معنی ضلع در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی
ضلع. [ض ِ ل َ] (اِخ) ضِلعالقتلی، موضعی است. (منتهی الارب). || نام جنگی است از جنگهای عرب. (معجم البلدان).
ضلع. [ض ِ ل َ] (اِخ) ضِلع بنی مالک، موضعی است در بلاد غنی بن اعصر، و بنومالک بطنی از جن و مسلمانند. ابوزیاد در نوادر گوید: و کانت ضلعان و هما جیلان من جانب الحمی، حمی ضریه الذی یلی مهب الجنوب واحدها یسمّی ضلع بنی مالک و بنومالک بطن من الجن و هم مسلمون، و الاَّخر ضلع بنی شیصبان و هم بطن من الجن کفار و بینهما مسیره یوم و بینهما واد یقال له الیسرین، فاما ضلع بنی مالک فیحل به الناس و یصطادون صیدها و یحتل بها و یرعی کلؤها، و اما ضلع بنی شیصبان فلایصطاد صیدها و لایحتل بها و لایرعی کلؤها و ربما مر علیها الناس الذین لایعرفونها فاصابوا من کلئها اومن صیدها فاصاب انفسهم و مالهم شرّ، و لم تزل الناس یذکرون کفر هؤلاء و اسلام هؤلاء... (معجم البلدان).
ضلع. [ض ُ] (ع ص) ج ِ اَضلَع. (منتهی الارب). رجوع به اَضْلَع شود.
ضلع. [ض ُ] (ع ص) ج ِ ضَلیع. (منتهی الارب). رجوع به ضلیع شود.
ضلع. [ض َ ل ِ] (ع ص) کَژِ خِلْقی (فان لم یکن خلقهً فهو ضالع). (منتهی الارب).
ضلع. [ض َ ل َ] (ع مص) کژ گردیدن شمشیر. (منتهی الارب). کژ شدن شمشیر و جزآن. (منتخب اللغات). || خصومت کردن با کسی. (منتهی الارب). || کژی خِلقی و کژ شدن در خلقت. (منتهی الارب) (منتخب اللغات). ضَلْع. || برداشتن بار گران. (منتخب اللغات). تحمل بار گران. || گرانی وام بحدی که صاحب آن از راستی مایل گردد و انحراف ورزد. (منتهی الارب). گرانی وام. (منتخب اللغات). || قوت و توانائی. (منتهی الارب) (منتخب اللغات). || ضَلَع مر شتر را بمنزله ٔ غمز است مر بهایم را. (منتهی الارب).
ضلع. [ض َ] (ع مص) پر شدن شکم از سیری یا سیرابی تا آنکه برسد آب اضلاع را، یا عام است. (منتهی الارب). || میل کردن. (منتهی الارب) (منتخب اللغات). کژ گردیدن نه از خلقت. (منتهی الارب). چسبیدن. (تاج المصادر). کژ شدن. (زوزنی). گوژ شدن. (تاج المصادر). || کَژی ِ خِلقی و کژ شدن در خلقت. ضَلَع. و منه: لاقیمن ضلعک بالوجهین. || ستم کردن. (منتهی الارب). جور کردن. (منتخب اللغات). || برگردیدن از حق. (منتهی الارب). || زدن در پهلوی کسی. (منتهی الارب) (منتخب اللغات). || برگردیدن از چیزی. (منتهی الارب).
ضلع. [ض َ] (ع اِ) میل و خواهش. یقال: ضلعک معه، و منه المثل: لاتنقش الشوکه بالشوکه فان ضلعها مَعَها؛ در حق شخصی گویند که با دیگری پیکار کند (قیل القیاس تحریکه لأنهم یقولون ضلع مع فلان کفرح و لکنهم خففوا فتقول اجعل بینی و بینک فلاناً؛ ای رجلاً یهوی هواه). و یقال: هم علیه ضلع واحد؛ یعنی مجتمعاند بر عداوت او. (منتهی الارب).
ضلع. [ض ِ ل َ] (ع اِ) ضِلْع. استخوان پهلو (و یؤنث). ج، اَضلُع، و ضُلوع، اَضلاع. و قولهم: هم عَلَی َّ ضِلَعٌ جائره؛ یعنی ستمکارانند بر من. (منتهی الارب). || کوه جداگانه. (مهذب الاسماء). کوهی خرد جداگانه. (منتخب اللغات). کوهچه ٔ تنهاگانه. کوه پست باریک نرم سهل گذار، و منه الحدیث: کأنکم باعداء اﷲ بهذه الضلع الحمراء؛ ای مقتلین مذللین. چوب هرچه باشد. چوب پهنا و کج مانا به استخوان پهلوی حیوان. (منتهی الارب). چوبی که در آن کجی باشد مانند استخوان پهلو. (منتخب اللغات). || ضِلَعُ الخلف، داغی است پس استخوان پهلو بطرف پشت. || ضِلعٌ من البطیخ، یک قاش خربزه. || یوم الضِلعین (مثنی)، جنگی است از جنگهای عربان. || ضِلَعٌ عَوْجاء؛ زن، بدان جهت که حواء از کوچک ضلع آدم پیدا شد، و از اینجاست که مردان از پهلوی چپ یک ضلع کم دارند. (منتهی الارب).
