معنی شهر در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی

لغت نامه دهخدا

شهر. [ش َ] (اِخ) دهی است بزرگ در گناباد که آنرا قصبه هم نامند. دارای آب بزرگی است و گویا در قدیم مرکز گناباد بوده است. (یادداشت بخط محمدِ پروین گنابادی).

شهر. [ش َ] (اِخ) ابوعاصم. تابعی است. (یادداشت مؤلف). رجوع به ابوعاصم شود.

شهر. [ش َ] (اِ) مدینه و بلد و اجتماع خانه های بسیار و عمارات بیشمار که مردمان در آنها سکنی می کنند در صورتی که بزرگتر از قصبه و قریه و ده باشد. (ناظم الاطباء). مدینه. (غیاث اللغات). بلد. بَلْده. کوره. فسطاط. مصر. آبادی که بر خانه های بسیار و خیابانها و میدانها وبازارها مشتمل و دارای سازمانهای اداری و انتظامی باشد. مجموعه ٔ شماره ٔ بسیار از خانه ها و عمارات و خیابانها و کوچه ها که در ناحیه ای محدود قرار دارند. (حاشیه ٔ برهان چ معین). در دوره ٔ ساسانیان تقسیم ایالات به بخش ها بوده و هر یک از بخشهای کوچک را شهر و کرسی آنرا شهرستان میگفته اند. (از ایران در زمان ساسانیان ص 160). برای تاریخچه ٔ شهرنشینی رجوع به تاریخ تمدن اسلامی جرجی زیدان ج 2 ص 179، 184 و ج 4 ص 63 و ج 5 ص 86 شود. در تواریخ بنی اسرائیل تمیز شهر از ده در نهایت اشکال است اما همین قدر معلوم میتوان نمود که هر شهری بدواً ده بی حفاظ و بی دیوار و خندق بوده و چون عدد اهالی بحد کفایت میرسید در پی محافظت و حفظ خود افتاده دیوار و خندقی ازبرای آن ده قرار داده متدرجاً بزرگ میشد و یا قصبه مانند میگشت، و اول شخصی که بنای شهر گذارد قائین بود. در قدیم شهرها پرنفوس و دارای کوچه های تنگ کج و معوج و بعضی از کوچه ها مسدود و یا سرپوشیده و برحسب پیشه و صنعت اهالی نامیده میشد چنانکه در اورشلیم کوچه ٔ پنیرفروشان و غیره. دیوارهای شهرها بلند و دارای دروازه ها و پشتبندها و برجها می بودو بعضی دیوارها از چوب و غیره ساخته شده است که قابل سوختن بوده و دروازه های شهرها را گاهی از اوقات با صفحات مس و آهن می پوشانیدند و یا اینکه در را از این فلزات می ساختند. (از قاموس کتاب مقدس):
گربزان شهر بر من تاختند
من ندانستم چه تنبل ساختند.
رودکی.
کنون همانم و خانه همان و شهر همان
مرا نگوئی کز چه شده ست شادی سوک.
رودکی.
یکی آلوده کس باشد که شهری را بیالاید
هم از گاوان یکی باشد که گاوان را کند ریخن.
رودکی.
من آنگاه سوگند زینسان خورم
کزین شهر من رخت برتر برم.
بوشکور.
از این شهر بیرون رویم تا مگر ما بنمیریم. (ترجمه ٔ تفسیر طبری).
سیاووش است پنداری میان شهر و کوی اندر
فریدون است پنداری بزیر درع و خوی اندر.
دقیقی.
چو آمد بنزدیکی شهر شاه
سپاهی پذیره شدندش براه.
فردوسی.
چنین گفت اکنون بر و بوم ری
بکوبند پیلان جنگی به پی
همه مردم از شهر بیرون کنند
همه ری به پی دشت و هامون کنند.
فردوسی.
ای زن او روسپی این شهر را دروازه نیست
نه بهر شهری مرا از مهتران پروازه نیست.
مرصعی.
بهمه شهر بود از آن آذین
در بریشم چو کرم پیله زمین.
عنصری.
به آیین یکی شهر شامس بنام
یکی شهریار اندر او شادکام.
عنصری.
در شهری مقام مکنید که در او حاکمی عادل... نباشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 386). روی به کوتوال و سرهنگان کرد و گفت این شهر شما بر دولت ما مبارک بوده است همیشه. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 140). نخست بر منابر نام ما برند بشهرها و خطبه بنام ما کنند آنگاه بنام وی. (تاریخ بیهقی).
به شهری که بد باشد آب و هوا
مجوی و مخور هرچه ت آید هوا.
اسدی.
