معنی صدر در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی
صدر. [ص ُ دَ] (اِخ) ابوبکربن موسی گوید: صدر قریه ای است از قراء بیت المقدس و لاحق بن حسین بن عمران بن ابی الورد صدری مکنی به ابوعمرو بدان منسوبست. وی یکی از کذابان است و نسختی نهاد که نام روات آن شناخته نیست چون طغرال و طربان و کرکدن و نسب خویش را به سعیدبن مسیب رساند. وی از ضراربن علی قاضی و از او یوسف بن حمزه روایت کند و در حدود سال 384 هَ. ق. بنواحی خوارزم درگذشت. (معجم البلدان).
صدر. [ص َ دَ] (ع اِ) روز چهارم از روزهای نحر. || اسم جمع صادر. || (مص) بازگشت از آب و حج. (منتهی الارب).
صدر. [ص َ] (اِخ) دهی از دهستان الند بخش حومه ٔ شهرستان خوی 71هزارگزی شمال باختری خوی. در مسیر جنوبی راه ارابه رو ملحملی به خان دره و کوهستانی سردسیر سالم. سکنه 32 تن. آب از دره خان. محصول غلات. شغل اهالی زراعت و گله داری صنایع دستی جاجیم بافی. راه ارابه رو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
صدر. [ص َ] (اِخ) قلعه ٔ خرابی است بین قاهره و ایله، و ابن ساعاتی در این بیت از آن نام برده است:
سری موهنا والانجم الزهر لاتسری
و للافق شوق العاشقین الی الفجر
تأهب من صدر تخب به الکری
فما زال حتی بات منزله صدری.
(معجم البلدان).
صدر. [ص َ] (اِخ) رجوع به محمدبن ابی بکربن عبدالقادر رازی شود.
صدر. [ص َ] (اِخ) میرزا صدرالدین محمد. وی یکی از شعرای فارس و از نژاد جابربن عبداﷲ انصاری است. جد اعلای او را امیر تیمور از گرجستان باصفهان برد و اولاد و احفاد او در اصفهان برتبه ٔ وزارت نایل گشتند.پدر و جد مادری صدر در آشوبی بقتل رسیدند و او در عهد شباب از راه کابل به هندوستان گریخت و مدتی هم درکشمیر اقامت کرد. آنگاه بشاهجهان آباد و از آنجا به لکهنو رفت و بقیه ٔ عمر را در آنجا گذرانید. ازوست:
ز آنروز که از برم شد آنماه
میریزم اشک و میکشم آه
اشکی و چه اشک ؟ اشک حسرت
آهی و چه آه ؟ آه جانکاه.
(قاموس الاعلام ترکی).
صدر.[ص َ] (اِخ) سید صدر جهان. وی یکی از شعرای فارسی زبان و از مردم قصبه ٔ پهانی از خطه ٔ اود در هندوستان می باشد، به اکبر شاه منسوب بود و ببعض مناصب عالیه رسید و به سال 990 هَ. ق. به همراهی همام گیلانی بسمت سفارت به ایران رفت و در بازگشت از این سفر ترفیع رتبت یافت. صدر بغایت سخی بود و به سال 1027 به سنی که از یکصد و بیست سال متجاوز بود درگذشت. او راست:
شکری زان لب شیرین چون نصیب من نشد
دست بر سر میزنم دائم ز حسرت چون مگس.
(قاموس الاعلام ترکی).
صدر. [ص َ] (اِخ) وی به لاجوردشوئی مشهور است، فرزند ابهر است و مردی خوب است اما شعر خود را تعریف بی نهایت می کند و بسیار معتقد است. از اوست این مطلع:
چه میکنم ز دیاری که نیست یار آنجا
کجاست خاک رهش تا شوم غبار آنجا.
(مجالس النفائس ص 158).
