معنی صبر در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی
صبر. [ص َ ب ِ] (اِخ) نام کوهی است بلند در یمن و در آن قلعه ها و قریه های چنداست و قلعه ای در این کوه است بنام صبر. یاقوت گوید:ندانم کوه را بنام قلعه خوانده اند یا قلعه را بنام کوه، و هم یاقوت از ابن ابی الدمینه آرد: جبل صبر در بلاد معافر است و هم یاقوت گوید: صَبِر حاجزی است بین جباء و جند و از جبال مسنمه است. (معجم البلدان).
صبر. [ص ِ] (ع اِ) ابر سپید. || ناحیت. (منتهی الارب).
صبر. [ص َ ب َ] (ع اِ) برف. (منتهی الارب).
صبر. [ص ُ ب ُ] (ع اِ) زمینی که در آن سنگ ریزه بود. (مهذب الاسماء) (منتهی الارب).
صبر. [ص ُ ب ُ] (ع اِ) جمع صبیر. (منتهی الارب). رجوع به صبیر شود.
صبر. [] (اِخ) کوهی است که در آن معدنی از طلاست. (الجماهر بیرونی ص 270).
صبر. [] (اِ) صنبر. روز دوم از هفت روز بردالعجوز است. (آثار الباقیه).
صبر. [ص ُ] (ع اِ) زمین سنگریزه ناک. (منتهی الارب). || کرانه. (منتهی الارب) (نشوء اللغه ص 17). || سطبری هر چیزی و طرف آن. || ابر سپید. || طرف آبجامه. || تمامه ٔ هر چیزی. و در همه ٔاین لغات بکسر صاد نیز آمده است. (منتهی الارب). || فرازین بهشت. و منه الحدیث: سدره المنتهی صبر الجنه و کذلک صبر کل شی ٔ اعلاه. (مهذب الاسماء).
صبر. [ص ُ] (اِخ) بطنی است از غسان. (مهذب الاسماء) (منتهی الارب).
صبر. [ص َ ب ِ / ص َ] (ع اِ) سولع. مقر. ایلوا. بفتح اول و کسر ثانی است. و سکون ثانی جائز نیست مگر بضرورت شعری.و آن عصاره ٔ تلخ است از درختی که به هندی ایلوا گویند. اما از قاموس معلوم می شود که شعرای عرب بسکون دوم جایز داشته اند بنابر ضرورت در این صورت تصرف فارسیان نباشد که به سکون دوم میخوانند و لهذا در مدار نوشته که صبر بالفتح معروف است و نوعی از دوا و بعضی گویند که بمعنی دوای تلخ بکسر اول و سکون ثانی نیز جایز است چه هر اسمی که بفتح اول و کسر ثانی باشد در آن کسر و فتح اول و سکون ثانی نیز جایز است چنانکه درکَتِف و کِتف و کَتف و در فَخِذ و فِخذ و فَخذ... (غیاث اللغات). و در اختیارات بدیعی است که آن سه نوع است: اسقوطری و عربی و سمجانی و بهترین آن سقوطری بود... و نیکوترین صبر سقوطری آن بود که لون آن مانندلون جگر بود و بوی وی مانند مرّ بود و براق بود نزدیک صمغ عربی و چون در دست بمالند زود خرد شود و بلون مانند زعفران بود و از وی بوی روغن گوسفند آید و قطعاً سنگ ریزه در وی نبود و نوع عربی را عدنی و یمنی خوانند و وی میانه بود و سمجانی بد بود و آن را صبر بردگی خوانند... و در تحفه ٔ حکیم مؤمن آرد: عصاره ٔ نباتی است، برگ آن شبیه ببرگ کلم و بسیار ضخیم و شبیه ببرگ رقع یمانی که در مازندران انجیر بغداد می نامندوبیخ آن بقدر شلغم و از یک بیخ زیاده بر ده عدد میروید و مملو از رطوبت در غایت تلخی و چون مدتی بگذرد از وسط برگها ساقی میروید قریب بذرعی و پر از رطوبت عسلی با اندک حلاوت و کریه الرائحه و ثمرش مثل غوره ٔ خرما و در آخر سرخ می شود و آنچه از جزیره ٔ سقوطر بلاد یمن آرند زرد مایل بسرخی و زودشکن و براق و خوشبو و بهترین اقسام است و قسم عربی مایل