معنی صمصام در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی
صمصام. [ص َ] (ع اِ) تیغ بران که بازنگردد. (منتهی الارب). شمشیر بران. (غیاث اللغات) (دهار):
یکی صمصام اعداکش عدوخواری چو اژدرها
که هرگز سیر نبود وی ز مغز و از دل اعدا.
دقیقی.
بر دوست داران دولت خویش
گیتی نگه داشته به صمصام.
فرخی.
ای دریغا چونکه نامد سوی بکر و زید و عمرو
ز آسمان صمصام تیز و ذوالفقار ای ناصبی.
ناصرخسرو.
من بر سر دشمنانت صمصامم
توصاحب ذوالفقار و صمصامی.
ناصرخسرو.
از آن مشهور شیر نر که اندر بدر و در خیبر
هوااز خشم خون بارید در صمصام خندانش.
ناصرخسرو.
ازآن داماد کایزد هدیه دادش
دل دانا و صمصام و کف راد.
ناصرخسرو.
چون گریان بر خود و زره خندد ناچخ
چون خندان بر مغز و جگر گرید صمصام.
مسعودسعد.
ساعتی بنشست تا خشمش برفت
بعد از آن گفتش که ای صمصام زفت.
مولوی.
|| (ص) رجل صمصام و فرس صمصام، گذرنده ٔ در کار و عزیمت. || درشت. || استوار. (منتهی الارب).
صمصام. [ص َ] (اِخ) نام شمشیر عمروبن معدیکرب. (منتهی الارب). واثق بشمشیر عمروبن معدیکرب که صمصام نام داشت زخمی بر احمد زد. (حبیب السیر چ خیام ج 2 ص 268). در عقد الفرید و تعلیقات البیان و التبیین نام این شمشیر صمصامه ضبط شده است. رجوع به صمصامه شود.
صمصام. [ص َ] (اِخ) ابن تاج الدوله جعفربن ثقهالدوله یوسف بن عبداﷲ کلبی. وی آخرین امیر از امرای کلبی در جزیره ٔ صقلیه است. بسال 417 هَ. ق.به ولایت رسید. در امارت و انقلاب ها و فتنه ها برخاست و او برابر مشکلات مقاومت کرد، لیکن شورشیان بر وی دست یافتند و او را خلع کردند و یکی از سران خود را ولایت دادند و او صمصامه را به قتل رسانید و با کشته شدن او دولت کلبیان پایان یافت. (الاعلام زرکلی ص 435).
(صَ) [ع.] (اِ.) شمشیر برنده، تیغی که خم نشود.
شمشیر برنده،
شمشیری که خم نشود،
شمشیر برنده
شمشیر بران
صَمْصام، شمشیر بُران (جمع:صَماصِمَه)