صدر. [ص َ] (اِخ) نام وی حاج سیداسماعیل فرزند سیدصدرالدین بن سیدصالح بن سیدمحمد شرف الدین بن سیدابراهیم زین العابدین است. وی از اکابر علمای امامیه ٔ قرن چهاردهم و از مراجع تقلید و مردی عابد و متورع و متقی بود. بسن 6 سالگی پدر را از دست بداد و سیدمحمدعلی معروف به آقا مجتهد برادر وی تربیت او را بعهده گرفت. صدر مقدمات و اندکی از سطوح را نزد برادر خویش فراگرفت و دیری نیز نزد شیخ محمدتقی صاحب هدایهالمسترشدین به تعلیم پرداخت و دروس سطح را بر او خواند و بفراگرفتن درس خارج پرداخت و به سال 1281 هَ. ق. اموال خود را به برادران خویش واگذارد و بعتبات رفت و فقه و اصول را نزد حاج میرزا محمدحسن شیرازی و شیخ راضی فراگرفت، و هم بدانجا بعلوم منقول پرداخت و پس از رحلت میرزای شیرازی بکربلا شد و بتدریس اشتغال جست و گروهی از فحول علماء از شاگردان او محسوبند. سید صدر در روز سوم جمادی الاولی به سال 1337 بکاظمین درگذشت. (از ریحانه الادب ج 2 صص 461- 462).
صدر. [ص َ] (اِخ) نام وی سیدحسن بن سیدهادی بن سیدمحمد عاملی کاظمی موسوی و کنیت او ابومحمد و ملقب بصدرالدین و مشهور به صدر و از اکابر علمای امامیه است. وی پیش از رسیدن بسن بلوغ از نحو و صرف و معانی و بیان و بدیع و منطق فراغت یافت و در کاظمین بفراگرفتن فقه و اصول پرداخت و در هیجده سالگی به نجف شد و کلام و حکمت را از شیخ محمدتقی گلپایگانی متوفای 1293 هَ. ق. فراگرفت و خارج فقه را نزد تلامذه ٔ صاحب جواهر و خارج اصول را نزد تلامذه ٔ شیخ انصاری آموخت و و علم حدیث و رجال و ریاضیات و علم الحروف را بر افاضل عصر خواند و شطری از علوم غریبه را نیز از شیخ عبدالحسین هندی تعلیم گرفت سپس به سال 1297 از نجف به سامراء، شدو نزد مرحوم حاجی میرزا حسن شیرازی تلمذ کرد و به سال 1315 بکاظمین بازگشت و بتألیف و تدریس پرداخت. از آثار اوست: احیاء النفوس بادب السیدبن طاوس. بغیهالوعاه فی طبقات مشایخ الاجازات. تأسیس الشیعه الکرام لفنون الاسلام، تبیین الاباحه للمصلین. تحصیل الفروع الدینیّه فی فقه الامامیّه. تکمله امل الاَّمل در سه مجلد بزرگ. جامع اخبار الغیبه. حاشیه ٔ تلخیص الاقوال در رجال. حدائق الوصول الی علم الاصول. ذکری المحسنین. سبیل الرشاد فی شرح نجاه العباد. سبیل الصالحین. سبیل النجاه. مجالس المؤمنین فی وفیات الائمه المعصومین.مختلف الرجال. مناقب آل الرسول من طریق الجمهور. نزهه اهل الحرمین فی تاریخ عمران المشهدین. نهایه الدرایه. وی در یازدهم ربیع الاول سال 1354 هَ. ق. بسن 82 سالگی درگذشت. (از ریحانه الادب ج 2 صص 463- 464).