بزردی و درخشندگی او کمتر است و قسم سمجانی که صبر فارسی نیز گویند بدبوئی و سیاهی او غالب و بی درخشندگی و زبونترین اقسام است. و محمدبن احمد گوید: نوعی دیگر مسمی بخضری میباشد که بعد از سقوطری بهتر از عربی و فارسی است و هرچه از هفت سال بلکه از چهار سال بگذرد و آنچه بدبو و سیاه و بی درخشندگی باشد استعمال او جایز نیست و باید در سائیدن صبر مبالغه نمایند و در هوای بسیار سرد و بسیار گرم و در مزاج جوانان و محرورین و ضعیف الاحشاء خصوصاً با صاحبان ضعف جگر و امعاء و سده ٔ ماساریقا و بواسیر و علل مقعد استعمال نباید کرد و صبر در دوم گرم و در سوم خشک و مسهل قوی موادی که مهیا و جمع بوده باشد و ضعیف الاثر است در آنچه مهیای دفع نشده باشد و مخرج سودا و بلغم غلیظ مائی و صفرای مائی و مفتح سوای سده ٔ جگر و محلل ریاح احشاء و مجفف بی لذع خصوصاً شسته ٔ او و با مصطکی منقی دماغ است و جهت مفاصل مفید و یا غاریقون جهت ربو و تنقیه ٔ سینه و با گل سرخ و مصطکی جهت امراض معده و با آب سرد جهت نفث الدم سینه و با ادویه ٔ مناسبه جهت یرقان و جمیع امراض سوداوی و اخراج اقسام کرم و امراض سپرز و گرده و رفع تشنگی که از صفرای مخلوط بلغم باشد مفید و بالخاصیه مضر جگر و مقعد و اکثار او مورث اسهال دموی و کهنه ٔ او و انواع زبون او گاه باشد که تا سه روز در معده بماند و باعث کرب گردد و مصلح او مقل ازرق و مصطکی و پوست هلیله ٔ زرد و کتیرا و زعفران و افسنتین و شربتش یک مثقال و بدلش در اورام و جراحات دوچندان آن حضض و در اسهال نیم وزن او تربد و قدری سقمونیا است و طلای او حافظ جثه میت از فساد و جهت ضربه و سقطه و اورام و رفع آثار و نزلات و صداع و نمله و جمره و آکله و قروح خبیثه و با آب گشنیز و جهت باد سرخ و شری و با مغز تخم کدو جهت جراحت بینی و با مورد و شراب جهت سیاه کردن و درازی موی نافع و رفع قمل و رویانیدن موی که از کچلی ریخته باشد مجرب و غسول او با سرکه جهت سعفه و خزاز و داءالثعلب و اکتحال او مقوی نور بصر و جهت سلاق و جرب و حکه و مطبوخ او با آب گندنا و سلج الحیه جهت سقوط دانه ٔ بواسیر و امراض مقعد بی عدیل و ذرور او مجفف زخمها و التیام دهنده ٔ او و جهت قروح قضیب و فرج و اعضای عصبانی بغایت نافع و با استخوان پوسیده بالسویه راعف نواصیر و آکله مجربست. (تحفه ٔ حکیم مؤمن). و در تذکره ٔ ضریر انطاکی آرد که: نیکوتر آن صبری بود که اعتصار آن در سرطان بود و پس از گستردن در آفتاب در پوست کنند و قوت آن چهار سال بماند... و با مرسین و سداب موی دراز و سیاه کند و از ریزش بازدارد و شپش بکشد و موی برویاند پس از کلی - انتهی. در گیاه شناسی گل گلاب آمده است که: صبر از دسته ٔ سوسن ها است و در نقاط گرم روئیده (میشود) برگهای بسیار ضخیم دارد و برگهای آن دارای صمغی بنام صبر زرد است که مسهلی بسیار قوی و تلخ است. (گیاه شناسی گل گلاب ص 281): و چون روزی چند برآمد مردمانی از شام سوی بیت المقدس آمدند که عیسی را ببینند و با خویشتن هدیه آوردند عیسی را که بمادرش دهند پاره ای زر و پاره ای مر و پاره ای کندر و مر داروئی است تلخ همچون صبر که بشکستگی بمالند...
