معنی شهد در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی
شهد. [ش ُ هَُ] (ع ص، اِ) ج ِ شاهد. رجوع به شاهد شود. (یادداشت مؤلف).
شهد.[ش َ] (ع اِ) انگبین با موم. ج، شِهاد. (منتهی الارب). ابومنصور. (السامی فی الاسامی) (مهذب الاسماء). عسل که هنوز در موم باشد. (از بحر الجواهر). انگبین ناپالوده. (مهذب الاسماء). انگبین سپید. (زمخشری). انگبین. (دهار). انگبین است و بعربی عسل گویند. (برهان).عسل تا آنگاه که به موم آمیخته است و مصفی نشده. (یادداشت مؤلف). انگبین با موم. شهده اخص است از آن وبا لفظ ریختن مستعمل است. (آنندراج). ابواللیث گوید: عرب عسل را مادامی که موم از او جدا نکرده باشد شهد گوید و محمدبن سلام گوید: اهل عالیه از بلاد شام زهررا سُم ّ و شَهْد را شُهْد گویند و بنی تمیم سَم ّ و شَهْد گویند. (از ترجمه ٔ صیدنه ٔ بیرونی):
دِفْلی است دشمن من و من شهد جان نواز
چون شهد طعم حنظل و خوره کجا بود.
دقیقی.
زمانه به یکسان ندارد درنگ
گهی شهد ونوش است و گاهی شرنگ.
فردوسی.
ز پیمان و سوگند و پیوند و عهد
تو اندر سخن پاسخش کن چو شهد.
فردوسی.
ای آنکه نخوردستی می گر بچشی زان
سوگند خوری گویی شهد و رطب این است.
منوچهری.
شعر حجت را بخوان ای هوشیار و یادگیر
شعر او در دل ترا شهد است و اندر لب لبن.
ناصرخسرو.
زنبورخانه ای دید وقدری شهد یافت. (کلیله و دمنه). من دنیا را بدان چاه... مانند کردم... و چشیدن شهد... را به لذات این جهانی. (کلیله و دمنه). چون خمره ٔ شهد مسموم است چشیدن آن کام خوش کند لیکن عاقبت به هلاکت کشد. (کلیله و دمنه).
ویحک آن موم جدامانده ز شهدم که کنون
محرم مهر سلیمان شدنم نگذارند.
خاقانی.
شهد کز حلق بگذرد زهر است
نام آن زهر پس عسل منهید.
خاقانی.
باد نوروز چون رسد بر گل
شهد تر چون شراب میچکدش.
خاقانی.
نه هر جا شکر باشد و شهد و قند
که درگوشه ها دام باز است و بند.
سعدی.
داروی تلخ نصیحت به شهد ظرافت برآمیخته. (گلستان).
عیش در زیر فلک با خاکساران مشکل است
شهد نتوان در میان خانه ٔ زنبور ریخت.
صائب.
- با شهد حنظل آمیختن، دوستی و صفا را با ستیزه و دشمنی درآمیختن. نیک و بد را درهم کردن:
بدو گفت کاین چیست کانگیختی
که با شهد حنظل بیامیختی.
فردوسی.
- زهر و شهد درهم آمیختن، نیک و بد یا حلال و حرام را با هم درآمیختن:
از سیم طراری مشو به مکه
مامیز چنین زهر و شهد درهم.
ناصرخسرو.
- سرکه با شهد داشتن، غم و شادی با هم داشتن. عزت و ذلت با هم داشتن:
درستش شد که این دوران بدعهد
بقم با نیل دارد سرکه با شهد.
نظامی.
- شهد بر زهر پاشیدن، با نیکی بدی را پوشاندن:
زمانی شهد می پاشید بر زهر
زمانی نور می پاشید بر نار.
عطار.
- شهد در دهان کسی شرنگ شدن، زندگی خوش وی به تلخی و ناکامی بدل شدن:
شاد باش ای ملک شهرگشاینده که شد
در دهان همه از هیبت تو شهد شرنگ.
فرخی.
- شهد فائق، عسل خالص. (ناظم الاطباء): عصاره ٔ تاکی به قدرتش شهد فائق شده. (گلستان).
- شهد کردن، ساختن شهد:
شهی که دولت او از شرنگ شهد کند
چنانکه هیبت شمشیر او ز شهد شرنگ.