ضلع. [ض ِ ل َ] (اِخ) موضعی است به طائف. (منتهی الارب).
ضلع. [ض ِل َ] (اِخ) ضِلعالرجام، موضعی است. (منتهی الارب).
ضلع. [ض ِ] (ع اِ) ضِلَع. دنده. استخوان پهلو. (منتهی الارب) (منتخب اللغات) (مهذب الاسماء) (دهار). دندانه ٔ پهلو. (بحر الجواهر). قَبِرقه. ج، اضلاع، اضلع، ضلوع.
- اضلاع خلف، اضلاع زور، پنج دنده است از هر سوی و جمعاً ده و سر این دنده ها متصل به غضروف باشد، و مجموع اضلاع صدر و اضلاع زور بیست وچهار است.
- اضلاع صدر، دنده های سینه و آن از هر سوی بدن هفت باشد بعد استخوانهای سینه و متصل بدان، و این اضلاع صدر را اضلاع خالصه و اضلاع مقفوله نیز گویند.
|| سو. خطی بر یک جانب سطح. بَدَنه. کرانه. ج، اضلاع. صاحب کشاف اصطلاحات الفنون گوید: ضلع، بکسر ضاد و سکون لام یا فتح آن بنابر مذهب پاره ای از اهل لغت استخوان کوچکی از استخوانهای پهلو را نامند و بمعنی حاجب نیز آمده، و در اصطلاح مهندسان و محاسبان اطلاق می شود بر خط مستقیمی از خطوطی که محیط بر زوایا باشد و همچنین به سطحهائی که دارای زوایا باشد. و بر جذر نیز اطلاق شود. میگویند هر عددی که در عین خود ضرب شود جذر نامیده می شود در حساب، اما در مساحت همین عمل را ضلعنامند زیرا مهندسان خطوط مستقیمه ٔ محیطه ٔ بزوایا و محیطه ٔ بسطوح ذوات الزوایا را اضلاع می گویند و سطح مربع که زوایای آن قائمه و اضلاع آن متساویه باشد، بعباره اخری حاصلضرب ضلعی از اضلاع آن در عین خود آن ضلع را مجذور خوانند. پس مجذور در حساب بمنزله ٔ سطح مربع و جذر بمنزله ٔ ضلع باشد و بدین اعتبار اطلاق می شود کلمه ٔ ضلع بر جذر و کلمه ٔ مربع بر مجذور. بدان که شکلی که دارای چهار ضلع است ذواربعهاضلاع نامیده می شود و آنکه بیش از چهار ضلع دارد آن را کثیرالاضلاع نامند. پس اگر پنج ضلع آن را احاطه کرد آن را ذوخمسهاضلاع خوانند و اگر اضلاع آن برابر بود آن را مخمس گویند و اگردارای شش ضلع و همگی برابر بودند آن را مسدس نامند، و قس علیهذا الی العشره و بعد از ده ضلع را ذواحدعشره اضلاع و ذواثْنَی ْعشره اضلاع و همچنین استعمال کنندو نام برند الی غیر النهایه خواه اضلاع برابر یکدیگرباشند و خواه نباشند. هکذا یُستفاد من شرح خلاصهالحساب. و بیان ضلع کره ضمن معنی لفظ سطح بگذشت. و رجوع به کعب شود.
ضلع. [ض ِ ل َ] (اِخ) ضلع بنی الشیصبان، موضعی است در بلاد غنی بن اعصر، و بنی الشیصبان بطنی از جن و کافرند. رجوع به ضلع بنی مالک شود. (معجم البلدان).
کنار، جانب، استخوان پهلو، جمع اضلاع، ضلوع. [خوانش: (ض) [ع.] (اِ.)]
(ریاضی) پارهخطی که با پارهخط دیگر تشکیل زاویه میدهد،
سَمت. * پهلو،
کنار و جانب
استخوان پهلو
استخوان پهلو، دنده، کنار و جانب
دیواره، راستا، راسته
بر، پهلو، جانب، کنار، ور، دنده
دنده، پهلو، اضلاع
ضِلْع، دنده-استخوان پهلو و دور سینه (جمع:اَضْلاع-ضُلُوع-اَضْلُع)،
ضِلْع، در فارسی، مأخوذ از داستان خلق «حوّا» از دنده «آدم» به زن و زوجه اطلاق شده است،