تا صبر را نباشد شیرینی شکر
تا بید را نباشد بویی چو داربوی.
رودکی.
چو صبر تلخ باشد پند لیکن
بصبرت پند چون صبرت شود قند.
ناصرخسرو.
بدین تلخی که کرد این صبر این سان ؟
چنین شیرین که کرد این شاخ شکر؟
ناصرخسرو.
روی بهی کجا بود مرد زحیر را که خود
وقت سقوط قوتش صبر خورد سقوطری.
خاقانی.
اگر چه بیدلان را صبرکردن
بسی مشکل تر است از صبر خوردن.
(ویس و رامین).
صبورآباد من گشت این سیه سنگ
که از تلخی چو صبر آمد سیه رنگ.
نظامی.
ور تو نشناسی شکر را از صبر
بیگمان شد حس ذوق تو خدر.
(مثنوی).
دردا که طبیب صبر می فرماید
وین نفس حریص را شکر می باید.
سعدی (گلستان).
شکر خوشست ولیکن حلاوتش تو ندانی
من این معامله دانم که طعم صبر چشیدم.
سعدی.
صبر. [ص َ] (ع مص، اِمص) شکیبیدن. شکیبایی. شکیبایی کردن. پائیدن. نقیض جزع. و در کشاف اصطلاحات الفنون آرد: صبر بفتح و سکون بابمعنی شکیبائی است. سالکان گفته اند: تصبر واداشتن نفس است بر مکاره و تجرع مرارت، یعنی اگر آدمی صبر رامالک نبود بایست که بکوشد و نفس خود را بصبر واداردو صبر ترک شکایت است از جز بسوی خدا. سهل گوید صبر انتظار فرج خداست و آن فاضلترین خدمت و برترین آن است، و جز سهل گوید: صبر آن است که در صبر صابر باشی ومعنی آن اینکه، در بلاها و شدائد خروج از آن نبینی. و گفته اند صبر آن است که بنده را اگر بلا برسد ننالد، و رضا آنکه بنده را اگر بلا برسد ناخوش نگردد دهنده و ستاننده خداست ترا در این میان چکار است. و بعضی گویند اهل صبر بر سه مقامند: اول ترک شکایت و این درجه ٔ تائبان است دوم رضا بمقدور و این درجه ٔ زاهدان است سوم محبت آن است، که مولی با وی کند و این درجه ٔ صدیقان است و گفته اند صبر ترک شکایت از الم بلوی است جز بسوی خدا چه خدا ایوب را بر صبری که کرد ثنا فرستاد و فرمود: انا وجدناه صابراً (قرآن 44/38). و ایوب در دفع مضرت از خود شکایت بخدا برده بود که فرماید:و ایوب اذ نادی ربه انی مسنی الضر و انت ارحم الراحمین (قرآن 83/21). و در تفسیر کبیر در ذیل قول خدا وبشر الصابرین (قرآن 155/2) آرد که صبر دو قسم است یکی بدنی و آن تحمل بدن است مشقات را و دیگر نفسانی وآن بازداشتن نفس است از مشتهیات طبع؛ و این قسم اگرصبر از شهوت باشد آن را عفت نامند و اگر بر احتمال مکروه باشد اسامی مختلف دارد چنانکه صبر در مصیبت راصبر نامند و اگر صبر در حال غنی باشد آن را ضبط نفس نامند و اگر در نبرد باشد شجاعت خوانند و اگر در کظم غیظ بود حلم نامند و اگر در نوائب باشد سعه ٔ صدر گویند و اگر در اخفاء کلام بود کتمان سر نامند و اگر در فضول عیش باشد زهد گویند و اگر بر مقدار کمی از مال بود قناعت خوانند و این همه را صبر نامند. قال اﷲ تعالی: و الصابرین فی البأساء و الضراء و حین البأس (قرآن 77/2). غزالی گوید: صبر از خواص آدمی است و بهائم را صبر نبود چه شهوت بر آنها مسلط است و عقلی که با شهوت معارضه کند ندارند و در ملائکه نیز صبر متصور نیست چه آنان شوق مجرد به حضرت ربوبیت اند و شهوت بر ایشان مسلط نیست تا آنان را از شوق بحق و میل بدرجه ٔ قرب بازدارد اما در آدمی شهوت و عقل هر دو موجود است و با یکدیگر معارض و هرگاه عقل سد راه شهوت شود آن را صبر نامند. (از کشاف اصطلاحات الفنون). و رجوع به تعریفات جرجانی و نفائس الفنون شود:
بشوی نرم هم بصبر و درم
چون بزین و لگام تند ستاغ.
