها فقیل شمرکند فعربت سمرقند و اسکان المیم و فتح الراء لحن. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). شمربن افریقیس بن ابرهه بن حارث الرایش از ملوک یمن بر ماوراءالنهر استیلا یافت و شهر سمرکند را بنا کرد. (حبیب السیر چ سنگی ج 1 ص 92). چون ناشر بمرد پس از او کشورش به شمربن افریقیس بن ابرهه رسید. وی پانصد هزار سپاه گرد کرد و به عراق اندرشد... وی از عراق به سوی چین رفت وچون در راه به سغد رسید، مردم آن دیار گرد آمدند و در سمرقند متحصن شدند و او ایشان را شهربند کرد از هر سوی... و شهر را ویران کرد و آنرا «شمرکند» نامید، یعنی ویران شده ٔ شمر و تازیان آنرا معرب کردند و سمرقند گفتند. (از احوال و اشعار رودکی ص 124 و 125).
شمر بن ذی الجوشن قاتل امام حسین (ع)، (کن.) شخص بسیار خشن و سختگیر و ظالم و بدخو، هم جلودار کسی نبودن کنایه از: هیچ چیز یا هیچ قدرتی توانایی ممانعت از خلاف کاری یا تندروی کسی را نداشتن. [خوانش: (ش) (اِ.)]
آبگیر، حوض کوچک. [خوانش: (شَ مَ) (اِ.)]
آبگیر، تالاب: همچو روی رومیان از ابر رنگین شد چمن / همچو موی زنگیان از باد پرچین شد شمر (قطران: ۱۱۱)،
حوض کوچک،
شمردن
شمرنده، شمارنده (در ترکیب با کلمۀ دیگر): ستارهشمر، روزشمر،
ملعون
برای شام
شمارنده و تعداد کننده، اختر شمر
شِمْر، فرزند ذوالجوشن که خود به شمر ذوالجوشن مشهور گردید. مردی بود سپاهی و دلیر که در جنگ صِفِّین در خدمت حضرت علی و از سرداران بود، اما در کربلا سرکرده مهاجم ها بر حضرت سیّد الشهداء گردید و بعدها بدست مأمورین مختار ثقفی در 66 هجری کشته شد،
شِمْر، سخی- بصیر- مُجَرَّب و کاردان،