صدر. [ص َ] (اِخ) صدرالدین بن حاج سیداسماعیل عاملی الاصل کاظمین الولاده و مقیم و متوفی بقم نسب وی به ابراهیم اصغر فرزند موسی بن جعفر منتهی میگردد، سید صدر، فقیه، اصولی، ادیب و شاعر و درفنون ادب ماهر و اخلاقی جمیل داشت وی به سال 1299 هَ. ق. در کاظمین از بلاد عراق عرب متولد شد و ادب و علوم ریاضی را از اساتید وقت فراگرفت و مدتی در حوزه ٔوالد خویش و آخوند خراسانی (ملا محمد کاظم) و مرحوم سیدکاظم یزدی تلمذ کرد و باجازات آنان نائل شد و چون به ایران بازگشت مدتی در خراسان اقامت کرد و سپس به قم شد و بتدریس و رعایت حال طلاب علوم دینی آن حوزه پرداخت و در دی ماه 1332 هَ. ش. به قم درگذشت. از تألیفات اوست: اصول دین. حاشیه بر کفایه الاصول. خلاصهالفصول. حکم ماء الغساله. المهدی. رد بعض شبهات وهابیه. مختصر تاریخ اسلام. (از ریحانه الادب ج 2 ص 466).
صدر. [ص َ] (ع اِ) بالای مجلس. طرف بالا: مرا با خویشتن در صدر بنشاند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 142).
سخن چون منش پیش خواندم بفخر
بصدر اندر آمد ز صف النعال.
ناصرخسرو.
خورشیدوار نور دهد بر همه جهان
جمشیدوار چون بنشیند بصدر بار.
سوزنی.
از لا رسی بصدر شهادت که عقل را
از لا و هوست مرکب لاهوت زیر ران.
خاقانی.
چون رسیدی بر در لا، صدر الاّ جوی ازآنک
کعبه را هم دید باید چون رسیدی در منا.
خاقانی.
بصف النعال فقیهان نشینم
که در صدر شاهان نماند انتفاعی.
خاقانی.
امروز کدخدای براعت توئی بشرط
تو صدردار و این دگران وقف آستان.
خاقانی.
تخته بند است آنکه تختش خوانده ای
صدر پنداری وبر درمانده ای.
(مثنوی).
جز برخت نفیس در محفل
نتوان شد بصدر صفه ٔ باز.
نظام قاری.
|| اعلای مقدم هر چیز و اوّل آن. (منتهی الارب). ج، صدور. || بزرگ. مهتر. رئیس. سید:
و هر یک از اصحاب دیوان او صدری بود با اصل و حسب و علم. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 92).
صدر وزرای عصر ابونصر آن
کافزوده ز بندگیش مقدارم.
مسعودسعد.
بحسب فخر امیران بزرگ
به نسب صدروزیران کبیر.
سوزنی.
مقتدای حکمت و صدر زمن کز بعد او
گر زمین را چشم بودی بر زمن بگریستی.
خاقانی.
عشق او را مرد صاحب درد باید شک مکن
کاندر این آخر زمان صدر زمان است آنچنان.
خاقانی.
میر منند و صدر منند و پناه من
سادات ری، ائمه ٔ ری، اتقیای ری.
خاقانی.
امام الهدی صدر دیوان حشر.
سعدی.
صدر عمار و مجد عبادان
قریه من وراء عَبادان.
کمال اسماعیل.
|| سینه. (ترجمان علامه ٔ جرجانی) (تشریح میرزا علی ص 105) (مهذب الاسماء). سینه ٔ مردم. (منتهی الارب). بر. ج، صدور: و کلها نافعه من اوجاع الجنبین و الصدر. (ابن البیطار).
صدر مشروح صدر تاج الدین
کوست تاج صدور و فخر کبار.
خاقانی.
امیر از سر سلامت صدر و راستی اندرون گفت اندیشه ٔ آن داشتم که ترا بقلعه فرستم. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 175). || مجلس. محفل:
همان ناصرم من که خالی نبود
ز من مجلس میر و صدر وزیر.
ناصرخسرو.
هر که بی عقل، صدر شاهان جست
پیل بر نردبان برد بدرست.
سنائی.
صدرت از مه منظران باد آسمان
بزمت از بت پیکران فرخار باد.
مسعودسعد.
جاه را صدر تو منظورترین پیشگه است
جود را بزم تو مشهورترین منهاج است.
مسعودسعد.
یک زمان صدر وی از اهل هنر خالی نیست
همچو خالی نبدی تخت سلیمان زآصف.