به شهر کسان گرچه بسیار سود
دل از خانه نَشْکیبد و زاد و بود.
اسدی.
پرسنده همی رفتم ازاین شهر بدان شهر
جوینده همی گشتم از این بحر بدان بر.
ناصرخسرو.
سوی شهر بی نیازی ره بپرس
چند گردی کوروار اندر ضلال.
ناصرخسرو.
به شهر خویش درون بیخطر بود مردم.
انوری.
شهرها رابعدل محکم کنید. (منسوب به نوشیروان، از عقدالعلی).
زین شهر دورنگ نشکنم دل
کو را دل ایرمان ببینم.
خاقانی.
تا تو به پری مانی شیدای توام دانی
یک شهر چو خاقانی شیدای تو اولی تر.
خاقانی.
شهری همه زآهنین دل تو
قفلی زده بر دهان نهاده.
خاقانی.
که شهری شعله ای سوزد بیکبار.
عطار.
چه مصر و چه شام و چه بر و چه بحر
همه روستایند و شیراز شهر.
سعدی.
به شهری چون درآید شهریاری
نماندشحنه را در شهر کاری.
پوریای ولی.
در مردم او پرسش درویشان نیست
درویش برو که شهر ناپرسانست.
کاتبی.
گل شهر دو جهانست بلی
هست شهری و گلی زو مثلی.
جامی.
قاریه، شهر، خلاف بادیه، قاراه. (منتهی الارب).
- شهر هرت، جایی که در آن هرج و مرج و بی نظمی حکمفرماست و قانون رااثری در آن نیست. (فرهنگ فارسی معین).
|| گِل سرخ. (یادداشت مؤلف). طین احمر. || مملکت. سرزمین.کشور. خشتهر. در اوستا و فرس هخامنشی و سانسکریت بمعنی کشور است که در فارسی شهر شده و بجای بلده ٔ عربی بکار می رود یعنی ازجمله ٔ لغاتی است در فارسی که دایره ٔ مفهوم پارینه ٔ آنها تنگتر شده است، همچون دیه یاده که در فرس هخامنشی «دهیو» و در اوستا «دخیو» بمعنی کشور یا مملکت است. اینکه از واژه ٔ خشتهره، در فارسی خاء افتاده و «شهر» شده نظیر بسیار دارد چون خشنا = شناختن، خشب = شب، آوخشتی = آشتی و جز آن. گاهی آن خاء اصلی ماقبل شین همچنان در فارسی بجا مانده چون خشنو = خشنود. هرچند امروزه از مفهوم واژه ٔ شهر کاسته شده اما وسعت دیرین آن از واژه های ایرانشهر و شهریار هویداست. خشتهر = شهر از مصدر «خشی » درآمده که بمعنی شاهی کردن و فرمان راندن و توانستن و یارستن است. (از فرهنگ ایران باستان ص 60 و یشتها ج 1 ص 92): پس دراز کن ای سلطان مسعود... دست خود راو دراز کند به بیعت هرکه در صحبت توست و هرکه در شهر توست. (تاریخ بیهقی ص 313 چ ادیب).
- شهر ایران، ایرانشهر. کشور ایران. مملکت ایران:
خوشا شهر ایران و فرخ گوان
که دارند چون تو یکی پهلوان.
فردوسی.
سوی شهر ایران نهادند روی
همه راه پویان و دل کینه جوی.
فردوسی.
که ویرانی شهر ایران از اوست
که نه مغز باشد به تن در نه پوست.
فردوسی.
تا باز که افراسیاب بیرون آمد و دوازده سالی شهر ایران گرفته بود و نریمان و پسرش سام بر او تاختها همی کردند تا ایرانشهر یله کرد و برفت. (تاریخ سیستان).
- شهر فرنگ، ممالک فرنگستان. (فرهنگ فارسی معین).
- || آلتی بشکل جعبه که در آن ذره بین تعبیه کنند باتصاویر مختلف. رجوع به شهر فرنگ شود.
- شهریار؛ پادشاه مملکت. (یشتها ص 93 ج 1). رجوع به شهریار شود.
|| ناحیه:
ز دریای چین تا به شهر خزر
ز ارمینیه تا درِ باختر.
فردوسی.
|| در شاهد زیر بمعنی مردم و اهل شهر استعمال شده است (به حذف مضاف، اهل):
همه شهر توران گریزان چو باد
کسی را نیامد بروبوم یاد.
فردوسی.
|| شارسان. شارستان. (یادداشت مؤلف). رجوع به شارسان و شارستان شود. || (پسوند) مزید مؤخر امکنه، چون اسکی شهر. ایرانشهر. رام شهر. نوشهر. آریاشهر. کهنه شهر. ابرشهر. (یادداشت مؤلف). ابرشهر، نام نیشابور بوده است در اوایل حکومت اسلامی و بهمین نام در سکه های خلفای اموی و عباسی یاد شده است. (لسترنج ص 409). نیوشاهپور. (ایران در زمان ساسانیان).