شهید.
همی نسازد با داغ عاشقی صبرم
چنان کجا بنسازد بنانج باز بنانج.
شهید.
زمرد شکیبا بپرسید شاه
که از صبر دارد بسر بر کلاه.
فردوسی.
بدیها بصبر از مهان بگذرد
سر مرد باید که دارد خرد.
فردوسی.
دل تو بدین درد خرسند باد
همان با خرد صبر پیوندباد.
فردوسی.
صبر نماندم چو این بدیدم گفتم
خه که جز از مسککک (؟) نزدات مادر.
؟
زآرزوی بچه ٔ رز دل او خسته و ریش
گفت کِم صبر نمانده ست در این فرقت بیش.
منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 196).
سیزده سال شهنشاه بماند اندر حبس
کز همه نعمت گیتیش یکی صبر ندیم.
ابوحنیفه ٔ اسکافی (از تاریخ بیهقی).
و امیرالمؤمنین در نعمت و راحت ترزبان است بشکر الهی و برابری میکند با بلیه ٔ الم رسان با صبر بسیاری که خدا به او داده است... (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 308).
بدل پرصبر گشتم تا بمن بر
چو بر ایوب زر بارید باران.
ناصرخسرو.
تخم ظفر نیست مگر صبر بر
صبر چو زیتون و ظفر روغن است.
ناصرخسرو.
چو صبر تلخ باشد پند لیکن
بصبرت پند چون صبرت شود قند.
ناصرخسرو.
باران بصبر پست کند گرچه
نرم است روی آن که خارارا.
ناصرخسرو.
صبر از مراد نفس و هوی باشد
این بود قول عیسی شعیا را.
ناصرخسرو.
یاری ز صبر خواه که یاری نیست
بهتر ز صبر مر تن تنها را.
ناصرخسرو.
جز صبر تیر او را اندر جهان سپر نیست
مرغی است صبر کو را جز خیر بال و پر نیست.
ناصرخسرو.
هیچ در صبر دل نبندم ازآنک
دانم از صبر هیچ نگشاید.
خاقانی.
یک رشته ٔ جان بصد گره دارم
صبرش گرهی گشادنتواند.
خاقانی.
ز آتش سینه مرا صبر چو سیماب پرید
صبر پران شده را مرغ بپر می نرسد.
خاقانی.
کَه کَه شده ست صبرم و بر تو به نیم که
جوجو شده ست جانم و بر تو به نیم جو.
خاقانی.
میندیش اگر صبر من لشکری شد
دلت سنگ شد سنگ بر لشکر افکن.
خاقانی.
بر سر عقل آستینی میزنم
از در صبر آستانی میکنم.
خاقانی.
زنهار تا نگوئی کاین غم بصبر ماند
گر صبر غم نشاند پس زینهار من چه ؟
خاقانی.
گفتی که بدرد دل، صبراست طبیب اما
امروز طبیبت شد بیمار نگه دارش.
خاقانی.