سوزنی.
در مدحت صدر تو منم شوشتری باف
دیگر شعرا آستری باف چو نساج.
سوزنی.
گر بصدراو درآید سائلی عریان چو سیر
با حریر و حله ته برته رود همچون پیاز.
سوزنی.
این منم یارب بصدر مهتر کهترنواز
از ندیمان یافته بر خواندن مدحت جواز.
سوزنی.
بکوی عشق هم عشق است رهبر زآنکه مردم را
به امر پادشا باید بصدر پادشا رفتن.
خاقانی.
ز صدر تو گر غایبم جز بشکرت
زبان با ثنای دمادم ندارم.
خاقانی.
بر در صدر تو باد خیمه زده تا ابد
لشکر جاه و جلال موکب عزّ و علا.
خاقانی.
بر کعبه کنند جانفشان خلق
بر صدر تو جان فشان کعبه.
خاقانی.
وآنهمه خوبی که در آن صدر بود
نور خیالات شب قدر بود.
نظامی.
سدره ز آرایش صدرت زهی است
عرش در ایوان تو کرسی نهی است.
نظامی.
|| وزیر. رئیس:
زینت ملک خداوندی و اندرخور ملک
صدر دیوان شه شرقی و آن را زدری.
فرخی.
صدری شهم و فاضل و دبیر و با کمال خرد است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 396). فنعم البقیه هذاالصدر. (تاریخ بیهقی ص 288). و نومید نیستم از فضل ایزد عزّ ذکره که آنها را بمن بازرساند تا همه نبشته آید و مردمان را حال این صدر بزرگ معلوم تر شود. (تاریخ بیهقی ص 297).
صدری که جز بصدر بزرگیش
اقبال را مقام و وطن نیست.
مسعودسعد.
بشکر صدر زمان هرزمان ز بحر سخن
صدف مثال دهان را بدر بینبارم.
خاقانی.
شمس دین سایه ٔ آفاق جمال اسلام
صدر دیوان و سر خیل و سپهدار جنود.
سعدی.
هر جا که پادشاهی و صدری و سروریست
موقوف آستان در کبریای تست.
سعدی.
- امثال:
صدر هر جا که نشیند صدر است. (از مجموعه ٔ امثال هند). بزرگ به تواضع کوچک نشود.
|| دست. مسند. مسند وزارت:
کیست از تازک و از ترک در این صدر بزرگ
که نه اندر دل وی دوست تری از زر و سیم.
ابوحنیفه ٔ اسکافی (از تاریخ بیهقی).
زو مخیرتر ملک هرگز نبیند صدر و گاه
زو مبارزتر ملک هرگز نبیند اسب و زین.
فرخی.
عزم کی دارد که غزنین را بیاراید بروی
رای کی دارد که بر صدر پدر گردد مکین.
فرخی.
باز بنشست بصدر اندر با جاه و جلال
باز زد تکیه بگاه اندر باعزت و شان.
فرخی.
ای سزاوار بدین جاه و بدین قدر و شرف
ای سزاوار بدین دست و بدین صدر و مکان.
فرخی.
هر که این بالش واین صدر طلب کرد همی
از پی سود طلب کرد نه از بهر زیان.
فرخی.
چند گاهی است که در آرزوی روی تو بود
صدر دیوان و بزرگان خراسان همگان.
فرخی.
ای نه جمشید و بصدر اندر جمشیدسیر
ای نه خورشید و ببزم اندر خورشیدفعال.
فرخی.
صدر وزارت آنچه همی جسته بود یافت
ای صدرکام یافته منت بسی پذیر.
فرخی.
روز بخشش نه همانا که چنو بیند صدر
روز کوشش نه همانا که چنو بیند زین.
فرخی.
ای صدر وزارت بتو بازآمد صاحب
رستی ز غم و زاری و ایمن شدی از عار.
فرخی.
او بصدر اندر شایسته چو در مغز خرد
وآن بملک اندر بایسته چو در دیده بصر.
