معنی شه در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی
شه. [ش َه ْ] (اِ) مخفف شاه. پادشاه. سلطان:
شفیع باش بر شه مرا بدین زلت
چو مصطفی بر دادار بَرْرَوِشْنان را.
دقیقی.
ستم باد بر جان او ماه و سال
که شد بر تن و جان شه بدسگال.
فردوسی.
سلیسون شه فرخ اخترش بود
فلقراط شه را برادرش بود.
عنصری.
شه گیتی ز غزنی تاختن برد
بر افغانان و بر گبران کهبر.
عنصری.
گوید که مرا این می مشکین نگوارد
الا که خورم یاد شه عادل و مختار.
منوچهری.
شه آن به که باشد بزرگ از گهر
خرد دارد و داد و فرهنگ و فر.
اسدی.
شه از داد و بخشش بود نیک بخت
کز او بخشش و داد نیکوست تخت.
اسدی.
چنین داد پاسخ که شه را نخست
خرد باید و رای و دین درست.
اسدی.
شه چو عادل بود ز قحط منال
عدل سلطان به از فراخی سال.
سنایی.
شه چو غواص و ملک چون دریاست
خفتنش در میان آب خطاست.
سنایی.
شه چو برداردت فکنده ش باش
چون تو را خواجه کرد بنده ش باش.
سنایی.
شه مست و جهان خراب و دشمن پس و پیش
پیداست کز این میان چه خواهد برخاست.
نورالدین منشی.
هر کجا زنبورخانه ٔ عاشقی است
جای چون شه در میان خواهم گزید.
خاقانی.
شه مشرق که مغرب را پناه است
قزل شه کافسرش بالای ماه است.
نظامی.
از شهی کو سیاست انگیزد
دشمن و دیو هر دو بگریزد.
نظامی.
شبان چون به شه نیکخواهی رساند
مدارای شاهش به شاهی رساند.
نظامی.
شه یکی جان است ولشکر پر از او
روح چون آب است و این اجسام جو.
مولوی.
که رعیت دین شه دارند و بس
این چنین فرمود سلطان عبس.
مولوی.
هرکه را در دست تیر شه بود
راه یابد تا به منزل می رود.
مولوی.
رجوع به شاه شود.
- شه حجله، مخفف شاه حجله. کنایه از آفتاب است. و رجوع به ترکیبات شاه شود.
|| داماد:
به چه ماند به عروسی عالم
که سبکروح و گران کابین است
شه او زیبد منصور سعید
زانکه او خسرو و او شیرین است.
ابوالفرج رونی.
این کعبه شاه اعظم و ایثار قدرتش
بر نوعروس فتح شه کامکار کرد.
خاقانی.
و رجوع به شاه شود. || (ص) سیر، مقابل گرسنه. || (اِ) منع، در برابر رخصت و رضا. (برهان) (جهانگیری). || هر چیز که در بزرگی و خوبی بحسب صورت و سیرت از امثال خود بزرگتر و ممتاز باشد همچو شهسوار و شهباز و شهپر. (از برهان) (از انجمن آرا). شاه. رجوع به شاه وترکیبات آن در این معنی شود. || (صوت) کشت کردن شاه شطرنج باشد یعنی مهره ای را در جائی بگذارند که شاه حریف لاعلاج از جای خود برخیزد یا علاج برخاستن کند. (برهان) (از جهانگیری) (از انجمن آرا):
شاه با دلقک همی شطرنج باخت
مات کردش زود خشم شه بتافت
گفت شه شه وآن شه کبرآورش
یک یک آن شطرنج میزد بر سرش.
مولوی.
باخت دست دیگر و شه مات شد
وقت شه شه گفتن میقات شد.
مولوی.
شه. [ش ُه ْ] (صوت، اِ) کلمه ای است که در محل کراهت و نفرت گویند. (برهان) (از رشیدی) (از جهانگیری) (از انجمن آرا) (از غیاث اللغات). اف. کلمه ٔ نفرین. اُه. وای: پیغمبر (ص) ایشان را گفت: اگر به من نگروید خدای تعالی شمارا عذاب کند. ابولهب آنجا ایستاده بود گفت شُه ْ بر تو باد ای محمد بدین دین که آوردی. (ترجمه ٔ طبری بلعمی). گفت [ابولهب] ای محمد تو ما را بدین خواندی، شُه ْ بر تو باد و بر دین تو. (ترجمه ٔ طبری بلعمی).
گفت قابیل آه شه بر عقل من
که بود زاغی ز من افزون به فن.
مولوی.
وان هوای نفس غالب بر عدو
نفس جنس اسفل آمد شه بدو.
مولوی.
گفت اُه ماهی ز پیران آگه است
شه تنی را کو لعین درگه است.
مولوی.
شه بر آن عقل و گزینش که تراست
چون تو کان جهل را کشتن سزاست.
مولوی.
همی گفت شه بر من و چهر من
بر این دوستی کردن و مهر من
تن کوه وارم کنون چون که است
یکی آتشم من که دودم شه است.
؟ (از شعوری در لفظ پادشاه ج 1 ورق 246).
(شُ) (اِ.) کلمه ای است که هنگام نفرت و بیزاری بر زبان آورند.
شاه
در مقام نفرت و کراهت بر زبان میآورند: شه بر آن عقل و گزینش که تو راست / چون تو کان جهل را کشتن سزاست (مولوی: ۲۶۷)،
مخفف شاه
شبنم ژاله
باران نرم کج باران
(اسم) شاه. یا شه دوپاس. محمد (ص) (که شفاعت گناهان را تا دو پاس از روز می کند)، آدم ابوالبشر (چه گویند او تا دو پاس از روز که پانصد سال باشد در بهشت بود و هر روز بهشت 1000 سال دنیاست)، آفتاب، دل قلب. یا شه نیم روز (نیمروز) . محمد ص، آدم ابوالبشر، پادشاه سیستان، رستم زال، دل قلب، آفتاب.