شهر. [ش َ] (ع ص، اِ) دانا. (منتهی الارب). عالم. (اقرب الموارد). || تراشه ٔ ناخن مانندی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || ماه. (منتهی الارب) (دهار). وقتی که ماه آشکارا گردد و قریب بکمال رسد. (منتهی الارب). قمر. (اقرب الموارد). || ماه نو. (منتهی الارب). و این را از آن شهر گویند که چون مردم نظر میکنند بسوی هلال پس شهرت میدهند آنرا. (غیاث اللغات). هلال. (از اقرب الموارد). || ماه. (ترجمان القرآن). ج، شهور.یک قسمت از دوازده قسمت تقسیم روزهای سال. اما کلمه ٔ شهر بعضی گفته اند که ریشه ٔ آن سریانی «سهر» است و سپس معرب شده است. ثعلب گوید که چون ماه شهرت دارد آنرا «شهر» گفته اند زیرا مردم دخول و خروج ماه را اعلام میدارند و بعضی گفته اند که ماه را بنام هلال که «شهر» باشد خوانده اند چون هرگاه اول ماه درآید آنرا شهرخوانند. (از المعرب جوالیقی ص 207). یک ماه، لأنه یشهر بالقمر. ج، اشهر، شهور. (منتهی الارب). یک جزء ازدوازده جزء یک سال. (از اقرب الموارد):
ببهرام روز و بخرداد شهر
که یزدانْش تاج از جهان داد بهر.
فردوسی.
سال سیصد سرخ می خور سال سیصد زرد می
لعل می الفین شهر و العصیر الفی سنه.
منوچهری.
- شهرالحرام، نام ماه رجب به جاهلیت. (یادداشت مؤلف).
- شهرالصبر؛ ماه رمضان.ماه روزه. (یادداشت مؤلف).
- شهراﷲ؛ شهراﷲالحرام، ماه رمضان. ماه صیام. (یادداشت مؤلف).
- شهراﷲالاصم، ماه رجب. (یادداشت مؤلف).
- شهراﷲالاعظم، ماه رمضان. (یادداشت مؤلف).
- شهراﷲالحرام، ماه رمضان. (یادداشت مؤلف).
- شهراﷲالمبارک، ماه رمضان. ماه مبارک رمضان.
- شهراﷲالمحرم، ماه محرم. محرم الحرام. (یادداشت مؤلف).
- شهر خدا؛ ماه رجب. (غیاث اللغات):
گویند که می خوردن شعبان نه رواست
نه نیز رجب که آن مه خاص خداست
شعبان و رجب مه خدایند و رسول
ما در رمضان خوریم کآن خاصه ٔ ماست.
(منسوب به خیام).
- شهر ربیعالاَّخر؛ ماه ربیعالثانی. ماه بعد از ربیعالاول و قبل از جمادی الاولی.
- شهرربیعالاول، ماه ربیعالاول. ماه بعد از صفر و قبل از ربیعالثانی.
- شهر رمضان، ماه خدا (رمضان یکی از اسماء باریتعالی است). ماه روزه. شیخ رضی در شرح کافیه نگاشته است که در چهار ماه که در اول آنها رای مهمله است که دو ربیع و رجب و رمضان باشند اضافه ٔ شهر در اول باید و در باقی ضرور نیست.
- شهر نجومی، ماه نجومی. (یادداشت مؤلف).