فرخی.
چون عاشقان بدوست بنازند زو همی
صدر و سریر و جام می و کار، هر چهار.
فرخی.
پس بیرون از صدر بنشست و دوات خواست. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 153). نزدیک خواجه رفت و اورا دید در صدرگونه ای پشت بازنهاده. (تاریخ بیهقی ص 368). چون میان سرای برسیدم یافتم افشین را بر گوشه ٔ صدر نشسته. (تاریخ بیهقی ص 171). صدر وزارت مشتاق است تا آن کسی که سزاوار او گشته است... بزودی اینجا رسد. (تاریخ بیهقی ص 375). مصلی نماز افکنده بودند نزدیک صدر. (تاریخ بیهقی ص 153). آنگاه امیر محمد را... بر دست راست وی بنشاندندی چنانکه زانوی وی بیرون صدر بودی. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 112).
زیبا به خرد باید بودنت و به حکمت
زیبا تو به تختی و بصدری و نهالی.
ناصرخسرو.
آمدبصدر خویش چو خورشید زی حمل
خورشید خاندان نبی سید اجل.
سوزنی.
زینسان که او بصدر خود آمد کجا بود
خورشید را ببرج حمل رتبت و محل.
سوزنی.
ز اقبال برکمال شهنشاه شرق و چین
زینت گرفت صدر وزارت بصدر دین.
سوزنی.
منت خدای را که بصدر و سریر خویش
آمد، از آنکه رفت بصد بار خوبتر.
سوزنی.
بروزگار تو هرجا که صاحب صدریست
ز جاه و قدر تو موقوف آستان ماند.
سعدی.
صدر دیوان ممالک بتو آراسته باد
خاصه آن محترمان را که قیام اند و قعود.
سعدی.
نه هرکس سزاوار باشد بصدر
کرامت بفضلست و رتبت بقدر.
سعدی.
فکیف مرا که در صدر مروت نشسته و عقد فتوت بسته. (گلستان). || (ع مص) بازگشتن. (منتهی الارب) (تاج المصادربیهقی) (مصادر زوزنی) (ترجمان علامه ٔ جرجانی). بازگشت. و منه: طواف الصدر؛ یعنی زیارت بازگشت. (منتهی الارب). || برون آمدن. || سر زدن از. || بر سینه زدن. (منتهی الارب). || رسیدن سینه را. یقال: صدره، ای ضربه فاصاب صدره. || درد کردن سینه. (منتهی الارب). || (اِ) پیشگاه. (منتهی الارب) (ربنجنی) (مهذب الاسماء) (دهار) (زمخشری). || مرقد. روضه. تربت:
نعت صدر نبوی به که بغربت گویم
بانگ کوس ملکی به که بصحراشنوند.
خاقانی.
چون ز راه مکه خاقانی به یثرب داد روی
پیش صدر مصطفی ثانی حسان دیده اند.
خاقانی.
اگر بر احمد مختار خوانند این چنین شعری
ز صدر او ندا آید که قد احسنت حسانی.
خاقانی.
|| دارای منصب صدارت. کسی که تعیین قضات و متولیان وقف بعهده ٔ اوبوده است:
زگلپایگان رفت مردی به اردو
که قاضی شود، صدر راضی نمی شد
برشوت خری داد و بستد قضا را
اگر خر نمی بود قاضی نمی شد.