روزی هزار بار بخوانم کتاب صبر
هوشم چو نیست لاجرم از بر نمی شود.
خاقانی.
ای صبر که کشته ٔ فراقی
در معرکه ٔ بلات جویم.
خاقانی.
بدان تا دلم منزل فقر گیرد
به از صبر منزل نمایی نبینم.
خاقانی.
عقل در آن دایره سرمست ماند
عاقبت از صبر تهی دست ماند.
نظامی.
صبر از ایمان بسر یابد کله
حیث لا صبر فلا ایمان له.
مولوی.
صبر تلخ آمد ولیکن عاقبت
میوه ٔ شیرین دهد پرمنفعت.
مولوی.
رنج بدخویان کشیدن زیر صبر
منفعت دادن بخلقان همچو ابر.
مولوی.
صبر چون پول صراط آنسو بهشت
هست با هر خوب یک لالای زشت.
مولوی.
منشین ترش تو از گردش ایام که صبر
گرچه تلخ است ولیکن بر شیرین دارد.
سعدی.
قرار در کف آزادگان نگیرد مال
نه صبر در دل عاشق نه آب در غربال.
سعدی.
گنج صبر اختیار لقمانست
هرکرا صبر نیست حکمت نیست.
سعدی (گلستان).
غرقه در بحر عمیق تو چنان بی صبرم
که مبادا که ز دریام بساحل فکند.
سعدی.
تلخست دهان عیشم از صبر
ای تنگ شکر بیار قندی.
سعدی.
صبر بسیاربباید پدر پیر فلک را
تا دگر مادر گیتی چو تو فرزند بزاید.
سعدی.
من صبر بیش از این نتوانم ز روی او
چند احتمال کوه توان بود کاه را.
سعدی.
هاتف آن روز بمن مژده ٔ این دولت داد
که بر آن جور و جفا صبر و ثباتم دادند.
حافظ.
|| باز داشتن کسی را برای قتل. || بازداشتن کسی را برای یمین. || کفیل و پذرفتار شدن کسی را. || انبار کردن گندم را. (منتهی الارب).
- بی صبری، صبر نکردن. تحمل نکردن:
حمل بی صبری مکن بر گریه ٔ صاحب سماع
اهل دل داند که تا زخمی نخورد آهی نکرد.
سعدی.
- صبر آمدن، در تداول عوام عطسه کردن. رجوع به صبر کردن... شود.
- امثال:
از صبر آدمی زاد گرگ آدم خوار پیدا میشود.
صبر تلخ است ولیکن بر شیرین دارد.
الصبر مفتاح الفرج، شکیبائی کلید گشایش است:
گفت ای نور حق و دفع حرج
معنی الصبر مفتاح الفرج.
مولوی.
شکیبائیش مرغان را پر افشاند
خروس الصبر مفتاح الفرج خواند.
نظامی.
(مص ل.) شکیبایی کردن، (اِمص.) بردباری، (عا.) عطسه، ایوب کنایه از: شکیبایی بسیار زیاد. [خوانش: (~.) [ع.]]
(صَ) [ع.] (اِ.) گیاهیست با برگ های دراز و ضخیم و تیغ دار با گل های زرد رنگ. در جاهای گرم می روید و طعم تلخ دارد.
شکیبایی کردن، شکیبایی، بردباری،
گیاهی از خانوادۀ سوسنها با برگهای بلند، شیرابهای زرد و تلخ که مصرف دارویی دارد،
زمین پر از سنگریزه،
بردباری
شکیبایی
شکیبایی، بردباری
حلم، شکیبایی، بردباری
حلم، شکیبایی
شکیب، شکیبایی، بردباری، درنگ
آرام، قرار، بردباری، تاب، تحمل، حلم، شکیبایی، شکیب، انتظار، عطسه،
(متضاد) بیشکیبی، بیقراری
عطسه، صبوری و شکیبایی
شکیبائی، بردباری
صَبْر، (صَبَرَ- یَصْبِرُ) شکیبائی کردن- خودداری کردن- کفّ نفس نمودن (به صَبارَه نیز مراجعه شود)،