فرخی.
به روز بزم کند خوی تو ز حنظل شهد
به روز رزم کند خشم تو ز شهد شرنگ.
فرخی.
- شهد و شرنگ، شیرین و تلخ. از قبیل تقابل است. (یادداشت مؤلف). رجوع به شهد و ترکیبات آن شود:
که در مذاق زمانه یکی است شهد و شرنگ.
ظهیر.
- شهد و شکر؛ عسل و شکر.
- || شیرینی. سخت شیرین:
با رخ رنگین چون لاله و گل
با لب شیرین چون شهد و شکر.
فرخی.
چون شهد و شکر عیشی از خوشی و شیرینی
چون ریگ روان جیشی در پری و بسیاری.
منوچهری.
روی ترا در رکاب شمس و قمر میرود
لعل ترا در عنان شهد و شکر میرود.
خاقانی.
اینهمه شهد و شکر کز سخنم میریزد
اجر صبری است کز آن شاخ نباتم دادند.
حافظ.
چون شهد و شکر شده ست بسحاق
پیوسته قرین آرد روغن.
بسحاق.
|| در تداول فارسی امروز، صافی عسل که از موم جدا شده باشد. عسل خالص. (یادداشت مؤلف). || جداشده ٔ صافی و لطیف هر چیز شیرین چون خرما و انجیر و عسل و شیره و جزآن.
- شهد شکر؛ بقوام آمده ٔ شکر و قند و مانند آن. (از یادداشت مؤلف).
- شیره ٔ شهد؛ صافی شیره ٔ نیک شیرین.
|| شیرین. || مجازاً، حلاوت و شیرینی. (آنندراج).
- سخن شهد شدن، گفتار شیرین و دلچسب شدن:
چون سخنت شهد شد ارزان مکن
شهد سخن را مگس افشان مکن.
نظامی.
- شهد داشتن، شیرینی و حلاوت داشتن.
|| مجازاً، سخن شیرین و گفتار دلپذیر:
چو شیرین در مداین مهد بنهاد
ز شیرین لب طبقهاشهد بگشاد.
نظامی.
|| مجازاً، لب یا دهان معشوق:
ز بس خنده که شهدش بر شکر زد
به خوزستان شد افغان طبرزد.
نظامی.
شهد. [ش َ] (ع ص، اِ) ج ِ شاهد. (منتهی الارب). رجوع به شاهد شود.
شهد. [ش ُ] (ع اِ) به معنی شَهْد. (منتهی الارب). رجوع به شَهْد شود.
شهد. [ش َ / ش ُ] (اِخ) آبی است مر بنی مصطلق را از خزاعه. (منتهی الارب).
شهد. [ش َ] (اِخ) نام ناحیه یا رودی و یا به تعبیر قدما دریایی است و بر حسب آنچه در شاهنامه آمده در مشرق ایران واقع بوده است:
از این کوه تا پیش دریای شهد
درفش و سپاه است و پیلان و مهد.
فردوسی.
بیاورد سیصد عماری و مهد
گذر کرد زان سوی دریای شهد.
فردوسی.
ترا چاره آن است کز راه شهد
سوی چشمه ٔ سو گرایی به مهد.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 7 ص 2095).
پیاده همی راند تا رود شهد
نه پیل و نه تخت و نه تاج و نه مهد.
فردوسی.
|| نام کوهی بوده است و بر حسب آنچه در شاهنامه ٔ فردوسی آمده است در حدود مشرق ایران میان کشمیر و چین و رود سند:
ز کشمیر تا دامن کوه شهد
سراپرده و پیل دیدیم و مهد.
فردوسی.
شهد. [ش َ] (اِخ) نام کوهی است در دیار ابوبکربن کلاب. (از معجم البلدان).
شهد. [ش ُهَْ هََ] (ع ص، اِ) ج ِ شاهد. (منتهی الارب). رجوع به شاهد و شَهْد شود.
عسل، شیرینی. [خوانش: (شَ) [ع.] (اِ.)]
عسل، انگبین،
انگبین، شرو
شرو
نوش
انگبین
انگبین، حلاوت، شکرین، شیرینی، عسل،
(متضاد) شرنگ
انگبین، عسل
شَهْد، انگبین، عسل (جمع: شِهاد)،