؟
رجوع به صدارت شود. || در عروض مصراع اول هر بیت مقابل عَجُز. اول جزء از مصراع اول در بیت. (تعریفات جرجانی). جزء اول از مصراع اول. (المعجم چ مدرس رضوی ص 23). و مراد از لفظ صدر و ابتداءاول مصراع است... و می شاید که هر دو آغاز را صدر گویند یا ابتدا. (المعجم ص 24). در اصطلاح عروضیان رکن اول از مصراع اول بیت را نامند چنانچه در رسائل عروض تازی و پارسی بیان شده است. (کشاف اصطلاحات الفنون). || انداختن الف فاعلن در عروض. (منتهی الارب). || هر چیز که مقابل روی تست. (منتهی الارب). || اول نامه. (مهذب الاسماء). عنوان نامه و آغاز آن. مفتتح نامه. آنچه در مقدمه ٔ نامه قبل از شروع مطلب نویسند. در اساس الاقتباس آمده: و اکثر اقاویل خطابی را، صدری، و اقتصاصی، و خاتمه ای باشد. و صدر بمثابت رسمی و نشانی بود غرض را... پس باید صدر مشتمل بود بر تعریض بمقصود، و تلویح آنچه باقی اجزاء بر آن مشتمل خواهد بود. مثلا چنانکه تصدیر فتحنامه به آنکه: الحمد ﷲ معز اولیائه، و قاهر اعدائه. و تصدیر ذکر مدح کسی به آنکه تعظیم فضلا و اکرام علما از لوازم باشد. تصدیر شکایت به آنکه دیری است تا گفته اند: دشمن دانا بهتر از نادان دوست. و بر جمله تصدیربامثال و احادیث و ابیات پسندیده باشد. و باید که افتتاح نکند بلفظی که بفال ندارند، یا به ایراد قبیحی یا مکروهی. بل ابتدا بسخن خوش و فال نیکو و ذکر عاقبت خیر کند، چه اگر اول تأثیر آن در نفوس اقتضاء نفرتی کند، باشد که به آخر آن نفرت مانع تصدیق باشد و اقناع حاصل نیاید. و تصدیر بمشاورات خاصتر بود، چه تصدیر اقتضاء عظمت مطلوب کند، پس بامور عظام اولی، و امور عظام بمشاورات خاصتر است، چنانکه گفتیم. و در رسائل خطابی مکتوب هم طول تصدیر شاید. اما در ملفوظ بهتر چنان بود که هرچه بهتر ایراد مقصود کند، به ملخص تر و مفهوم تر عبارتی، چه طول تصدیر دلیل جبن قائل یاشناعت قول بود، مگر که قائل را مذمت فعل بیان باید کرد. و باشد که تصدیر بذکر فضیلت خود و رذیلت خصم کنند، و این نادر بود. و اما در اعتذار ترک تصدیر واجب بود، چه مستمعان انتظار جواب دارند. و مشغول شدن بچیزی دیگر بر تعلل حمل کنند، پس افتتاح بحاصل جواب و لب دفع باید کرد، و بعد از آن بیان آن و با ایراد استدراجات مشغول شد. و در منافرات تصدیر پسندیده بود، و بر منکر مدح یا هاجی اول تعظیم قبح کند، پس تلخیص بمطلوب. این است سخن در تصدیر. (اساس الاقتباس ص 579).
|| صدرالقدم، جای پیوند انگشتان. (منتهی الارب). || صدر السهم، نصف پائین تیر است. تا پیکان بدان جهت که در وقت انداختن تیر همان جانب مقدم است. (منتهی الارب). کما شرقت صدر القناه من الدم. || (اِخ) ستاره ٔ نورانی در ذات الکرسی. رجوع به ذات الکرسی شود.
صدر. [ص َ دَ] (ع اِمص) اسم است مصدر صدر را. (منتهی الارب).
سینه، اول هر چیزی، بالا، طرف بالا، پیشوا، بزرگ، جمع صدور،
سینه، سینۀ انسان،
اول هرچیز،
قسمت بالای چیزی، بالا: صدر مجلس،
[قدیمی، مجاز] مقدم، پیشوا،
* صدر اعظم: (سیاسی) نخستوزیر،
سینه انسان
بالای مجلس
بالای هر چیز
سینه
سینه انسان، بالای هر چیز
پیشوا، رئیس، آغوش، بر، سینه، بالا، والا، بالانشین،
(متضاد) ذیل
بالای مجلس، مقدم، پیشوا
صَدْر، سینه- ابتدا و مقدم هرچیز- رئیس و مقدم و پیشوا- (جمع: صُدُور)،