شهر. [ش َ] (ع مص) آشکارا کردن چیزی را. (منتهی الارب). شهره. (منتهی الارب).آشکارا کردن. (دهار) (تاج المصادر بیهقی). معروف کردن. (المصادر زوزنی): شهره بکذا شهراً؛ آشکارا کردن یا آشکار با زشتی کردن. (از اقرب الموارد). || برکشیدن شمشیر خود را از نیام: یشهر سیفه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). شمشیر خود را برکشیدن. شمشیر بکشیدن. (المصادر زوزنی). رجوع به شهرت شود.

شهر. [] (ع اِ) آلت جلا. (یادداشت مؤلف): و الیاقوت بصلابته یغلب مادونه... و انما یجلی بالماء علی صفیحه نحاس... فان کان المطلوب جلأه غائراً فالشهر مکان الصفیحه النحاسیه. (از الجماهر فی معرفه الجواهر).

شهر. [ش َ] (اِ) نامی است که در آمل و کجور به شمشاد دهند. (یادداشت مؤلف). رجوع به شمشاد شود.

شهر. [ش َ] (اِخ) ابن باذان. حاکم صنعاست. (حبیب السیر چ طهران ص 154).

شهر. [ش َ] (اِخ) ابن حوشب. محدث است. (منتهی الارب).

فرهنگ معین

(~.) [ع.] (اِ.) ماه.

آبادیی که جمعیت زیاد، خانه ها، مغازه ها و خیابان های بزرگ و وسیع داشته باشد، کشور، هرت کنایه از: شهری که در آن نظم و قانون نیست. [خوانش: (شَ) [په.] (اِ.)]

فرهنگ عمید

مکان مسکونی بزرگ شامل خیابان‌ها، بازارها، تاسیسات اداری، و امثال آن،
[مجاز] مردم شهر، اهلی شهر،

هلال،
قمر، ماه،
یک ماه قمری،

حل جدول

بلد، حضر، مدینه

حضر

مدینه

شار

مترادف و متضاد زبان فارسی

آبادی، بلد، دیار، شهرستان، کشور، مدینه، ملک، ناحیه، ولایت، برج، ماه،

گویش مازندرانی

شمشاد، آبادی بزرگ، پر جمعیت

فرهنگ فارسی هوشیار

آبادی بزرگ که دارای بلدها، اجتماع خانه های بسیار و عمارات بیشمار که مردمان در آنها سکنی میکنند، در صورتی که بزرگتر از قصبه و قریه و ده باشد، آبادی برگ که دارای خیابانها و کوچه ها و خانه ها و دکانها و نفوس بسیار باشد

فرهنگ فارسی آزاد

شَهْر، ماه (جمع: اَشْهُر- شُهُور)

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری