معنی صافی در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی
صافی. (اِخ) ابن ابراهیم بن حسن مقری طرسوسی ضریر، مکنی به ابی البرکات. وی تعبیر خواب میکرد. سپس به حدیث رو آورد و از علی عاقولی و ابراهیم مقدسی خطیب حدیث شنید و بسال 527 هَ. ق. درگذشت و در باب الصغیر دفن شد. (تهذیب تاریخ ابن عساکر ج 6 ص 361).
صافی. (اِخ) ابن عبداﷲ ارمنی، مکنی به ابی الحسن. وی حدیث از نصربن ابراهیم زاهد شنید. ابن عساکرگوید: از وی نوشتم، مردی خیّر و مواظب بر جماعت و کثیرالنافله بود و بسال 538 هَ. ق. درگذشت و در باب الصغیر دفن شد. (تهذیب تاریخ ابن عساکر ج 6 ص 361).
صافی. (اِ) ظرفی که بدان مایعی را تصفیه کنند. پارچه ای که با آن تفاله ٔچیزها گیرند. آلت تصفیه. مصفاه. پالونه. راووق. مِبزل. صافی که در داروسازی جالینوسی از همه بیشتر مورداستفاده قرار میگیرد صافی چین داری است که از کاغذ بدون چسب تهیه شده است و حتی المقدور باید کاغذهای صافی سفید را بکار برند زیراکاغذ صافی خاکستری مواد غیرخالص مخصوصاً اکسید دوفردر بر دارد. صافی چین دار بایستی به اندازه ٔ کافی درقیف وارد شود ولی نباید در لوله ٔ آن وارد شود و نیزلبه ٔ صافی نبایستی از لبه ٔ قیف بالاتر بایستد. اسیدها و معرف ها بر روی صافی کاغذی اثر میکند و این قبیل مواد را به کمک قیفی که دارای صفحه ٔ سوراخ دار و یا محتوی شن و یا پنبه ٔ شیشه ای میباشد صاف میکنند. پنبه ٔ شیشه ای عبارت از شیشه ای است که بشکل نخ درآمده است و نرمی ابریشم را دارد.
چندین سال است از صافی هایی که با شیشه ٔ متخلخل ساخته شده است استفاده میکنند. صافی های پشمی را نیز برای صاف کردن شربت ها و مایعات غلیظ دیگر بکار میبرند و مهمترین آنها عبارت است از تکه ٔ پارچه ٔ پشمی -نمدی و امثال آن که چهار گوشه اش به چهارچوبی متصل شده است و آن را بلانشه یا اتامین مینامند. نوعی از این صافی ها وجود دارد که پارچه ٔ پشمی آن مخروطی شکل و رأس آن رو به پایین و قاعده ٔ آن به حلقه ٔ آهنی متصل و ریسمانی به رأس آن دوخته شده است. در مواردی که منافذ صافی گرفته شود به کمک این ریسمان صافی را تکان میدهند تا در اثر حرکت و جابجا شدن مایع و رسوب آن منافذ صافی بازگردد. این نوع صافی پشمی را صافی سقراط مینامند. (کارآموزی داروسازی جنیدی صص 34- 35).
صافی. (اِخ) خادم خاص سلطان محمود و مهتر ساقیان وی. بیهقی آرد: امیر محمود خادمی خاص را که او را صافی میگفتند و چنین غلامان [ساقیان] به دست او بودند آواز داد و گفت طغرل رابه نزد برادرم فرست. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 253).
صافی. (اِخ) شاعری است. و صاحب صبح گلشن گوید: از ناظمان صاف گوست که بعضی او را شیرازی و برخی تبریزی نگاشته اند، و رزاق علی الاطلاق وجه رزقش بر معلمی اطفال گذاشته. از اوست:
از جهان تنگ آمدم پهلوی مجنونم برید
خانه تاریک است و من بیمار بیرونم برید.
(تذکره ٔ صبح گلشن صص 242- 243).
و رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود.
صافی. (اِخ) (میر...) شاعری است. و صاحب صبح گلشن گوید: میر صافی به می سخنوری مست بود. از وطن به خراسان رسید و در آنجا اقامت گزید و در فترت ازبکان ندای ارجعی شنید. او راست:
شهی که از اثر عدل اوست تیغ اجل
برون ز تهمت خون ریختن چو تیغ جبال
بسی نماند که از پشتی حمایت او
به تیغ غمزه کند صید شیر چشم غزال.
(صبح گلشن ص 234).
در قاموس الاعلام ترکی آمده است که وی در هجوم ازبکها به خراسان کشته شد.
صافی. (اِخ) شیخ احمد صافی افندی. وی از متأخّران شعرای عثمانی و مشایخ (طریقت) مولوی است و از مردم توقا بود و در قیصریه تحصیل کرد و بسال 1250هَ. ق. به قسطنطنیه شد و هیئت و حکمت و فارسی را نیز فراگرفت و به تدریس مثنوی شریف و علوم دیگر پرداخت. تاریخ وفات او معلوم نیست. (قاموس الاعلام ترکی).
صافی. (اِخ) میرزا جعفر. رجوع به صافی اصفهانی شود.
صافی. (اِخ) وی از حاجبان ایلک بود و نام وی در ترجمه ٔ تاریخ یمینی (ص 233) آمده است.
صافی. (اِخ) (مولانا...) وی از شیخ زادگان کوه صاف است و در نظم تتبع خواجه علیه الرحمه میکرد. این مطلع از اوست:
ساقیا سرخوشم و باده ٔ صافم داری
گر کنم سرخوشی آن به که معافم داری.
(مجالس النفائس ص 79، 80، 255).
صافی. (ع ص) نعت فاعلی از صفوه و صفا. نقیض کدر. روشن. شفاف. خالص. بی دُرد. بی غش. پاکیزه. ناب. مروق. بی آمیغ. زلال. خلاف دُردی:
دل از عیب صافی ّ و صوفی بنام
به درویشی اندر شده شادکام.
فردوسی.
رادمردان را هنگام عصیر
شاید ار می نبود صافی و ناب.
منوچهری.
چو مشک بویا لیکنْش نافه بود ز غژب
چو شیر صافی پستانْش بود از پاشنگ.
عسجدی.
بدینسان آب سرد و آتش گرم
هوای صافی و خاک مکدر.
ناصرخسرو.
کف کافیْش بحری از جود است
طبع صافیْش گنجی از حکم است.
مسعودسعد.
روشن و صافی ّ و بیقرار، تو گفتی
هست مگر ذوالفقار حیدر صفدر.
مسعودسعد.
که هرکه دین او پاک تر و عقیدت او صافی تر، در بزرگ داشت جانب ملوک... مبالغت زیادتر واجب بیند. (کلیله و دمنه).
روی صافیْت باید آینه وار
همچو دندان شانه گل چه خوری.
خاقانی.
دُردی ّ و سفال مفلسان راست
صافی ّ و صدف توانگران را.
خاقانی.
ره آورد عدم را توشه ٔ خاک
سرشت صافی آمد گوهر پاک.
نظامی.
گنج نظامی که طلسم افکن است
سینه ٔ صافی ّ و دل روشن است.
نظامی.
بسیار سفر باید تا پخته شود خامی
صوفی نشود صافی تا درنکشد جامی.
سعدی.
اگر یک قطره را دل برشکافی
برون آید از او صد بحر صافی.
شبستری.
ثریا چو در تاج مرجان صافی
زبانا چو در دهر قندیل راهب.
حسن متکلم.
ساقی که جامت از می صافی تهی مباد
چشم عنایتی به من دُردنوش کن.
حافظ.
(اِفا.) پاکیزه، خالص، (اِ.) شراب بی غش، پارچه یا ظرف مشبک مخصوصی که مایعات را از آن عبور داده صاف می کنند. [خوانش: [ع.]]
ظرفی با سوراخهای ریز که در آن برخی از خوردنیها را صاف میکنند یا آب آنها را میگیرند،
هر نوع ابزاری که بهوسیلۀ آن مایعی را صاف میکنند،
پاکیزه، خالص، ناب،
پاک و روشن، زلال، صاف،
* صافی شدن: (مصدر لازم) [قدیمی]
پاک و پاکیزه شدن، بیآلایش شدن: بسیار سفر باید تا پخته شود خامی / صوفی نشود صافی تا درنکشد جامی (سعدی۲: ۵۸۷)،
[مجاز] بیغلوغش شدن،
فیلتر
پالایه
خالص، بیغش، ناب، پاکیزه، زلال، زلالی، فیلتر، همواری، ترشبالا
بی غش، پاکیزه، بی درد، خالص
صافِی، نام بزرگترین کتاب تفسیر ملّا محسن فیض کاشانی است که بلسان عربی در 1070 قمری تألیف شده است (دو تفسیر دیگر فیض «اَصفی» و «مُصَفّی» می باشد.)
صافِی، روز روشن و غیر ابری- بدون تیرگی و کدورت- پاک و پاکیزه- خالص (در فارسی «صاف» متداول است)،
الک
سرند، موبیز
فیلتر-آبکش